< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

95/10/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 31 تا 37 سوره قاف

﴿وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقينَ غَيْرَ بَعيدٍ (31) هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفيظٍ (32) مَنْ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنيبٍ (33) ادْخُلُوها بِسَلامٍ ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ (34) لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها وَ لَدَيْنا مَزيدٌ (35) وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ هَلْ مِنْ مَحيصٍ (36) إِنَّ في‌ ذلِكَ لَذِكْري‌ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ (37)﴾

سوره مبارکه «ق» همان‌طوري که ملاحظه فرموديد، گرچه عناصر محوري آن اصول دين و خطوط کلّي اخلاق و فقه است، لکن بخش قابل توجهي درباره معاد صحبت فرمودند. در جريان معاد همان‌طوري که اصل آن را ثابت کردند، به دو بخش بهشت و جهنم هم اشاره مي‌کنند. فرمودند بهشت براي متّقيان نزديک است، اگر «إزلاف» به معناي آماده بودن باشد، آن وقت اين ﴿غَيْرَ بَعيدٍ﴾ يک وصف تازه‌اي است و اگر «إزلاف» به معناي نزديک‌کردن و تقريب باشد، وصف ﴿غَيْرَ بَعيدٍ﴾ تأکيد است. جناب فخر رازي تلاش و کوشش کردند که بگويند اگر «إزلاف» به معناي نزديک کردن است،[1] ديگر «غير بعيد» بودن؛ يعني چه؟ هم مسئله «طيّ الأرض» را مطرح کردند و هم مسئله «ارض» را مطرح کردند؛ ولي ظاهر «إزلاف»، همان تقريب است؛ يعني بهشت نزديک است، نزديک شده است؛ نظير همان آيات سوره مبارکه «فجر» که جهنم را منقول مي‌داند فرمود: ﴿وَ جي‌ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ﴾،[2] اين آيه هم بهشت را منقول مي‌داند: ﴿وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ﴾؛ يعني «قُرِّب» نزديک شده است، نه اينکه آماده شده است.

به هر تقدير فرمود: ﴿هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفيظٍ﴾؛ کساني که اهل «أوب» و رجوع و توبه «الي الله» باشند و آنچه را که از دين رسيده «علماً و عملاً» حفظ کنند و از پروردگار خود به غيب هراسناک باشند، اين حداقل خشيت است که ﴿إِنَّما يَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماء﴾.[3] آنها که گفتند: «لَوْ كُشِفَ‌ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ‌ يَقِيناً»،[4] جزء «خَشِيَ الرحمان بالشَّهادة» هستند، چون کسي که مي‌گويد: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَه‌»؛[5] براي او غيبي در کار نيست تا او مؤمن «بالغيب» باشد، «خشي بالغيب» و مانند آن باشد. او مؤمن «بالشهادة» است، «خشي بالشاهد» و مانند آن است. پرسش: ...؟ پاسخ: ما که ذرّه‌اي از اسرار قيامت باخبر هستيم، نه در احکام جهنم انسان اطلاع کامل دارد، نه از اسرار بهشت. ما هيچ دليلي بر حصر جهنم در آنچه در سوره «فجر» آمده نداريم. ظاهر آن اين است که اين جهنم منقول است و هيچ حصري هم بر بهشت نداريم که بهشت همه درجات آن منقول هستند، همه اقسام آن منقول هستند. آن که فرمود: ﴿وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ﴾،[6] بعد ﴿وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتان﴾[7] و هر جنّتي هم ﴿عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْض‌﴾[8] است؛ اين اصلاً به ذهن نمي‌آيد تا ما بگوييم که اين به بهشت‌های چهارگانه همه يک حکم دارد؛ ولي اين مقدار است که اين بهشتي که اينجا وعده داده‌اند، شبيه بهشت منقول است. آن توجيهات جناب فخر رازي که با «طيّ الأرض» و با غير «طيّ الأرض»، مي‌خواهد اين تقريب را معنا کند با اينکه بهشت را مکان مي‌داند، اين نزديکي را به «طيّ الأرض» معنا کند بعد مبتلا مي‌شود به اين اشکال که اگر «طيّ الأرض» است، انسان را به بهشت نزديک مي‌کنند، نه بهشت را به انسان؛ مي‌گويد اين «تشريفاً» بيان شده، «اکراماً و اجلالاً» بيان شده است. غرض آن است که ما ذرّه‌اي از ذرّات قيامت را داريم درک مي‌کنيم. هيچ برهاني نداريم که بهشت منحصراً در همين است با اينکه فرمود: ﴿وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ﴾، ﴿وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتان﴾. حداقل چهار بهشت است، اين بهشت‌ها احکام آنها يکي است يا نه؟ که خيلي روشن نيست. جهنم هم انسان اطلاع پيدا کند، همه اقسام جهنم همين است که در سوره «فجر» آمده اين هم روشن نيست؛ ولي آنچه در سوره مبارک «فجر» آمده است يک جهنم منقول است. در ذيل همان هم رواياتي هست که فرشتگاني هستند که جهنم را با زنجير مي‌کشند و مي‌آورند. اين ما دليلي بر حصر که نداريم «اين قدر هست که بانگ جرسي مي‌آيد».[9]

فرمود: ﴿مَنْ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ﴾ اين حداقل است وگرنه آنهايي که مي‌گويند: «لَوْ كُشِفَ‌ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ‌ يَقِيناً»، برابر آيه 61 سوره مبارکه «يونس» عمل مي‌کنند که ﴿وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاَّ كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفيضُونَ فيهِ﴾ همين که مي‌خواهيد وارد عملي بشويد ما شاهد هستيم. شما مشهود ما هستيد، اگر مشهودي شاهد خود را هم ببيند؛ مثل حضرت امير، اين «خشي الرحمن بالشهادة» است، نه ﴿خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ﴾. حداقل اين است و اکثري مؤمنين اين هستند. فرمود: ﴿وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنيبٍ﴾، چون خودش اهل «أوب» و رجوع است، با قلبي که در نوبت بود، مرتّب نوبت مي‌گرفت، مرتّب در انابه و رجوع مکرّر بود با چنين قلبي آمده است. آن‌گاه ذات اقدس الهي به اين‌گونه افراد مي‌فرمايد: ﴿ادْخُلُوها﴾ آن بهشت را ﴿بِسَلامٍ﴾؛ يعني شما در همه مقاطع سالم بوديد؛ مثل وجود مبارک يحيي، وجود مبارک عيسي(سلام الله عليهما) اينها که فرمودند: ﴿وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾، [10] با اينکه انسان در حال مرگ، مريض است و سالم نيست، اگر سالم باشد که نمي‌ميرد، سلامتي است که در زمان مرگ هم هست؛ عيسي و يحيي(سلام الله عليهما) «سالماً» مردند. آن ﴿بِقَلْبٍ سَليم‌﴾[11] اگر معيار باشد چه اينکه هست، در آن لحظه «سالماً» از دنيا رحلت کردند. پرسش: ...؟ پاسخ: بله، چون اگر کسي بصير نباشد، آن که نشسته بصير است و اين غايب است و گرنه فرمود: ﴿كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفيضُونَ فيه﴾،«افاض»؛ يعني حرکت کردند، ﴿ثُمَّ أَفيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ﴾[12] که از عرفات مي‌آييد، شما «مفيض» هستيد، همين که مي‌خواهيد وارد کار بشويد در مَشهَد ما هستيد. جريان ﴿يَوْمُ الْخُلُودِ﴾ سه بحث دارد: يکي اصل معاد است که حلّ اين دشوار نيست، اصل معاد ابدي است. دوم درباره بهشت است که اينجا مناسب با آن است که بهشت ابدي باشد، اين هم محذوري ندارد. سوم ابديت جهنم است که درک آن يک مقدار آسان نيست و آن شبهه اين است که مثلاً کسي يک مدت کوتاهي حالا صد سال يا کمتر يا بيشتر معصيت کرده است، چطور ابداً در جهنم بماند؟ آن روايتي را که مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) در رسائل نقل کرده است که از امام(سلام الله عليه) سؤال کردند که چرا با اينکه در مدت کوتاهي عمري مثلاً در صد سال، نود سال، شخص معصيت کرده است تا ابد بايد بسوزد؟ حضرت فرمود: چون نيت او اين بود که اگر بماند معصيت بکند، بنابراين او بايد در عذاب مخلَّد باشد. مستحضريد که صِرف نيّت را خود شيخ انصاري و ساير فقها(رضوان الله عليهم) مي‌گويند نيّت گناه، گناه نيست، گرچه از خُبث سريره حکايت مي‌کند و تجرّي بدون خبث سريره نيست؛ اما معصيت نيست. بر فرض هم معصيت باشد، معصيت صغيره است. اين اگر هم معصيت باشد معصيت صغيره است، در آن سوخت و سوز ابد بايد بماند؟ بارها به عرض شما رسيد؛ اين روايات اگر درسي بشود؛ مثل «لا تنقض»[13] نيست که با هشت دَه سال درس خواندن حلّ بشود. روح ثابت است؛ يعني چه؟ اين جُرم در روح ثابت است؛ يعني چه؟ اگر مجرد شد مي‌شود دائمي، اگر دائمي شد عذاب دائم مي‌خواهد، عذاب مُفارِق با آن غدّه دائم سازگار نيست. تا تجرّد روح ثابت نشود، تا تجرّد آن کفر ثابت نشود، تا ابديت روح و ابديت آن گناه ثابت نشود، خلود، تصوير صحيحي ندارد. لازم نيست. مگر اين شخص که معصيت کرده است، براساس اعمال و گناهاني که کرده مُخلَّد است يا براساس اعتقاد کفري خود مُخلَّد است؟ آن ثابت؛ يعني ثابت است و از بين نمي‌رود. حالا اگر کسي يک غدّه سرطاني گرفته و ابدي شد؛ درد آن هم ابدي است. الا و لابد بايد روح ثابت بشود، يک؛ تجرّد او بايد ثابت بشود، دو؛ فطري بودن معارف بايد ثابت بشود، سه؛ کفر و اعتقادهاي زشت؛ مثل غدّه سرطاني است، چهار؛ خود اينها هم يک غدّه مجرّد است، پنج؛ اگر حداقل اين امور پنج‌گانه ثابت شد، آن وقت ديگر سؤال مطرح نيست که چرا کافر مخلّد است؟ اگر انساني ابدي بود و اين غدّه او ابدي بود، کسي سؤال مي‌کرد که چرا اين بايد ابدي درد بکشد؟ اين يک مرض ابدي براي خودش فراهم کرده است. انبيا و اوليا آمدند، همه آمدند و گفتند تا آخرين لحظه هم اگر شد توبه بکن و نکرد. تا تجرّد اينها ثابت نشود، مسئله خلود گير است. خيال کردند که اين خلود برای آن گناه هفتاد هشتاد ساله است؛ نماز نخواندن، روزه نگرفتن، بد گفتن، غيبت کردن، معصيت کردن، اينها عمل است، براي اينها کسي ابد نمي‌سوزد براي اينها سي سال، چهل سال، پنجاه سال، صد سال مي‌سوزد؛ اما کفر است که خلود مي‌آورد. کفر يک غدّه ثابت است. اگر امور پنج شش‌گانه ثابت بشود، انسان اصلاً سؤال نمي‌کند که چرا شخص مخلّد در نار است. پرسش: شما فرموديد که تمام معصيت‌ها به شرک برمی‌گردد؟ پاسخ: بله،؛ اما شرک ضعيف، اگر شرک قوي باشد، بله شرک عملي است؛ ذيل آيه سوره «حج» هم همين‌طور است فرمود: ﴿لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً وَ مَنْ كَفَرَ﴾؛[14] اين کفر عملي است، کفر عملي که خلود نمي‌آورد، آن شرکِ عملي خلود نمي‌آورد، بلکه شرک اعتقادي است که خلود مي‌آورد. پس اگر آن پنج فصل که حداقل پنج شش سال درس عميق خارج مي‌خواهد، اگر ثابت بشود بر آدم روشن است که مشرک مخلّد در نار است و هيچ سؤالي هم نمي‌کند. حالا لطف الهي و فيض الهي بکند کار خويش مطلب ديگر است. پرسش: کفر عدم الايمان است؟ پاسخ: نخير کفر يک امر غدّه‌اي است، کفر بستن جان است به بُت و امثال بُت، به خود و امثال خود. صِرف اينکه کسي معتقد نيست که گناه نيست. آن که مخالف است مي‌گويد من معتقدم ـ معاذالله ـ که مبدئي نيست با اين غدّه دارد زندگي مي‌کند. بنابراين قرآن کريم از کفر به عنوان يک امر وجودي، شرک به عنوان امر وجود دارد: ﴿في‌ قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾،[15] اين مرض است. آن نسبت به نفي سلامت البته امر عدمي است؛ اما مرض و غدّه امر وجودي است. اگر براي کسي ثابت بشود که اينها براساس کفر و شرکشان مخلّد هستند؛ يعني استحقاق خلود دارند، اين اصلاً سؤال براي او مطرح نيست، براي حکيم اصلاً اينها سؤال مطرح نيست. حالا لطف خدا ممکن است که عده‌اي را عفو کند مطلبي ديگر است؛ ولي اينها استحقاق ابديت را دارند. پرسش: ...؟ پاسخ: آن رحمت الهي که اصلاً دست ما نيست، ذات اقدس الهي بخواهد رحمت کند و عده‌اي را ببخشد، آن در دست کسي نيست: ﴿إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنين‌﴾،[16] ﴿رَحْمَتي‌ وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾؛[17] ولي اين استحقاق هست، لذا هيچ حکيمي اصلاً اين اشکال به ذهن او نمي‌آيد. اين برای بهشتي‌ها که الآن فعلاً درباره بهشت است. ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها﴾؛ بهشتي‌ها در دنيا از آرزوهاي باطل صرف نظر کردند: «إِنَّمَا هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی»؛[18] بر خواسته‌هاي خود پا گذاشتند، لذا در بهشت هر چه بخواهند به آنها خواهند داد: ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها﴾؛ اما اين ﴿وَ لَدَيْنا مَزيدٌ﴾ يک حرف تازه است. فرمود در بهشت هر نعمتي که اينها بخواهند برای ايشان هست؛ مي‌گويند «بسم الله الرحمن الرحيم» براي اولياي الهي، مثل «کُن» براي ذات اقدس الهي است، چون اينها آنجا مظهر خداي سبحان هستند؛ با «کُن»، «يکون» مي‌شود؛ حالا برسيم به ذيل آيه ﴿يُفَجِّرُونَها تَفْجيرا﴾[19] که آنجا مرحوم امين الاسلام نقل مي‌کند[20] که بهشتي هر جايي که اراده کرده است اگر با دست خط بکشد، آنجا چشمه مي‌جوشد: ﴿يُفَجِّرُونَها تَفْجيرا﴾؛ يعني مُفَجِّرِ عيون خود بهشتي هستند؛ مثل دنيا نيست که جايي چشمه باشد، ديگران بروند چادر و خيمه و ويلا بسازند. در دنيا انسان تابع چشمه است، در بهشت، چشمه تابع بهشتي‌هاست که ﴿يُفَجِّرُونَها تَفْجيرا﴾. پس هر چه انسان در بهشت بخواهد مي‌دهند، اين يک؛ و اصلاً چون طيّب و طاهر هستند هيچ بدي را نمي‌خواهند حق کسي را، چيزي که زشت باشد، به نحو نفي جنس فرمود: ﴿لا لَغْوٌ فيها وَ لا تَأْثيمٌ﴾؛[21] هيچ کسي نسبت به سهم ديگري، مال ديگري، حوري ديگري، قصور ديگري اصلاً خيال گناه نمي‌کند. هم نفي جنس شده: ﴿لا لَغْوٌ فيها وَ لا تَأْثيمٌ﴾، هم اينها ﴿وَ نَزَعْنا ما في‌ صُدُورِهِمْ مِنْ غِل‌﴾[22] و مانند آن است. تا اينجا قابل ادراک است؛ از آن به بعد است که دشوار است. فرمود: ﴿وَ لَدَيْنا مَزيدٌ﴾؛ برخي‌ها خواستند بگويند که ﴿وَ لَدَيْنا مَزيدٌ﴾؛ يعني چون در دنيا يک کار خير کرده است، در قيامت ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾؛[23] اين منظور نيست، براي اينکه اين پاداش خود عمل است؛ اما آيه مي‌گويد که بالاتر از مشيئت آنها ما چيزهايي داريم، زائد بر اراده و مشيئت آنها، نه زائد بر عمل آنها. عمل آنها را فرمود: ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾ يا برابر آنچه در بخش پاياني سوره مبارکه «بقره» است که ﴿مَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ في‌ سَبيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ في‌ كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ﴾ آن سبع سنابل هست، ﴿وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاء﴾ هست، ﴿وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ﴾[24] است، آن‌طور است. اينها مزيد بر عمل است؛ اما مزيد بر مشيئت آنچه در سوره مبارکه «سجده» ذکر شد، روشن مي‌کند که مزيد بر مشيئت؛ يعني اينکه انسان هر چه بخواهد آنجا حاصل است. چيزهايي ذات اقدس الهي به انسان مي‌دهد که انسان آنها را نمي‌خواهد؛ نمي‌خواهد، يعني چه؟ يعني نمي‌فهمد تا بخواهد. آيه سوره مبارکه «سجده»؛ يعني آيه هفدهم آنجا دارد که ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ﴾ که اين مربوط به نماز شب و اينهاست و مصداق روشن آن آنجاست: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ﴾[25] خيلي‌ها نمي‌دانند که ما براي آنها چه ذخير کرديم! وقتي آدم نداند چه چيزي را آرزو بکند؟ ما بارها اين را مثال مي‌زديم. کساني که با کارهاي حوزه و دانشگاه و کارهاي تحقيقي سر و کار ندارند، در تمام مدت عمر چنين آرزويي را ندارند که اي کاش من نسخه خطي تهذيب شيخ طوسي را مي‌داشتم! او اصلاً شيخ طوسي و تهذيب را نشنيد تا چنين آرزويي داشته باشد. در تمام مدت عمر اين شخصي که اصلاً کارهاي علمي نکرده، اصلاً نمي‌داند تهذيب شيخ طوسي چيست تا آرزو داشته باشد که من نسخه خطي آن را پيدا کنم! فرمود خيلي از چيزهاست که شما اصلاً نمي‌دانيد تا از ما بخواهيد؛ اين است. اين مربوط به نماز شب است، يکي از مصاديق بارز اين کساني که به چنين جايي مي‌رسند نماز شب است. فرمود: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ﴾؛ ما خيلي چيزها را براي شما آماده کرديم که اصلاً نمي‌دانيد که چه هست! همان‌طوري که درجات نبوت، رسالت، ولايت، خلافت و امامت را نمي‌دانيد، معادل آنها هم چيزهايي هست که نمي‌دانيد. خيلي از چيزهاست که شما نمي‌دانيد و چون نمي‌دانيد هم نمي‌توانيد از ما بخواهيد، لذا حوزه مشيئت و آرزو و تمنّي ما به قلمرو درک ماست؛ ما هر اندازه که مي‌فهميم آرزو مي‌کنيم، آنچه را که نمي‌فهميم يعني چه که آرزو بکنيم. به ما مي‌گويند هر چه که مي‌خواهيد بگوييد تا ما بدهيم، ما آنچه را شنيديم و بلد بوديم مي‌خواهيم؛ اما چيزي را که در مدت عمر نشنيديم ، «ما عين رأت و لا اذن سمعت» چه چيزي را بخواهيم؟ لذا فرمود: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُون﴾؛ اينجا فرمود هر چه بخواهيد ما به شما مي‌دهيم. چيزهايي است که شما نمي‌خواهيد تا ما بدهيم؛ ولي باز آنها را هم ما به شما مي‌دهيم. پرسش: اين مصداق عدل است يا ﴿جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُون﴾ است؟ پاسخ: بله جزاي الهي همين است که هر دو قسم را ما به شما مي‌دهيم، چون جزا فقط تفضّل است؛ اما کيفر است که طبق عدل است. جزا، طبق احسان است، چون جزا، طبق احسان است، فرمود شما اگر نماز شب بخوانيد چيزهايي که اصلاً نمي‌دانيد چه خبر است ما به شما مي‌دهيم؛ اين جزای آن نماز شب است. شما هم که ديگران خواب بودند، مخفيانه با خدا مناجات کرديد، ما هم چنين چيزهايي به شما مي‌دهيم. اينها همه جزاست، کلّ و صدر و ذيل آن احسان است. بنابراين گفت: «از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل»[26] اينجاها هر جايي نيست که فخر رازي حرفي براي گفتن داشته باشد. ﴿وَ لَدَيْنا مَزيدٌ﴾ ما چيزهايي داريم، فوق مشيئت، فوق اراده براي اينکه فوق ادراک شماست. کساني که وارد حرم مطهر امام رضا مي‌شوند يا شفاي مرض مي‌خواهند يا مغفرت پدر و مادر مي‌خواهند يا بهشتي که ﴿تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ﴾[27] مي‌خواهند. خدا شيخنا الاستاد مرحوم حکيم الهي قمشه‌اي را غريق رحمت کند او بارها مي‌گفت آرزوي ما اين است که در بهشت و در کنار کوثر نهج البلاغه را خدمت حضرت امير بخوانيم. اين آرزوها ببينيد در هزار نفر يا دَه هزار نفر چنين آدمي پيدا مي‌شود که اين جزء دعاهاي او بود، آرزوهاي او بود؛ خيلي‌ها آرزويشان اين است که ـ إن‌شاءالله ـ بهشت بروند و گناهانشان بخشيده بشود؛ اما ديگر چنين آرزويي داشته باشند که اي کاش برويم آنجا نهج البلاغه را خدمت حضرت بخوانيم! اين برای اوحدي از مؤمنين است؛ بارها اين پيرمرد مي‌گفت.

بنابراين اين برای گروه خاصي است: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ﴾؛ آن خلودي که برای بهشتي‌هاست آن کاملاً قابل حلّ است، چون فضل الهي است. خلودي که مربوط به جهنّمي‌هاست که مکرر در قرآن آمده، در سوره مبارکه «زمر» آيه 71 به اين صورت ذکر شده: ﴿وَ سيقَ الَّذينَ كَفَرُوا إِلى‌ جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّی إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا بَلی﴾ بعد دارد: ﴿قيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها﴾؛[28] آنجا هم اينها را سرزنش مي‌کنند. اينکه فرمود: ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ﴾، معناي آن اين نيست که مگر پيغمبر نزد شما نيامد؟! پيغمبران(عليهم السلام) در يک منطقه خاصي زندگي مي‌کردند، ارتباط آنها هم با افراد مخصوص بود، اين‌طور نبود که درِ خانه هر کسي بروند. روستاهاي دورافتاده هم اين‌طور نبود که اينها بتوانند آنجا بروند. مبلّغان، علما، شاگردان و اصحاب انبيا(عليهم السلام) وقتي که مي‌رفتند و تبليغ مي‌کردند، اينها رسالت همان انبيا را مي‌گفتند، لذا در بخش‌هاي ديگر دارد: ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذير﴾؛[29] يعني شما مگر در فلان مسجد نرفتيد، در فلان حسينيه در محل خود نرفتيد، اين حرف‌ها را آن واعظ روي منبر نگفت؟ فرشته‌ها اين را مي‌گويند. نمي‌گويند مگر پيغمبر درِ خانه شما نيامد؟! اينکه شدني نيست. فرشته‌ها به اين شخص مي‌گويند مگر شما در آن محلّه، حسينيه و مسجد آن واعظ اين حرف‌ها را به شما نگفت؟ ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذير٭ قَالُواْ بَلیَ‌ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا﴾.[30] غرض اين است که منظور از «رسل» بلا واسطه بودن انبيا(عليهم السلام) نيست خواه بلا واسطه باشند، خواه شاگردان، مبلّغان و اصحابشان را فرستاده باشند. به هر تقدير در آيه 72 سوره مبارکه «زمر» خلود جهنّمي‌ها مطرح است و اينجا خلود بهشتي‌ها مطرح است. فرمود: ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها﴾؛ اما﴿وَ لَدَيْنا مَزيدٌ﴾.

چون قرآن کريم حکمت و موعظه و جدال أحسن را کنار هم ذکر مي‌کند، بخشي از مطالب برهاني را که بيان فرمودند فوراً تطبيق مي‌کنند، چون تبشير و انذار هم سهم تعيين‌کننده‌اي در موعظه دارد. در همان اوايل سوره مبارکه «ق» که محل بحث بود گذشت، مي‌رسيم به آيه دوازدهم فرمود: ﴿ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصحْابُ الرَّسّ‌ وَ ثَمُودُ ٭ وَ عَادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوَانُ لُوط ٭ وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ وَ قَوْمُ تُبَّعٍ كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعيدِ﴾؛ يعني «وعيدي»؛ اين انذار است. حالا اينجا هم بعد از اقامه برهان، انذار دارد؛ فرمود: ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ هَلْ مِنْ مَحيص﴾؛[31] «تنقيب» همان «تنقير»؛ يعني وجب به وجب اينها منقار زدند، «نَقبه» زدند، جاها را بررسي کردند، تملک کردند، حکومت کردند؛ اما وقتي عذاب ما آمد مي‌گفتند که آيا چاره‌اي هست که ما چاره پيدا کنيم؟ «محيص» نداشتند، «ملجأ» نداشتند، «منجا» هم نداشتند، راه فرار نداشتند، همه اينها گرفتار شدند. پرسش: ...؟ پاسخ: براي اينکه اگر کسي راه خوب را طي بکند، اين خوبي‌ها به همان صورت بهشت و نعمت‌هاي الهي در مي‌آيد؛ بعد مي‌گويند اين اعمال شماست که به شما بر مي‌گردد و اين متن عمل شماست که به شما بر مي‌گردد. چه اينکه آن سيّئات هم متن عمل آنهاست، آن غُلّ و زنجيرها هم متن عمل آنهاست که به آن صورت در مي‌آيد. اگر ذات اقدس الهي، نيّت خير انسان، اعمال و عبادات خير را به آن صورت در مي‌آورد؛ در حقيقت اين شخص به دستور خدا و به عنايت الهي مهمان سفره خودش است؛ البته سفره را خدا براي او پهن کرده است.

غرض اين است که فرمود ما خيلي‌ها را از بين برديم که اينها در آن محدوده‌ خود حکمراني کامل داشتند، يک؛ روز خطر هم رسيد، دو؛ در آن روز خطر هيچ محيصي، ملجأي، منجايي و مهيدی نداشتند.

اينکه فرمود: ﴿أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً﴾ در سوره مبارکه «سبأ» گذشت که در چند مقطع ذات اقدس الهي به وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود به اينها بگو شما که وضع ماليتان در اين حجاز که حياط خلوت دو تا امپراطوري است، محدود است؛ شما نه مثل قدرت‌هاي کسراها را داريد و نه مثل قدرت‌هاي قيصرها را، ما عده‌اي را به هلاکت رسانديم که هرگز شما به عُشر قدرت آنها نرسيديد. در سوره «سبأ» فرمود حضرت به اينها بگو ﴿وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُم﴾[32] ما کساني را از بين برديم که سرمايه‌داران کنوني مکه يک دهم ثروت آنها را نداشتند، «معشار»؛ يعني يک دهم، آنها چه کساني هستند؟ جريان قارون را ذکر مي‌کند که ﴿مَا إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ﴾[33] در جريان قارون که مي‌فرمايد: ﴿خَسَفْنا بِهِ الْأَرْض﴾[34] مي‌گويد ما قبل از قارون کساني را خاک کرديم که ﴿أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعا﴾؛[35] ما قبل از قارون کساني را خاک کرديم که از قارون سرمايه‌دارتر بودند، اين مي‌شود سه مقطع. آن مقطع اوّل سرمايه‌دار از قارون هستند، مقطع دوم سرمايه‌دارتر از رجال مکه‌اند، مقطع بعدي سرمايه‌دار از کساني‌اند که مُشرف بر رجال مکه بودند، قوم تُبّع و امثال آن را گفتند شما ببينيد، وگرنه آنهايي که دسترسي به آنها نبود آنها ﴿فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرين﴾ و مانند آن نبود. بنابراين شما سرمايه‌داران حجاز هستيد، يک؛ ولي يک دهم سرمايه قارون را نداريد، دو؛ قارون هم يک دهم سرمايه اسبق از خود را ندارد، سه؛ ما همه اينها را از بين برديم. پس اگر کسي بخواهد به صناديد خود تکيه کند بايد بداند که همان جا منکوب خواهد شد ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ ﴾ که ﴿هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ هَلْ مِنْ مَحيصٍ﴾ که ﴿إِنَّ بَطْشَ رَبِّكَ لَشَديدٌ﴾[36] از همين قبيل است. در سوره مبارکه «سبأ» اين تعبيرات آمده که ﴿وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُم﴾ آيه 45 سوره مبارکه «سبأ» فرمود: ﴿وَ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما بَلَغُوا﴾ اين سرمايه‌داران مکه ﴿مِعْشارَ ما آتَيْناهُم﴾ آن قبلي‌ها را، آن قبلي ﴿فَكَذَّبُوا رُسُلي‌ فَكَيْفَ كانَ نَكير﴾ وقتي ما مي‌خواهيم بگيريم چه نحوه خواهد بود خدا مي‌داند! بعد فرمود: ﴿قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَة﴾[37] در سوره مبارکه «سبأ». اينجا هم به همين صورت است فرمود که ما برهان اقامه مي‌کنيم بعد از برهان اينها بايد نتيجه بگيرند و از بشارت استفاده کنند يا از انذار بهره ببرند ﴿إِنَّ في‌ ذلِكَ لَذِكْری‌ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَی السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيد﴾؛ ما از هر راهي اينها را موعظه کرديم برهان اقامه کرديم بشارت داديم و اين بشارت‌ها يا انذار هم جلوي چشم شماست، مي‌گوييم: ﴿فَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ﴾[38] «کذا عاقبة کذا عاقبة کذا» اينها را مي‌بينيد. با اينکه ما معقول و محسوس را در اختيار شما گذاشتيم شما يا از معقولات استفاده کنيد يا از محسوسات. اگر صاحب‌نظر هستيد با برهان اين مطلب را بپذيريد، اگر صاحب‌نظر نيستيد، اهل تحقيق نيستيد فرصت فکر نداريد و اهل تقليد هستيد از خدا و پيغمبر حرف بشنويد يا گوش بدهيد ببينيد که انبيا چه مي‌گويند يا خودتان بفهميد، به هر حال عقل يک چراغ خوبي است خدا مرحوم کليني(رضوان الله عليه) را غريق رحمت کند! اين خطبه چند صفحه است و از خطبه‌هاي پُربرکت مرحوم کليني است، اوّل کافي اين پنج شش صفحه را نوشتند و اين خطبه هم آن قدر ارزش داشت که مرحوم ميرداماد(رضوان الله عليه) در الرواشح السماويه اين خطبه را جداگانه شرح کرده است آخرين سطر خطبه مرحوم کليني در کافي اين است که «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ، وَ بِهِ يُحْتَجُّ، وَ لَهُ الثَّوَابُ، وَ عَليْهِ الْعِقَاب‌»[39] قطب فرهنگي جامعه اسلامي عقل مردم است «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ، وَ بِهِ يُحْتَجُّ، وَ لَهُ الثَّوَابُ، وَ عَليْهِ الْعِقَاب‌» اين عقل هم بالاتر از خود را مي‌بيند به نام وحي، هم پايين‌تر از خود را مي‌بيند، يک چراغ خوبي است هم خود را محتاج وحي مي‌بيند هم خود را راهنماي حسّ مي‌بيند، علوم حسّي اگر بخواهد علم بشود بايد از آن تجريد عقلي کمک بگيرد، علوم تجربي مثل فيزيک شيمي اين گونه از علوم تجربي حسّي تا از علم تجريدي عقلي کمک نگيرد علم نيست، چون همه شما در منطق خوانده‌ايد که قضاياي شخصي در علوم معتبر نيست؛ زيد آمده عمرو رفته، اينکه علم نمي‌شود يا فلان حادثه اين طور اتفاق افتاده است تا يک قضيه کلّي نشود علم نيست، کلّي را هم که چشم و گوش درک نمي‌کند کلّي را فقط عقل درک مي‌کند، حالا عقل اين کلّي را درک کرد، خلافش را ممکن است يا نه؟ مي‌گوييم خلافش مستحيل است، چون جمع بين نقيضين است، جمع بين نقيضين و اصل تناقض که حرف اوّل را مي‌زند اين محال است، اينکه حسّي نيست، اينکه تجربه حسي نيست، اين به تجريد عقل بر مي‌گردد دور محال است اين با عقل فهميده مي‌شود؛ اجتماع ضدين محال است، اجتماع مثلين محال است، چون به اصل تناقض بر مي‌گردد چرا اجتماع ضدين محال است؟ شما ببينيد آنها که منطق نخواندند مي‌گويند اجتماع ضدين محال است، نمي‌شود ديگر! اين بعيد را محال مي‌داند ولي وقتي منطق خوانده باشد دستش پُر است مي‌گويد اجتماع ضدّين الا و لابد به اجتماع نقيضين بر مي‌گردد اگر «الف» ضدّ «باء» است معنايش اين است که من که هستم «باء» نبايد باشد، «باء» که ضدّ «الف» است؛ يعني من که هستم «الف» نبايد باشد. اگر اجتماع ضدّين جايز باشد؛ يعني «الف» هم هست هم نيست، «باء» هم هست هم نيست، اجتماع ضدّين بديهي است نه اوّلي. اجتماع ضدّين دليل دارد؛ منتها نيازي به دليل نيست.

شما الآن ببينيد اينها که بحث مي‌کنند مي‌گويند تحصيل حاصل محال است، بله همه ما مي‌دانيم که تحصيل حاصل محال است چيزي که هست ديگر حاصل نمي‌کند؛ اما وقتي بگوييد چرا؟ اين مي‌گويد نمي‌شود، زبانش بند مي‌آيد. اما وقتي از يک حکيم، منطقي سؤال بکنيد که تحصيل حاصل چرا محال است؟ مي‌گويد اجتماع مثلين است، اجتماع مثلين چرا محال است؟ بديهي است نه اوّلي. برهان دارد. چرا اجتماع مثلين محال است؟ براي اينکه اگر دو تا «الف» باشد، چون مثلان هستند و دو تا می‌باشند، از اين نظر که دو تا هستند، يقيناً تميز دارند اگر تميز بين آنها نباشد که کثرت و دو نيست و چون جمع شدند يکجا پس تميز نيست، پس هم تميّز هست هم تميّز نيست. چون اجتماع مثلين، تحصيل حاصل و مانند آن بازگشتش به جمع نقيضين است؛ يعني هم تميّز هست هم تميّز نيست اين مي‌شود مستحيل. اما جمع نقيضين اوّلي است يعني برهان‌پذير نيست، اين را ذات اقدس الهي به عنوان فطري سرمايه ما قرار داد. فرمود انسان يا بايد عاقل باشد که برهان اقامه کند يا برابر اين مقلّد عاقل باشد و در تقليد محقق باشد گوش بدهد به حرف صاحب‌نظر؛ مثل اينکه به ما مي‌گويند انسان يا بايد مجتهد باشد يا مقلّد؛ اين يک «مانعة الجمع» است، ولي در اينجا «مانعة الخلو» است انسان اگر نه عاقل بود نه مستمِع، اين اهل جهنم است؛ نه خودش حاضر شد فکر بکند، نه گوش داد به حرف صاحب‌نظر. انسان در قيامت مي‌گويد که اگر من عاقل بودم، يک؛ يا گوش به حرف عاقل مي‌دادم، دو؛ گرفتار جهنم نمي‌شدم، سه. اين همان دو تا مطلب را مي‌خواهد بگويد. در سوره مبارکه «مُلک» آيه دَه اين است، اينها که گرفتار دوزخ مي‌شوند مي‌گويند: ﴿وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ﴾؛ يا خودمان بايد مي‌فهميديم برهان توحيد اقامه مي‌کرديم وحي و نبوت را ثابت مي‌کرديم يا به آدمي که اهل اين کار است گوش به حرفش مي‌داديم. آدم نه خودش متخصّص باشد نه حرف متخصّص گوش بدهد در چاه مي‌افتد، اين به نحو «مانعة الخلو» است نه «مانعة الجمع» انسان ممکن است هم عاقل باشد هم به نصيحت ديگران گوش بدهد؛ اما يا مقلّد باشد يا مجتهد باشد «مانعة الجمع» است ديگر جمع نمي‌شود، يک کسي هم مجتهد باشد هم مقلّد.

در اين کريمه محل بحث فرمود اينها ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَی السَّمْع وَ هُوَ شَهيدٌ﴾ گوش بدهد ولي در صحنه باشد، نه اينکه در جلسه بحث باشد؛ اما حواسش جاي ديگر باشد. حرف را با گوش بشنود؛ اما با دل بفهمد او شاهد صحنه باشد. اگر يک چنين کسي شد يا ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ﴾ شد يا ﴿أَلْقَی السَّمْع وَ هُوَ شَهيدٌ﴾ شد، اين مي‌تواند به عطش خودش پاسخ بدهد، براي اينکه انسان يا بايد چشمه باشد يا استخر، وگرنه مي‌خشکد. يا بايد از درون آب بجوشد يا بايد از بيرون آب بيايد، نه آن باشد نه اين باشد مي‌خشکد. کسي که عقل دارد قلب دارد صاحب نظر است از درون، انديشه مي‌جوشد، ندارد استخري است که جدول باز مي‌کند از چشمه آب مي‌گيرد. نه چشمه باشد نه استخرِ مرتبط، مي‌خشکد؛ اما اگر چشمه‌اي بود ممکن است استخرگونه از جاي ديگر آب بگيرد، اين عيب ندارد اين «مانعة الجمع» نيست، انسان هم خودش مي‌فهمد هم از حرف‌هاي ديگران تأييد مي‌گيرد، اين عيب ندارد؛ اما هيچ کدام از اينها باشد گرفتار عذاب مي‌شود.

 


[9] حافظ، اشعار منتسب، شماره11.
[20] تفسير مجمع البيان، الشيخ الطبرسی، ج‌10، ص616.
[26] ديوان حافظ، غزل307.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo