< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

95/10/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 31 تا 42 سوره ذاریات

﴿قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ (31) قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي‌ قَوْمٍ مُجْرِمينَ (32) لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طينٍ (33) مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفينَ (34) فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فيها مِنَ الْمُؤْمِنينَ (35) فَما وَجَدْنا فيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمينَ (36) وَ تَرَكْنا فيها آيَةً لِلَّذينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَليمَ (37) وَ في‌ مُوسي‌ إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلي‌ فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُبينٍ (38) فَتَوَلَّي بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ (39) فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ وَ هُوَ مُليمٌ (40) وَ في‌ عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقيمَ (41) ما تَذَرُ مِنْ شَيْ‌ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّميمِ (42)﴾

در جريان قصّه حضرت ابراهيم و قوم لوط در آيه 24 فرمود: ﴿هَلْ أَتاكَ حَديثُ ضَيْفِ إِبْراهيمَ الْمُكْرَمينَ﴾، اين قصّه از آن جهت که با قصص ديگر فرق دارد، تعبير قرآن هم درباره اينها فرق دارد. قرآن کريم از آيه نوزده به بعد فرمود: ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ﴾ آيت‌ها و معجزه‌هاي الهي را مي‌شمارد؛ فرمود: ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ﴾، يک؛ ﴿وَ في‌ أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُون﴾، ﴿وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ﴾، و قسم به پروردگار آسمان و زمين اينها حق هستند. اين تعبير ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ ٭ وَ في‌ أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُون﴾ يعني آيات الهي در اينجا هست. قصّه حضرت ابراهيم که در وسط واقع شد، با ﴿هَلْ أَتاكَ حَديثُ ضَيْفِ إِبْراهيمَ الْمُكْرَمينَ﴾ شروع شد، دوباره در آيه 38 فرمود: ﴿وَ في‌ مُوسی﴾؛ يعني در قصه حضرت موسي آيات است. بعد در آيه 43 فرمود: ﴿وَ في‌ ثَمُود﴾؛ يعني در اين قصه آيات الهي است. در جريان عاد آيه 41 فرمود: ﴿وَ فىِ عَادٍ﴾ درباره موساي کليم دارد ﴿وَ في‌ مُوسی﴾ درباره عاد ﴿وَ فىِ عَادٍ﴾ درباره ثمود دارد: ﴿وَ في‌ ثَمُود﴾؛ يعني در اينها آيات الهي هست؛ اما در جريان حضرت ابراهيم و لوط و اينها که يک قصّه مبسوطي است، تعبير اين نبود که «و في قوم لوط» يا «و في قوم ابراهيم» با اين تعبير بلند ﴿هَلْ أَتاكَ حَديثُ ضَيْفِ إِبْراهيمَ الْمُكْرَمينَ﴾ شروع شد، معلوم مي‌شود که اين بخش يک برجستگي دارد، چه اينکه دارد، حالا يا واقعاً برجسته است يا اين بخش از آيات آن برجستگي را نشان مي‌دهد؛ لذا کاملاً سياق فرق مي‌کند. در آيه بيست فرمود: ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ﴾ در آيه 21 فرمود: ﴿وَ في‌ أَنْفُسِكُمْ﴾، بعد در جريان حضرت موسي آيه 38 مي‌فرمايد: ﴿وَ في‌ مُوسی﴾ بعد در جريان عاد دارد: ﴿وَ فىِ عَادٍ﴾ در جريان ثمود دارد: ﴿وَ في‌ ثَمُود﴾ يعني آيات الهي در اينجاها هست؛ اما قصه حضرت ابراهيم را که نقل مي‌کند نمي‌فرمايد «و في ابراهيم کذا».

مطلب دوم آن است که دعاي حضرت ابراهيم براي فرزند، قبل از دوران سالمندي بود، گرچه خدا در دوران سالمندي به او فرزند داد که عرض کرد: ﴿عَلَی الْكِبَرِ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاق﴾[1] ولي دعا در دوران سالمندي نبود و دعاي حضرت خليل هم براي اين نبود که فرزندان او به امامت برسند، چون وقتي او امام شد که ﴿وَ إِذِ ابْتَلی‌ إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماما﴾[2] بعد از گذشت همه آن دوران‌هاي آزمايش به ذبح و آزمايش به ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُم‌﴾[3] و امثال آن است. بنابراين دعاي حضرت ابراهيم براي اين نبود که به آن مقام برسد، چون آن مقام بعدها پيدا شده است؛ يعني بعد از همه اين مراحل فرمود: ﴿إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماما﴾. پرسش: ابتلائات حضرت ابراهيم چه چيزهايي بوده؟ پاسخ: آن همان مسئله نار بود، مسئله فرار از فشار جمعيت بود مسئله امتحان بود، اين امتحان‌هاي ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُم‌﴾[4] جزء برجسته‌ترين ابتلائات حضرت خليل حق بود.

مسئله‌اي که در جريان حضرت ابراهيم هست دعاي حضرت ابراهيم با آن دعاها خيلي فرق دارد؛ اينکه عرض کرد: ﴿رَبِّ أَرِني‌ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتی﴾،[5] اين مبسوطاً در سوره مبارکه «بقره» بحثش گذشت که وجود مبارک حضرت ابراهيم نمي‌خواست اصل معاد را متوجه بشود يا ببيند خداي سبحان چگونه مرده را زنده مي‌کند، زيرا در قصّه سوره مبارکه «بقره» همه اين مراحل گذشت که خود حضرت ابراهيم به نمرود فرمود: ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي‌ وَ يُميتُ﴾[6] برهان اقامه کرد و قصص ديگري را که ذات اقدس الهي در سوره «بقره» مشخص کرد، فرمود که ما به بعضي‌ها برهان نشان داديم بعضي‌ها در حضور آنها مرده را زنده کرديم، درباره برخي هم آنها را اماته کرديم، خود آنها را ميرانديم و زنده کرديم؛ مثل اِرميا که گفت: ﴿أَنَّی يُحْيي‌ هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عام﴾[7] اين سه کار را ما کرديم، بعضي را با برهان نشان داديم، بعضي‌ها را نشان داديم که چگونه مُرده را زنده مي‌کنيم، بعضي‌ها را اماته کرديم و دوباره زنده کرديم تا اين جريان را در متن هستي خود بيابند، اين سه کار خيلي مهم نيست. خليل حق همه اينها را مي‌دانست، به خدا عرض کرد به من ياد بده «الموتي» را، من نمونه حشر اکبر را عملي کنم، نه «رب ارني کيف تحي الميت»، بلکه ﴿رَبِّ أَرِني‌ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتی﴾؛ يادم بده که من چگونه مرده‌ها را زنده کنم که نمونه‌هايي از حشر اکبر باشد، اينکه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ﴾، اين «واو» نشانه آن است که تو قبول داري باز براي چه مي‌خواهي؟ نه «أ لَمْ تُؤمِنْ»، اين «واو» سهم تعيين‌کننده‌اي دارد؛ يعني تو که اينها را مؤمن هستي، براي چه مي‌خواهي؟ عرض کرد مي‌خواهم به مقام نفس مطمئنّه برسم که خودم مظهر تو بشوم، مظهر «هو المحيي»، بعد نشان داد که اين کار را بکن. همه اين حيوانات گوناگون را اماته کرده، در هم ريخته، همه شبهات منکران معاد را علني کرده، اين حيوانات را اماته کرده، ذرّاتش را مخلوط کرده، هيچ ذرّه‌اي از ذرّات ديگر تشخيص داده نمي‌شد، فرمود حالا بگو اسم اينها را ببر، اينها مي‌آيند. همان طوري که ما در قيامت ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ﴾[8] تو هم با سرِ اينها نام اينها را ببر، اينها زنده مي‌شوند. اين کجا و دعاي حضرت زکريا کجا! خدايا به من فرزند بده! ﴿يَرِثُني‌ وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوب﴾[9] آنها حداکثر بشوند خود زکريا؛ اما خليل حق مي‌خواهد مظهر «هو المحيي» آن هم مُحيِي حشر اکبر بشود، من مي‌خواهم ياد بگيرم مظهر تو بشوم که چگونه ذرّات پراکنده به هم آميخته را تو زنده مي‌کني! خدا ياد داد او هم ياد گرفت. خيلي فاصله است بين خليل حق با اينها!

مطلب ديگر اين است که وجود مبارک ابراهيم سؤال کرد که شما کجا مي‌خواهيد برويد؟ آنها گفتند وظيفه داريم لوط و همه خانواده لوط به استثناي همسرش را نجات بدهيم، ما مي‌دانيم آنجا چه خبر است! اينکه فرمود: ﴿فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُون﴾ اين سؤال و جواب بين حضرت ابراهيم و اين فرشته‌هاست، آنها ﴿ قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى‌ قَوْمٍ مُجْرِمين﴾ تا اينکه اين سنگ و گِلي که آميخته با سجيل است و مانند آن، و نشاندار است و برای مسرفين است عليه اينها بفرستيم. در آيه 33 ضمير را به جاي اسم ظاهر ذکر کرد: ﴿قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى‌ قَوْمٍ مُجْرِمين ٭ لِنرُْسِلَ عَلَيهِْمْ حِجَارَةً مِّن طِين﴾ ديگر اسم ظاهر نياورد ﴿مُّسَوَّمَةً عِندَ رَبِّك﴾ «لهم» بايد مي‌گفت، ديگر اينجا «لهم» ضمير نياورد و اسم ظاهر آورد تا سند ذکر بشود که اينها در اثر اسراف، استحقاق ارسال چنين سنگي را دارند.

مطلب بعدي کلمه اسراف است که در بحث ديروز گذشت که بعضي از کارها يکبار هم که بخواهد انجام بشود مي‌شود اسراف؛ نظير جعفر کذّاب؛ نظير أفّاک بوده سوره مبارکه «نور»و مانند آن. بعضي از کارها از بس مهم است اين شخص مي‌شود أفّاک، اين شخص مي‌شود کذّاب. نه حرفه است، يک؛ نه کثرت است، دو؛ اين فعّال را که صيغه مبالغه است براي همين‌ها ساختند يا کسي کارش اين است مثل سبزي‌فروش را مي‌گويند بقّال و عطرفروش را مي‌گويند عطّار. يک وقت است کسي که پُردروغ است به او مي‌گويند کذّاب، چون کذّابي شغل و پيشه و تجارت نيست؛ اما پُردروغي باعث مي‌شود که انسان بشود کذّاب. يک وقت است که انسان يک دروغ بزرگ مي‌گويد اين سابقه دروغ ندارد، او ادّعاي امامت مي‌کند، همين يک دانه مي‌شود کذّاب. در جريان اسراف هم همين طور است؛ در جريان اسراف که درباره قوم لوط گفته شد مسرفين هستند، اينها يک دانه کارشان اسراف است، نه اينکه چون اسراف معناي زيادي و کثرت باشد؛ البته آنها کثرت هم داشتند مبتلا به کثرت و اسراف هم بودند؛ اما يک دانه‌اش هم اسراف است.

بيان مطلب اين است که اگر چيزي يک حدّ خاص داشته باشد که اگر کسي آن حدّ خاص را انجام بدهد اسراف نيست، از آن حدّ بگذرد و تجاوز کند مي‌شود اسراف. هم‌جنسگرايي از آن جهت که مادون سقف حيوانيت است اصلي ندارد که حالا مثلاً بگويد اين مقدارش حق است، بقيه‌اش افراط است. چيزي که جز بطلان در آن نيست اين يک دانه‌اش هم اسراف است، نه اينکه حالا چند تا کردند بشود اسراف.

در اين مفسّرين من ديدم زمخشري متوجه که چه طور حرف بزند، ايشان مي‌گويد که اصلاً اينها چون به حلال اکتفا نکردند و از حلال گذشتند مسرف شدند، نه اينکه حالا چون زياد اين کار را مي‌کردند که اگر کم مي‌کردند اسراف نبود. اسراف غير از کثرت است، اسراف غير از اصرار است، اسراف يعني از حد گذشتن. اگر چيزي هيچ حدّ حلال ندارد اوّلي‌اش اسراف است. آدمکشي يک دانه‌اش هم اسراف است. يک وقت است کسي قصاص مي‌کند اين قصاص حق خودش است و حق الله است: ﴿مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً﴾[10] اين ديگر آدمکشي نيست، اين قصاص است و حق الله است و حق النّاس است؛ اما اگر کسي ﴿النَّفْسَ بِالنَّفْسِ﴾[11] را رعايت نکرد؛ کسي کشته شد وليّ دم به جاي اين قاتل که ﴿النَّفْسَ بِالنَّفْسِ﴾ است دو نفر را بکشد، اين يک دانه‌اش مي‌شود اسراف. اينکه زياد نکشت، اين فقط يک نفر را کُشت. آن ﴿النَّفْسَ بِالنَّفْسِ﴾ که قصاص است، اين عدل است و حق است، اگر از يک دانه بگذرد دومي‌اش مي‌شود اسراف. ﴿مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْل﴾ اگر دومي را بکشد اسراف است، با اينکه کثرت نيست، اصرار نيست. غرض آن است که اين همجنس‌گرايي يک دانه‌اش هم اسراف است، نه اينکه چون زياد انجام مي‌دادند؛ البته فجايعش بيشتر است، گناهش بيشتر است، جُرمش بيشتر است و مانند آن. پرسش: تعبير اسراف در رابطه با نوع گناه به کار رفته است: ﴿يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلی‌ أَنْفُسِهِمْ﴾.[12] ؟ پاسخ: آن ﴿أَسْرَفُوا عَلی‌ أَنْفُسِهِمْ﴾ هست، براي اينکه يک وقت است گناهان صغيره است، يک وقت است گناهان کبيره است، انسان حقّي نسبت به خودش دارد، اين ﴿أَسْرَفُوا عَلی‌ أَنْفُسِهِمْ﴾ ناظر به اين نيست که شما درباره حقوق ديگران تعدّي کردي، هر اندازه‌اي که کسي عليه خود قيام بکند معصيت بکند حق خودش را رعايت نکرده، فرمود اين نفْس شما حقي دارد، اين بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) در رساله حقوق[13] همين است، چشم آدم نسبت به آدم حقي دارد، همه اعضا و جوارح روز که شد با آدم حرف مي‌زنند که حق ما را رعايت بکن! حق اعضا، حق جوارح، حق شئون، اينها حقوقي است که خداي سبحان قرار داده و انسان بايد حقوق اينها را رعايت بکند.

بنابراين اينکه فرمود: ﴿مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفين﴾ ناظر به اين است. اين قصّه تمام شد، اين ﴿فَأَخْرَجْنَا مَن كاَنَ فِيهَا مِنَ الْمُؤْمِنِين﴾، ديگر محاوره و گفتگوي حضرت خليل حق با مرسلين نيست، گفتگو با همين آيه 34 تمام مي‌شود. وجود مبارک ابراهيم فرمود: ﴿فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ﴾ حالا که آمديد کجا مي‌خواهيد تشريف ببريد؟ کجا را مي‌خواهيد ويران کنيد؟ ﴿فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ﴾ اينها گفتند ما مأموريت داريم قوم لوط را عذاب کنيم، ديگر از اين به بعد کلام، کلام خداست. در آغاز اين قصّه آيه 24 فرمود: ﴿هَلْ أَتاكَ حَديثُ ضَيْفِ إِبْراهيمَ الْمُكْرَمين﴾ اين حديث را خدا دارد بيان مي‌کند. فرمود ما عده‌اي را فرستاديم اينها با حضرت ابراهيم مصاحبه‌اي داشتند، ضيافت حضرت ابراهيم را تحمل کردند، بعد حضرت ابراهيم با اينها گفتگو کرد و اينها جواب دادند، در بخش پاياني که حصيله قصّه است، فرمود ما مؤمنين آن محلّ را بيرون برديم و غير از يک خانواده کسي را مؤمن نيافتيم، بعد همه را ويران کرديم، اين ﴿فَأَخْرَجْنَا مَن كاَنَ فِيهَا﴾ ديگر کلام ملائکه نيست، هنوز ملائکه نرفتند که ويران کنند، خليل حق فرمود کجا مي‌خواهيد برويد؟ اينها فرمودند که ما مي‌خواهيم آنها را ويران کنيم؛ اما خداي سبحان دو تعبير دارد: فرمود ما مأموراني که فرستاديم کاري کرديم که اوّل حضرت لوط با اعضاي خانواده‌اش و چند نفري که به او ايمان آوردند از شهر بيرون تشريف ببرند، مگر همسر او که بايد عذاب مي‌شد و ما با همه علم غيبي که داشتيم مأموران ما با همه رعايتي که داشتند جستجو کردند که هيچ کسي آسيب نبيند، ديدند فقط يک خانواده است، اين ﴿فَأَخْرَجْنَا مَن كاَنَ فِيهَا مِنَ الْمُؤْمِنِين﴾ يک پيام دارد، ﴿فَما وَجَدْنا فيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمين﴾ يک پيام ديگری دارد، ما نيافتيم! نيافتيم يعني چه؟ يعني جستجو کرديم، عالمانه و محققانه پژوهش کرديم، ديديم غير از اينها نيستند. آن تعبير آيه قبل که فرمود هر کس مؤمن بود ما از شهر بيرون برديم، اينکه مي‌فرمايد: ﴿فَما وَجَدْنا﴾؛ يعني جستجو و فحص کرديم؛ منتها فحص ذات اقدس الهي به همان علم غيبش بر مي‌گردد، فحص مأموران به تعليم الهي بر مي‌گردد. فرمود ما اين کار را کرديم، غرض ما اين بود که مؤمنين را نجات بدهيم؛ اما غير از يک خانواده کسي ديگر نبود.

فتحصّل اين ﴿فَأَخْرَجْنَا﴾ تتمه آن محاوره نيست، يک؛ تتمه خود قصّه است، اين دو؛ اين ﴿فَأَخْرَجْنَا﴾ دستور خداست که حضرت لوط و مؤمنين را نجات داد، سه؛ اين ﴿فَما وَجَدْنا﴾ يعني ما جستجو کرديم به غير از اين خانواده کسي ديگر نبود، اين هم يک اعلام خطر است ﴿فَمَا وَجَدْنَا فِيهَا غَيرَْ بَيْتٍ مِّنَ الْمُسْلِمِينَ ٭ وَ تَرَكْنَا فِيهَا آيَة لِّلَّذِينَ يخََافُونَ الْعَذَابَ الْأَلِيم﴾ که در قصّه سوره مبارکه «حجر» و مانند آن گذشت که دو اثر را ذات اقدس الهي گذاشته: يکي اصل ويران کردن؛ لذا مفرد آورد حالا صد خانوار را ويران کند يا يک خانواده را به عنوان معجزه ويران کند فرقي نمي‌کند، اين آيه جنس است شامل همه مي‌شود و لازم نيست که جمع بياورند فرمود اين آيت و معجزه ما بود براي مؤمنين ﴿لِّلَّذِينَ يخََافُونَ الْعَذَابَ الْأَلِيم﴾ و مانند آن. اما آنجا که سخن از آثار فرهنگي و آثار باستاني است، فرمود اگر شما آثار باستاني را بشناسيد، آثار فرهنگي را بشناسيد، قدمت‌شناس باشيد، علامت‌هاي فراواني در آن هست؛ لذا آنجا جاي جمع است، فرمود: ﴿إِنَّ في‌ ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾[14] نه «آيةً»، نه يک دانه اثر باستاني در اين ويرانه است. آثار فراواني در اين هست، آنجا را جمع آورد براي اينکه يک اثر فرهنگي و علمي را به همراه دارد، اينجا را مفرد آورد چون يک اثر کلامي است، اثر کلامي فرق نمي‌کند بين دَه تا و يکي. هم در سوره «حجر» آن که مربوط به مؤمنين است، آيه را مفرد آورد ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ﴾ هم در اينجا فرمود: ﴿وَ تَرَكْنا فيها آيَةً لِلَّذينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَليمَ﴾ اما درباره آثار باستاني و آثار فرهنگي در سوره «حجر» جمع آورد، فرمود: ﴿إِنَّ في‌ ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾، قصّه حضرت ابراهيم با همين جلال و شکوهي که در اين قسمت بود به پايان رسيد، آن وقت باز لحن آيات بر مي‌گردد.پرسش: ...؟پاسخ: بله، خود حضرت لوط هم به او ايمان آورد ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ﴾[15] در آن قسمت‌هاي قبلي گذشت که وجود مبارک لوط يک نسبتي هم داشت و علي أيّ حال جزء مؤمنان است، چون لوط از انبياي اولواالعزم که نبود به خود حضرت ابراهيم ايمان آورد، فرمود: ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّي﴾ کذا و کذا.پرسش: ...؟پاسخ: کتاب‌ها بايد عرضه بشود بر قرآن کريم، از همين قرآن کريم هم بهره کلامي ببرند هم بهره‌هاي علمي. بهره‌هاي کلامي اين است که ذات اقدس الهي در هر فرصتي در هر زمان و زميني آياتش هست و نشان مي‌دهد اين يا آيات طبيعي و تکويني است که فرمود: ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ﴾ يا آيت‌هايي در اثر آمدن انبيا و مرسلين است، به هر حال آيت و نشانه است براي تبصره همه ماست.

فرمود: ﴿وَ في‌ مُوسی﴾ ببينيد اين قصه را با دو آيه مي‌خواهد تمام بکند، شبيه بحث‌هاي ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ﴾ ذکر مي‌کند، چون قصّه حضرت موسي در خيلي از جاهاي قرآن کريم آمده، بيش از صد جا نام مبارک حضرت موسي آمده؛ اما هر جا گوشه‌اي از اسرار موسوي را ذکر مي‌کند. در بخش‌هايي هم فرمود بين قصه حضرت موسی و حضرت ابراهيم(سلام الله عليهما) تناسبي هست که ﴿صُحُفِ إِبْراهيمَ وَ مُوسی﴾،[16] در اين انبياي ابراهيم وجود مبارک خليل حق اوّلين حرف را مي‌زد در خاورميانه، بعد موساي کليم، اين معجزات فراواني که داشت مبارزات فراواني که داشت نامش بيشتر مانده است. در کتب آسماني هست: ﴿صُحُفِ إِبْراهيمَ وَ مُوسی﴾، اينجا هم لحن کاملاً عوض شد؛ يعني از سنخ ﴿وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنين ٭ وَ في‌ أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ ٭ وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ﴾ از اين قبيل آيات است، برخلاف قصّه مبسوط حضرت ابراهيم. فرمود ﴿وَ في‌ مُوسی﴾ اين آيات ماست، آن وقتي که ما او را به طرف فرعون فرستاديم ديگر جريان حضرت هارون که با موسي بود اينجا ذکر نشده، آل فرعون و درباريان فرعون که در جاي ديگر بود اينجا ذکر نشده ﴿وَ في‌ مُوسی إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلى‌ فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُبينٍ﴾ با معجزه روشني اين عصا آن طور بود، آن يد بيضا آن طور بود، يک معجزه حسّي بود و آن يد بيضا همين طور معجزه حسّي بود، فرمود: ﴿بِسُلْطانٍ مُبينٍ﴾ روشن، ولي فرعون به جاي اينکه استقبال بکند از اين معجزه، به رکن خودش تکيه کرده است، تحت ولايت ارتش بود، تولّي او به رکن او بود، رکن فرعون همان آل فرعون، دربار فرعون و ارتش فرعون بود. اين ﴿فَتَوَلَّی بِرُكْنِه﴾ با اينکه بايد تولّي داشته باشد به قدرت حق و چون تکيه‌گاهش آن زر و زور بود درباره کليم حق گفت اين معجزاتي که شما آورديد اينها معجزه نيست ـ معاذالله ـ اينها سِحر است و شما ساحر هستيد و اينها افسانه و افيون است و ـ معاذالله ـ شما مجنون هستيد. يکي از آن استخفاف‌ها و شستشوي‌هاي مغزي خود فرعون و پيروانش اين است که اين بين ساحر و مجنون جمع کرده است. سِحر از دقيق‌ترين علوم محرّمه است مگر کار آثاني است که کسي ساحر بشود؟! به بناي عقلا و فهم عرف و لغت که تکيه نمي‌کند! يک جان کَندني مي‌خواهد گرچه حرام است و جهنمي، سِحر برای هر مغزي نيست، مجنون چه کاري به سِحر دارد؟ ساحر چه کاري به مجنون دارد؟ اين بين ساحر و مجنون جمع کرده، اين در اثر ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ﴾[17] خودش هم گرفتار اين شستشوي مغزي بود. جاهليت هم همين طور بود مردم حجاز هم همين طور بودند، گاهي مي‌گفتند ساحر است گاهي مي‌گفتند شاعر است، گاهي مي‌گفتند مجنون است، گاهي مي‌گفتند افّاک است. ﴿ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾ اين حرف را زد، چون رکن او همان ارتش او بود ﴿فَأَخَذْناهُ﴾؛ مؤاخذه کرديم نه گرفتيم. يک وقت است اخذ، اخذ ممدوح و محبوب است؛ مثل ﴿يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ﴾.[18] از وجود مبارک امام سجاد هست از ائمه ديگر هم هست که اينها اگر چيزي را مستمند مي‌دادند گاهي دستشان را مي‌بوييدند گاهي دست را به صورت مي‌کشيدند، اينها باور داشتند و عملاً هم اين چنين مي‌يافتند که دستشان به دست بي‌دستي خدا مي‌رسد. درست است که به پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً﴾؛[19] اما فرمود من مي‌گيرم؛ يعني «ما اخذت اذ اخذت و لکن الله اخذ»، ﴿يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ﴾،﴿خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً﴾ گاهي به صورت شفاف، آيه سوره مبارکه «انفال» دارد: ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمی﴾ گاهي در دو آيه اين مطلب را مي‌فرمايد که ﴿خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً﴾ دارد: ﴿وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ﴾؛ من مي‌گيرم. وجود مبارک امام سجاد يا دستشان را مي‌بوييدند يا مي‌بوسيدند يا بالاي سر مي‌گذاشتند؛ هم در دستي که به طرف خدا دراز مي‌شد به عنوان دعا، هم دستي که به دست فقير برسد. حضرت فرمود قبل از اينکه به دست فقير برسد، به دست الله مي‌رسد؛ يعني خدا مي‌گيرد، قبول مي‌کند بعد به او مي‌دهد، رزق را خدا مي‌دهد، مال خودش را از ما مي‌گيرد به فقير مي‌دهد، او مي‌گيرد و به فقير مي‌دهد؛ لذا حضرت اين دست را مي‌بوسيد، البته مشاهدات اينهاست علم غيب اينهاست.

غرض اين است که فرمود من توبه را مي‌پذيرم شما کمي توبه کنيد بقيه را من قبول دارم، نفرمود «يقبل التوبة من عباده»، نفرمود «يقبل التوبةَ عباده»، اين کلمه «عن» را براي همين آوردند. اين طور نيست که هر گناهي که کرديد صد درصد توبه بکنيد، اين طور نيست، شما يک چند درصدي توبه بکن، بقيه را من قبول مي‌کنم ﴿يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ﴾ اصلاً کلمه «عن» را آوردند براي تفهيم تجاوز؛ يعني من از شما مي‌گذرم چگونه مي‌گذري؟ وقتي من توبه کردم چگونه مي‌گذري؟ يعني اين مقداري که توبه کردي بقيه را که ناقص است، توبه کامل که نداريد، توبه نصوح که نيست، شما يک چند درصدي توبه کن بقيه را ما از شما مي‌گذريم: ﴿يَقْبَلُ﴾، اگر مي‌فرمود: «يقبل توبة عباده» يا «يقبل التوبة من عباده»، آدم اين نکته را نمي‌توانست استفاده کند؛ مگر ما مي‌گوييم قبول کرد «عنه» يا مي‌گوييم قبول کرده «منه»؟ يا مي‌گوييم اين را قبول کرده «قبلته» يا «قبلت منه» ديگر جا براي «عن» نيست؛ اما وقتي که بفرمايد: ﴿يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ﴾ من به هر حال مي‌گذرم، يک چند درصدي جلو بياييد بقيه را ما مي‌گذريم اين خداست! در ﴿وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ﴾ هم همين طور است. آنجا «أخذ»؛ يعني قبول، اينجا «أخذ»؛ يعني مؤاخذه. آنجا که دارد: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ﴾ اينجا يعني مؤاخذه ﴿فَأَخَذْناهُ﴾؛ يعني مؤاخذه کرديم او را و جنود او را، او و سپاه و ستاد و ارتش و نيروي نظامي او را همه اينها را مؤاخذه کرديم ريختيم در دريا: ﴿فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَم﴾؛ ريختيم در دريا.

وجود مبارک موساي کليم وقتي که مأموريت پيدا کرد که با اين قوم حرکت کند، حرکت کردند و از شهر مصر بيرون آمدند به آن درياي روان رسيدند ـ حالا يا نيل بود يا آن دريايي که در جريان خضر بود ـ آنها گفتند که اين جاي مناسبي نبود ما را آوردي، براي اينکه پشت سر لشکر جرّار فرعون است که دارد مي‌آيد، جلو هم که درياست. فرمود ﴿كَلاَّ﴾؛ اين چه حرفي است که مي‌زنيد، جلو و دنبال را او دارد اداره مي‌کند، اگر دستور رسيد که برگرديم بر مي‌گرديم ما فاتح مي‌شويم، دستور رسيد به دريا برويم دريا در اختيار ماست، اين جزم موسوي است فرمود: ﴿كَلاَّ إِنَّ مَعي‌ رَبِّي سَيَهْدينِ﴾[20] چه ايماني است؟! فرمود ما اينها را گرفتيم انداختيم در دريا. فرعون مُليم بود. اين کلمه «لائم و مَلُوم و مُلِيم» هر سه در قرآن کريم استعمال شده، «لائم»؛ يعني ملامت کننده، فرمود مردان الهي براي رضاي حق تلاش و کوشش مي‌کنند ﴿لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ﴾؛[21] سرزنش سرزنش‌کننده‌ها در آنها اثر ندارد. در بخش‌هاي ديگر فرمود اين کار را بکن ﴿فَما أَنْتَ بِمَلُوم‌﴾؛[22] کسي شما را ملامت نمي‌کند، هم آن «لائم» استعمال شد هم اين «ملوم»؛ اما «مُليم»؛ يعني کسي که کاري انجام مي‌دهد که ديگران او را ملامت مي‌کنند. اين گاهي ملامت در حدّ درک انسان است گاهي بجاست؛ هم درباره يونس(سلام الله عليه) آمده که وقتي اين کار را کرد ﴿فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُليمٌ﴾؛[23] يعني کاري کرده است که عده‌اي به حسب ظاهر او را ملامت مي‌کنند، نمي‌دانند که پايان اين کار چيست! او در همان دريا در دل اين ماهي بزرگ با خدا مناجات مي‌کند ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾،[24] فرمود اين تسبيح او باعث شد که ما او را بيرون آورديم و اگر او تسبيح نمي‌کرد، اگر جزء مسبّحين نبود در بطن ماهي ﴿إِلىَ‌ يَوْمِ يُبْعَثُون‌﴾[25] بود، اين مبالغه نيست چه قدرتي است که ذات اقدس الهي مي‌تواند ماهي را حفظ بکند، انساني که در شکم ماهي است او را حفظ بکند! حالا اگر کسي هزار سال، دو هزار سال عمر کرد در برابر قدرت خدا آدم بگويد مثلاً اين چگونه است؟! فرمود اگر او مسبّح نبود هم ماهي را تا روز قيامت حفظ مي‌کرديم هم يونس را در شکم ماهي تا روز قيامت حفظ مي‌کرديم، اگر قدرت الهي خوب درک بشود، اصلاً اين سؤال مطرح نمي‌شود. بعضي‌ها مي‌گفتند اين دندان که استخوان است از اين فولادها سنگين‌تر است، براي اين که اين فولاد اگر هشتاد سال کار بکند، به هر حال مي‌پوسد، اين دندان‌ها گاهي هشتاد سال گاهي صد سال! اين خيال کرده که اين دندان همان دندان صد سال قبل است، اين هر روز دارد عوض مي‌شود، تمام ذرّات بدن آدم حتي اين استخوان دندان مرتّب ساخت و ساز دارند، سوخت و سوز دارند مدام ذرّاتي مي‌آيند ذرّاتي مي‌روند، اين استخوان که استخوان چند روز قبل که نيست، هر روز تازه است. اگر هر روز تازه است، استخواني را انسان مي‌بيند يک ميليارد سال قدرت خدا مي‌تواند نگه دارد.اگر حقيقت نامتناهي اگر قدرت نامتناهي درک بشود اينها اصلاً سؤال نيست، هيچ محققي درباره طول عمر مبارک حضرت سؤال نمي‌کند، تمام تلاش او اين است که خدمت حضرت برسد، از علمش استفاده کند، اينها براي او حلّ شده است، به هر حال فرمود: ﴿فَلَوْ لَا أَنَّهُ كاَنَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ ٭ لَلَبِثَ فىِ بَطْنِهِ إِلىَ‌ يَوْمِ يُبْعَثُون‌﴾،[26] اين حرف‌هاي ما نيست که با اغراق بگوييم تا قيامت! اين حرف قيامت‌آفرين است و دنياآفرين، فرمود اگر اين نبود ما اين ماهي را تا روز قيامت نگه مي‌داشتيم اين خداست!

در آن جريان ديگران ملامت کردند، وجود مبارک يونس مُليم شد؛ يعني کاري کرد که به زعم ديگران بايد ملامت بشود. اما اينجا ملامت حق است، خود اين فرعون کار خلافي کرد که انبياي الهي و مؤمنين همه اينها او را ملامت مي‌کنند: ﴿فَتَوَلَّی بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُون‌﴾؛ ما او را مؤاخذه کرديم و سپاهيان و لشکريان او را گرفتيم ريختيم در دريا، ﴿وَ هُوَ مُليمٌ﴾؛ در حالي که کاري کرد که لعنت آينده‌ها و ملامت آينده‌ها دامنگير او مي‌شود، حالا در جريان قوم عاد قصه بعد است.

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo