< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

94/12/08

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 51 تا 59 سوره جاثيه

حم (1) تَنزِيلُ الْكِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ (2) إِنَّ فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ لَآيَاتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ (3) وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ مَا يَبُثُّ مِن دَابَّةٍ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (4) وَ اخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ وَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِن رِزْقٍ فَأَحْيَا بِهِ الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَ تَصْرِيفِ الرِّيَاحِ آيَاتٌ لِقٌوْمٍ يَعْقِلُونَ (5) تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اللَّهِ وَ آيَاتِهِ يُؤْمِنُونَ (6)

سوره مبارکه «جاثيه» ششمين سوره از حواميم[1] هفتگانهاي است که در مکّه نازل شد و محور اصلي سُور مکّي اصول دين و بيان خطوط کلّي و جامع اخلاق و فقه است. حواميم هفتگانه با تنزيل کتاب و تبيين وحي شروع ميشود که قرآن کريم از «لَدُن عَلِيِّ حَكِيم»[2] نازل شد از «لَدُن عَزيزِ حَكِيم» نازل شد و مانند آن. وقتي ميفرمايد خداي «عزيز» و خداي «حکيم» اين کتاب را نازل کرد، يعني قرآن خودش از «عزّت» و «حکمت» برخوردار است و درس «عزّت» و «حکمت» ميدهد؛ چه اينکه در سوره مبارکه «علق» وقتي فرمود: اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الأكْرَمُ،[3] اشاره به آن است که ذات اقدس الهي درس کرامت ميدهد. اگر گفتند در فلان کلاس، در فلان مسجد يا مَدرس، فلان فقيه تدريس ميکند، يعني درس فقه ميدهد؛ يک اصولي تدريس ميکند، يعني درس اصول ميدهد؛ اگر گفتند در فلان مَدرس يک اَکرم تدريس ميکند، يعني درس کرامت ميدهد. اگر فرمود: وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ،[4] چه اينکه درباره فرشتهها فرمود: بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرَامٍ بَرَرَةٍ[5] براي آن است که خالق اينها معلّم و مدرّس اينها خداي اَکرم است، خداي اَکرم ميگويد: اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الأكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ.[6] اگر خداي عزيز حکيم کتاب را نازل کرده است؛ يعني اين کتاب خودش از «عزّت» و «حکمت» برخوردار است، معارف و حِکمي دارد، آموزنده عزّت و حکمت است. خود حم که جزء حروف مقطعه است که بحث آن در سوره مبارکه «بقره» گذشت. اين کتاب تنزيل است و قبلاً هم ملاحظه فرموديد که چه تنزيل و چه إنزال قرآن کريم، اين را به صورت «حَبل متين» آويخت، نه آن‌طوري که أَنْزَلَ مِنَ الْسَّمَاءِ مَاءً[7] که قطرات باران را به زمين انداخت؛ ولي قرآن را به زمين نينداخت، بلکه قرآن را به زمين آويخت که «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»[8] است. فرمود اين کتاب مبدأ فاعلي آن عزيزِ حکيم است، محتواي آن هم عزّت و حکمت است، ره‌آورد آن هم عزّت و حکمت است؛ يعني جامعه اسلامي را با عزّت و حکمت اداره ميکند و کساني هم که از عزّت و حکمت بهرهاي دارند، بيشتر از قرآن استفاده ميکنند و هر اندازه از قرآن بيشتر استفاده کردند، بر عزّت و حکمت آنها افزوده ميشود.

حالا برهان مسئله بيان مي‌شود که چرا اين کتاب عزيزِ حکيم است؟ چرا درس عزّت و حکمت ميدهد؟ چرا در محتواي آن جز عزّت و حکمت چيز ديگري نيست؟ نظام هستي را بررسي ميکند، ميفرمايد اگر کسي اهل ايمان باشد، از نظام هستي آيتبودن را ميفهمد؛ اگر کسي اهل يقين باشد، از نظام هستي آيتبودن را ميفهمد و اگر کسي اهل تعقّل باشد، از نظام هستي آيتبودن را ميفهمد. آيت را اوّل بايد معنا کرد و همچنين بايد تفصيلي که در سوره مبارکه «جاثيه» هست را با متن و اجمالي که در سوره مبارکه «بقره» است بررسي کرد. قبلاً هم در تفسير «آيه» گفته شد که «آية» يعني علامت؛ علامتها دو قسم است: يا اعتباري و قراردادي است؛ مثل اينکه پرچم هر کشوري علامت استقلال آن کشور است؛ اين پارچه وقتي با اين رنگ در جايي نصب شد، علامت فلان کشور است ـ البته اين علامتهاي اعتباري است ـ يا فلان فلز وقتي روي دوش فلان نظامي هست، اين علامت آن است که او سرهنگ است يا سردار است يا امير است و مانند آن؛ اينها علامتها و قراردادهاي اعتباري است که در هر زمان و زميني فرق ميکند. يک سلسله علامتهاي تکويني است که در هيچ جا فرقي ندارد؛ مثل اينکه چمن علامت آب است، دود علامت آتش است. اگر در جايي چمن سبزي بود، نشانه آن است که آبي وجود داشت و دارد، اگر دودي هم باشد نشانه آن است که آتشي وجود داشت و دارد؛ اين يک قرارداد نيست، فرق بين مِلَل و نِحَل نيست، در هر جايي باشد اين چمن نشانه آب است و آن دود هم نشانه آتش، لکن مقطعي است؛ يعني اين چمن مادامي که سبز است علامت آب است؛ اما وقتي پژمرده شد خاک شد، به صورت خاکستر درآمد و به صورت يک خاک خارجي شد، اين ديگر علامت آب نيست. دود هم مادامي که به صورت «دُخان» هست به اصطلاح علامت آتش است؛ ولي به هوا که تبديل شد و به صورت هوا که درآمد، ديگر علامت آتش نيست.

پس علامتهاي اعتباري که حقيقتي ندارند و به قرارداد وابسته هستند، علامتهاي حقيقي هم گاهي مقطعي مي‌باشند و گاهي هم مقطعي نيستند؛ مقطعي نيستند؛ يعني اين شيء به هر شرط و وصفي دربيايد علامت است و قرآن کريم که ميفرمايد آسمان و زمين، آنچه در آسمان و زمين است و آنچه بين آسمان و زمين است، اينها آيات الهي هستند؛ يعني در هر شرايطي و به هر وضعي که دربيايند علامت هستند و خدا را نشان ميدهند. حالا بر فرض اين چمن که آيت چمنآفرين است، وقتي هم که پژمرده شد و به صورت خاک شد، آيت خاکآفرين است، اين‌طور نيست که حالا فرق بکند؛ «دُخان» مادامي که دود هست، علامت دودآفرين است و وقتي هم که تبديل به هوا شد علامت هواآفرين است، اين‌طور نيست که حالا در مقطعي علامت و آيت الهي باشد و در مقطع ديگر آيت الهي نباشد. پس آيتهاي تکويني دو قسم مي‌باشند: يک قسمت مقطعي هستند؛ مثل اينکه چمن آيت آب است تا مادامي که سبز است؛ يک قسمت دائمي هست به هر وضعي که باشد نشانه خداست، مثل موجودات جهان خارج.

بحث سوم آن است که آيت بودن براي موجودات خارجي از چه سِنخي است؟ اينکه فرمود آسمان آيت است، زمين آيت است، «بَينَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاء» آيت است، سحاب مسخّر آيت است، اختلافِ «ليل» و «نهار» آيت است،[9] اين براي موصوفات چه سنخ صفتي است؟ اين براي موضوعات چه سنخ محمولي است؟ چون محمول وقتي بر موضوعي حمل ميشود، اين به چند گونه است که قبلاً هم به مناسبتهايي اين بحث گذشت؛ يک وقت «عَرَض مُفارِق» است که ميگوييم فلان جسم «أبيض» است يا فلان جسم «أسود» است، اينها تکويني و حقيقي است و قراردادي نيست؛ اما گاهي «أبيض» است و گاهي «أبيض» نيست، گاهي «أسود» است و گاهي «أسود» نيست، «عَرَض مُفارِق» است، عرض ذاتي نيست. گاهي محمول عرض ذاتي موضوع است؛ مثل اينکه «الاربعةُ زوجٌ» و «النّارُ حارّةٌ»؛ مثلاً عرض ذاتي است، اما خارج از محدوده ذات است؛ وقتي گفتيم که اين عرض است، يعني در محور جنس و فصل آن راه ندارد، خارج از دروازه هستي ماهيت اوست. قسم سوم آن است که محمول، ذاتيِ موضوع است، نه «عَرَض مُفارِق» است و نه عرض ذاتي، بلکه ذاتي آن است؛ يعني جنس او و فصل او، مثل اينکه انسان حيوان ناطق است و مانند آن. قسم چهارم که از همه اينها دقيقتر است اين است که محمول ذاتي موضوع است؛ البته ذاتي به معناي هويت، نه ذاتي به معناي ماهيت؛ مثل «الانسانُ موجودٌ»، «الموجودُ ممکنٌ»، «الارضُ موجودةٌ» و مانند آن که حمل موجود بر وجود از سنخ جنس و فصل نيست، چون يک حقيقت عيني است و بسيط است و جنس و فصل ندارد.

پس محمول براي موضوع چهار سنخ دارد؛ اينکه ميگوييم جهان آيت است، زمين آيت است، از سنخ «عَرَض مُفارِق» نيست، يک؛ از سنخ «عَرَض لازم» نيست، دو؛ از سنخ عرض ذاتي به معناي جنس و فصل و ماهيت نيست، سه؛ از سنخ ذاتي به معني هويت است که در درون او جز آيت بودن چيز ديگري نيست، اين چهار؛ چون برهان اين است، لذا براي حکيم و اهل معرفت، فرقي بين عادت و خَرقْ عادت نيست؛ يعني خود عصا ميشود آيتِ حق، وقتي که اژدها شد ميشود آيتِ حق؛ منتها توده مردم خَرق عادت را که ببينند، ميگويند اين آيت است و معجزه است، عادت را که ببينند، چون غرق در عادت هستند، آن را معجزه و آيت نميدانند؛ مثلاً تمام عالم جمع بشوند، مگر ميتوانند پشه خلق کنند يا مگس خلق کنند؟! وَ إِن يَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَيْئاً لاَّ يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ[10] که در بخش پاياني سوره «حج» است، مگر اوّلين و آخرين جمع بشوند ميتوانند پشه خلق کنند؟ مگر ميتوانند مگس خلق کنند؟ در عصر وجود مبارک امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) کسي مقداري خاک ريخت در شيشه، قدري هم آب ريخت در شيشه و درب آن را بست، بعد از مدتي به صورت کِرم درآمد، او گفت ـ مَعَاذَالله ـ خلقت خالق ندارد، اين اجزاي عالم هستند که وقتي جمع شدند به اين صورت درميآيند و نشانه آن هم اين است که من اين کار را کردم؛ يک مقدار خاک ريختم در شيشه، يک مقدار آب ريختم، اينها جمع شدند و شدند کِرم! وجود مبارک امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) فرمود به او بگو چند تا از اينها نَر هستند و چند تا ماده هستند؟ و اگر توانستي اينها را به حالت اوّل برگردان! اين شخص ديد جايي که وجود مبارک امام صادق هست، آن‌جا نميتواند عوام‌فريبي بکند، از آن‌جا فرار کرد.[11] اگر جميع جن و انس جمع بشوند، يک دانه پشه نميتوانند خلق کنند! لذا اهل معرفت ميگويند که فرقي بين عادت و خَرقْ عادت نيست؛ منتها توده مردم چون با عادت انس پيدا کردند، اين را معجزه و آيت الهي نميدانند و اگر خرق عادت شد که عصا و چوبي به صورت مار دَمان[12] درآمد آن را آيت ميدانند، از اين جهت براي توده مردم فرق ميکند؛ ولي براي خواص فرق نميکند؛ لذا در اين بخش از سوره مبارکه «جاثيه» ميفرمايد که هر چه در آسمان است آيت حق است، هر چه در زمين است آيت حق است، هر چه «بينَ الأرض وَ السَّماء» است آيت حق است، هر چه در نظام سپهري از نظر نجوم و هيأت ميگذرد آيت حق است؛ حالا لازم نيست که يک وقت يک خرق عادتي بشود و سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ[13] تا بشود عادت و معجزه، کلاً آيت است! هم آيت به معناي چهارم هست که از سنخ هويّت است و ذاتي ماهيت نيست، ذاتي هويت است، يک؛ و هم فرقي بين عادت و خرق عادت نيست، دو؛ لذا گاهي تعبير به إِنَّ فِي السَّماوَاتِ دارد، گاهي دارد فِي خَلْقِ السَّماواتِ،[14] گاهي دارد فِي السَّماوَاتِ، چون خلق عينِ مخلوق است! اگر به ذات اقدس الهي اسناد داديم، ميشود خلق و او ميشود خالق و اگر به مخلوق اسناد داديم، تعبير به مخلوق ميکنيم؛ اگر به جهان اسناد داديم، ميگويم مخلوق و اگر به خدا اسناد داديم، ميگوييم خالق، وگرنه خلقت عين همين جهان هستي است و خلق عين مخلوق است! فرمود چه تعبير بکنيد فِي خَلْقِ السَّماواتِ و چه تعبير بکنيد فِي السَّماوَاتِ، گاهي ميگوييد آسمان آيت است و گاهي ميگوييد در آسمان آيات الهي است؛ يعني اصل هستي آن، نظم آن، کيفيت حرکت آن، کيفيت تدبير آن، کيفيت مديريت آن، همه اينها آيات الهي است. پس اين‌چنين نيست که اصل خلقت، يعني «کان تامّه» آيت الهي باشد و اما «کان ناقصه»، يعني اوصاف و کمالات او آيت الهي نباشد. پس چه بفرمايد: إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ و چه بفرمايد: فِي السَّماوَاتِ فرقي نميکند و در اصل هستي اينها آيت هستند، چه در کمالات و نظم و تدبير هم اينها آيت مي‌باشند.

مطلب بعدي آن است که آيت دو چيز را نشان ميدهد: هم آيت هستند براي مبدأ فاعلي که خداي سبحان اينها را آفريد و هم نشانه معاد هستند، براي اينکه اين نظم دقيق با باطل بودن، با لغو بودن و با بازيچه بودن هماهنگ نيست، حتماً يک روز حسابي هست! اين نظام دقيق بيحساب و بازيچه نيست؛ لذا گاهي بعد از جريان نظم دقيق «سماوات» و «أرض» مبدأ عالَم را بيان ميکنند و گاهي منتهاي عالَم را که روز حساب است بيان ميکنند. پرسش: آيا آيت داراي معناي ديگر بوده يا ؟ پاسخ: اين سماوات يک کلمه تکويني است، اين آيت است براي آفريدگار و آيت است براي آينده، يعني خود همين آسمان و همين زمين؛ منتها آيتها فرق ميکند، يک وقت است آيتهاي تکويني است ـ همان‌طوري که گفته شد ـ و يک وقت آيتهاي اعتباري است. در آيتهاي اعتباري مثل بليغ بودن، فصيح بودن که اينها آيتهاي اعتباري است؛ فصاحت و بلاغت هر چه که قوي و غني بشود اعتباري است، گاهي مثلاً ميبينيد «سبعه معلّقه»[15] براي اُدباي عرب مثلاً جاذبه دارد، ولي براي عبري و سرياني و تازي و آذري اين الفاظ مُهمل است، وقتي مُهمل شد حالا کسي قصيدهاي هفتاد بيتي بگويد، هر بيتي پايان آن «عين» باشد که هر کدام از «عين»‌هاي اين هفتاد بيت معناي خاص خودش را دارد. ميگويند مثلاً اين کلمه «عين» هفتاد معنا دارد، کسي يک قصيدهاي بگويد که هفتاد بيت داشته باشد و پايان هر بيتي کلمه «عين» باشد و هر جايي هم که کلمه «عين » گفت يک معناي خاصي داشته باشد، اين يک کار فصاحت و بلاغت ادبي عرب هست در محدوده خودشان، در حالي که همين کلمه «عين» براي افراد ديگر مُهمل است و اصلاً معنا ندارد. بنابراين کرامتها يا برجستگيهاي ادبي منحصر است براي همان نژاد، ولي قرآن کريم آيتي هست که اين براي جهانيان معجزه است؛ اينکه فرمود قرآن معجزه است، تنها آن الفاظ مخصوص و «عربي بودن» و «عربي مبين» بودن او نيست، چون وقتي در سوره «اسراء» جن و انس را دعوت کرده است که اگر جن و انس جمع بشوند هرگز نميتوانند مثل «قرآن» بياورند،[16] اينها اصلاً عربي عادي هم نميتوانند بياورند، چه رسد به عربي قرآني! براي آن است که اين از نظر الفاظ در کمال فصاحت و بلاغت است، قسمت مهم همان علوم و معارفي است که خداي سبحان در اين کتاب الهي إعمال کرده است؛ حالا آن بيانات تمدّنها و سياستها و فقه و اصولها و حکمتها و اخلاق و ادب سر جايش محفوظ است، به طور کلّي جهان را مثل کوي و برزنِ يک روستاي کوچک ترسيم ميکند! شما ميبينيد اهل يک روستا يا اهل يک شهر در محلهاي که هستند، کوي و برزن آن را کاملاً آشنا هستند؛ وقتي ميخواهند به يکديگر بگويند و آدرس بدهند، ميگويند شرق آن اين است، غرب آن اين است، جنوب آن اين است، شمال آن اين است، کلّ اين روستا يا اين محلّه نقشه آن در دست ساکنين آن محله است؛ اما قرآن کريم وقتي که مي‌خواهد براي وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) جريان عالَم را تبيين کند، ميفرمايد: وَ مَا كُنتَ بِجَانِبِ الطُّورِ؛[17] ولي قصه از اين قبيل است! وَ مَا كُنتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ؛[18] ولي قصه از اين قبيل است! وَ مَا كُنتَ ثَاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ؛[19] ولي قصه از اين قبيل است! وَ مَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ؛[20] ولي قصه از اين قبيل است! کلّ جهان را مثل کوچه پس کوچه يک محلّه کوچک در دست پيغمبر ميگذارد؛ ميگويد در «طور» نبودي، در آن «أيمن وادي» نبودي، در جريان «مَدين» نبودي، در جريان «مريم» نبودي؛ ولي وضع اين است! اين ميشود معجزه! کسي که نه در شرق بود و نه در غرب بود، تازه نه آن مکان محفوظ است و قرنهاست که گذشت! کلّ جهان را مثل کوچه پس کوچه‌هاي يک محلّ کوچک آدرس ميدهد! اين کتاب معجزه جهاني است، جنّ و انس جمع بشوند نميتوانند مثل اين بياورند! تنها عربي بودن آن، فصيح بودن آن که در کمال فصاحت است، اين معجزه جهاني نيست، مجموع اينها معجزه جهاني است. آن بخش هنري آن هم معجزه است؛ ولي قسمت مهمّ آن «علم غيب» است، «اسرار عالَم» است که گذشته را بيان ميکند، آينده را بيان ميکند، ميليونها سال بعد چه ميشود را بيان کرده، ميليونها سال قبل چه بوده را بيان کرده است، اسرار عَرش را گفته، اسرار زمين و « تَحْتُ الْأَرْض‌» را گفته، اينها ميشود معجزه! پرسش: اگر فصاحت و بلاغت را اعتباري بگيريم که شما فرموديد، فصاحت و بلاغت قرآن هم فقط براي عرب‌ها مطرح است؟ پاسخ: بله، امر اعتباري است. پرسش: اعتباري نبايد باشد، چون نحوه خاصي از صوت و صداست؟ پاسخ: بله، اعتباري است، چون اگر تحدّي بکنند در جامعه غير عرب ـ يعني عبري و سرياني و فارسي و آذري ـ اين کلمات اصلاً مُهمل هستند و معنا ندارند. پرسش: کلّ قرآن مثلاً براي شخص فرانسوي مُهمل هست؟ پاسخ: بله، دعوت ميکند. اين شخص ميگويد من عربي عادي هم نميتوانم بياورم، چه رسد به قرآن! اين چه دليل است بر اينکه معجزه است؟ شما ميگوييد اگر توانستي بياور، مي‌گويد من فارسي هم نميتوانم بگويم! ميليونها نفر از مردم اروپا هستند که هرگز مثل گلستان سعدي و بوستان سعدي و اينها را نميتوانند بياورند که فارسي عادي است، شما ميگوييد اگر توانستيد مثل اين بياوريد، مگر ما ميتوانستيم فارسي بياوريم؟ مگر ما ميتوانستيم ترکي بياوريم؟ اين جهاني را دعوت کردن، براي آن امر جهاني است و امر جهاني هم به علوم برميگردد. در داخله عرب يک تحدّي خاصي است و مربوط به اينهاست؛ شما که به «سبعه معلقه» مينازيد اين را بياوريد! به کمترين سوره هم بسنده ميکنيد! اما اگر به جهانيان بگوييم که اين قرآن معجزه است، براي اينکه شما نميتوانيد مثل اين بياوريد، در مقابل ميگوييم ما هم نميتوانيم مثل گلستان سعدي و بوستان سعدي بياوريم، چه رسد به اين! آيا اينها معجزه هستند؟! اگر ما نتوانستيم قرآن بياوريم، چون اين زبان ما نيست؛ اما وقتي که بگوييد اين کتاب اين است که کلّ جهان را مثل کوي و برزن يک محلّه کوچک در دست پيغمبر ميگذارد، ميليونها سال بعد در بهشت چه خبر است، در جهنّم چه خبر است و چه ميشود را به پيغمبر ميگويد، ميليون سال قبل را و بعد را! اينکه نقشه کلّ جهان را در دست پيغمبر گذاشت را احدي نميتواند مثل اين بياورد!

بنابراين گاهي آيت بودن مثل فصاحت و بلاغت در بخش هنر هست، اين براي کساني که فصيحانه حرف ميزنند، بليغانه حرف ميزنند و اهل معلّقات سبعه هستند معجزه است، براي اينکه شما که اهل اين کار هستيد و اديبانه شعر ميگوييد و «سبعه معلقه» داريد، هرگز يک سوره مثل اين نميتوانيد عربي بياوريد! اين معجزه مخصوص اينهاست که فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ.[21] اما وقتي تحدّي جهاني شد، وقتي هُدًي لِلْعَالَمِينَ[22] شد، لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً[23] شد، ذِكْرَي لِلْبَشَرِ[24] و كَافَّةً لِّلنَّاسِ[25] شد، معجزه بودنِ او هم جهاني است؛ طرزي حرف ميزند که هيچ‌کس نميتواند مثل آن بياورد. بعد ميفرمايد اين طوري که ما قرآن را نازل کرديم، اين اصلاً بدليبردار و تحريفبردار نيست! مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَي؛[26] يعني اصلاً قابل اين نيست که شما حالا بگوييد پيغمبر ـ مَعَاذَالله ـ جعل کرده است. اگر يک چيز قابل جعلي هست، اين «فلزات» و «فروش» و «ظروف» و مانند اينهاست که قابل جعل است! فرمود مگر کسي ميتواند آفتاب جعلي بياورد يا يک آفتاب بدلي بسازد؟! اين مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَي به صورت نفي جنس تبيين ميشود؛ يعني اصلاً اين قابل جعل نيست که مثلاً شما بگوييد «إفتري علي الله»! اين‌طور نيست! دروغ بست يعني چه؟ اين کتاب قابل دروغ‌بستن نيست، براي اينکه اين کتابي است که از کلّ جهان دارد خبر ميدهد، اصلاً به ذهن کسي نميآيد! چنين چيزي مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَي؛ مثل اينکه بفرمايد: «مَا کانَتُ الشَّمسُ تُجْعَل بَدَلا»، آفتاب قابل بدليسازي نيست! راه شيري قابل بدليسازي نيست! انسان ممکن است که بدلي فلان صنعت را بسازد؛ اما حالا بدلي راه شيري که ميليونها ستاره است را بخواهد بسازد، اين اصلاً قابل نيست! تعبير مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَي يعني اصلاً اين قابل جعل نيست، شما چه ميگوييد؟! حالا گذشته از اينکه او درس نخوانده است و اُمّي بود مطالب ديگري است، اما اين کتاب، کتابي نيست که بشود بدلي آورد! جعل کرد و به نام خدا اسناد داد! پرسش: ... منظور محتواي آيات قرآن است؟ پاسخ: نه، الفاظ آن هم معجزه است، به عربها ميگويد که اين کار را بکنيد؛ البته هرگز نميتوانند! معجزه بودنِ الفاظ و کلمات قرآني ـ در تحدّي جهاني ـ بخش جهاني اوست؛ يک دعوتي تحدّي دارد نسبت به حجاز، اين يقيناً به همين الفاظ آن برميگردد و حرفي در آن نيست، يک تحدّي جهاني دارد که فرمود ما جهانيان را به قرآن دعوت ميکنيم، جهانيان ميگويند ما در تمام مدت عمر هم هرگز نميتوانيم مثل کتاب فارسي بياوريم يا کتاب عربي بياوريم، ما زبانمان اين نيست؛ اما وقتي که اين قرآن را معرفي کرديد که قرآن نقشه کلّ جهان را، ميليونها سال گذشته، ميليونها سال آينده قصص انبيا، مقاطع انبيا، چگونه اين جعبه حامل موساي کليم روي اين رود نيل بود؟ چه کسي اينها را راهنمايي کرد؟ چه کسي رهبري کرد؟ چه کسي به اين جعبهها گفت برو کنار خانه فرعون؟ اينها در اختيار کسي نيست که کسي اين‌طور حرف بزند!

بنابراين آيت بودن؛ گاهي در عين حال که هنر هست آيت است، اعتباري هست آيت است، مثل بخش فصاحت و بلاغت آن که «ممَا لاَ رَيْبَ فِيهِ» است و شهرت معجزه بودنِ قرآن کريم هم بخش وسيع آن مربوط به همين فصاحت و بلاغت اوست. پرسش: خداوند که مي‌فرمايد يک سوره اگر مي‌توانيد بياوريد، يعني به هر زباني که مي‌توانيد؟ پاسخ: نه خير، به عربي است. پرسش: آيا عربيّت مدخليت دارد؟ پاسخ: بله، عربيّت مدخليت دارد. پرسش: شما که مي‌فرماييد فقط مربوط به عرب‌هاست! پاسخ: نه، اين بخش عربي آن مربوط به عربهاست و ديگران هم در نقض ميتوانند بگويند اگر خصوص عربي باشد ما فارسي آن را هم نميتوانيم بياوريم! معلوم ميشود که ظرف و مظروف هر دو مهم است، اگر جهاني را دعوت ميکند با ظرف و مظروف است. اما در خصوص عرب‌ها، آن علم غيب و اينها را از آنها نميخواهد، همين طريق عادي را هم شما حرف بزنيد، هرگز نميتوانيد شما مثل قرآن حرف بزنيد. بنابراين اصل فصاحت و بلاغت قدر مشترک است و اين «ممِّا لاَ رَيْبَ فِيهِ» است، اما تحدّي مهم جهاني بودن آن، براي آن علوم و معارف غيبي است که قرآن در بَر دارد، اگر خصوص عربي باشد آنها ميگويند ما زبان ديگر را هم نميتوانيم بياوريم، مگر ما کتاب «سبعه معلّقه» را ميتوانيم بياوريم؟! چه دليل است بر اينکه اگر ما نتوانستيم «سبعه معلّقه» بياوريم، قرآن را هم که نميتوانيم بياوريم و قرآن کلام الهي باشد؟ به آنها ميگويند حالا شما از اين بخش اگر معذور هستيد، آن بخشهاي فراوان ديگري که زيرمجموعه تحدّي است آن را تحدّي بشويد؛ لذا آن اعجازي ‌که جهاني است مربوط به علوم و معارف غيبي است. پرسش: ... ترکيب قرآن است، مگر لفظ قرآن که عربي است؟ پاسخ: بله، همين عربي را کسي نميتواند اين‌طور بگويد! همين هنر را، همين کلمات را، با اينکه از همين حروف تشکيل شده هيچ کسي نميتواند اين‌طور حرف بزند؛ لذا مرحوم سيد مرتضي[27] و اينها قائل هستند به «صَرفه»؛[28] يعني ذات اقدس الهي منصرف کرده و قدرت را از بعضيها گرفته است. به هر تقدير اين الفاظ تحدّي شده و معجزه است، اين در داخله خاص «ممِّا لاَ رَيْبَ فِيهِ» است؛ ولي براي جهانيان قسمت مهم ظرف و مظروف با هم هست. اينکه فرمود: إِنَّ فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ لَآيَاتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ، در سوره مبارکه «بقره» آيه 164 تقريباً تمام اين هشت عنوان را ذکر فرمود، ولي با يک جمعبندي؛ آيه 164 سوره مبارکه «بقره» اين است: إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الأرْضِ وَ اخْتِلاَفِ اللَّيلِ وَ النَّهَارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَ مَا أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِن مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَ بَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَ السَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الأرْضِ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ، اما اين‌جا در سه بخش اين هشت عنوان را از هم جدا کرده است؛ در بخش اول فرمود: إِنَّ فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ لَآيَاتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ، در بخش دوم فرمود: وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ مَا يَبُثُّ مِن دَابَّةٍ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ، در بخش سوم که وَ اخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ، فرمود: آيَاتٌ لِقٌوْمٍ يَعْقِلُونَ؛ فرمود اگر اهل ايمان هستيد، براي شما آفرينش آسمان و زمين آيت است؛ اگر اهل ايمان نباشيد، اهل يقين و حقطلبي باشيد، اختلاف و نظم رياضي اين جهان آيت است و اگر هيچ‌کدام از اينها را نداشته باشيد، فقط انديشور باشيد، بخواهيد فکر کنيد و بعد از فکر بخواهيد به مقصد برسيد، اين آيه پنج دليل است. قبلاً هم اين بحث گذشت که «قَوْم يُوقِنُون» و «قَوْم يَعْقِلُون» با «يَعْقِلُون» خيلي فرق ميکند؛ در سوره مبارکه «بقره» آن‌جا هم لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ دارد، در بعضي از جاها أَ فَلَا يَعْقِلُونَ،[29] أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ[30] و مانند آن دارد، در بحثهاي سابق داشتيم که ما قوم عرب داريم، قوم عجم داريم، قوم عبري و عربي داريم؛ اما «قَوم يَعْقِل» و «قَوم يُوقِن» و مانند اينها نداريم. اين‌جا قوم به معناي نژاد و قبيله و ملت خاص نيست، لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ؛ يعني مرداني که قائم به عقل هستند. بعضي از عقلا هستند که گاهي تعقّل ميکنند و بقيه عمر را به عادت ميگذرانند؛ ولي بعضيها هم در تمام زندگي خودشان به عقل قائم هستند. گاهي خداي سبحان مثل سوره مبارکه «نحل» ما را به عدل دعوت ميکنند: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ[31] که شخص ميشود عادل، گاهي ما را به قيام به قسط و عدل دعوت ميکند که ما آيات الهي را نازل کرديم در سوره «حديد» که قائم به قسط باشيد: لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ.[32] عادل بودن کافي نيست، بايد انسان قائم به قسط باشد. گاهي قائم به قسط بودن هم کافي نيست، انسان بايد قوّام به قسط باشد، خيلي کمر ببندد[33] تا به قسط و عدل قيام بکند تا بتواند محکمه قضايي را اداره بکند. اين قوّام به قسط بودن مرحله سوم است، لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ مرحله دوم است، إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ مرحله سوم است. أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ، أَ فَلَا يَعْقِلُونَ و امثال آنها مرحله اوّل است، قويتر از آنها لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ است، وگرنه ما نژادي داشته باشيم به نام عاقل، نژادي داشته باشيم به نام اهل يقين يا نژاد قسط و قيام و حق و يقين که نداريم! ما چنين ملّتي نداريم! اين قوم به معني نژاد نيست، لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ يعني کسي که قائم به عقل است. ببينيد در طلبهها، مدرّسين، اساتيد و متفکّران هم همين‌طور است، اينها عاقل هستند؛ ولي برخي در صدد نوعآوري مي‌باشند، بررسي ميکنند، دادههاي خارج را با يافتههاي درون ارزيابي و بررسي ميکنند، يک فکر جديدي، يک طرح تازهاي را چه در حوزه چه در دانشگاه ارائه ميکنند، اين ميشود لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ؛ يعني اين قائم به انديشه است، نه اينکه از بيرون تحويل بگيرد. پرسش: بعضي‌ها احتياط مي‌کنند مي‌گويند که شايد مثلاً بدعت باشد ؟ پاسخ: بله، چون اگر عاقل باشد ميسنجد به وحي، چون با عقل ضرورت وحي را فهميد، اگر ضرورت وحي را نفهمد که وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ[34] ميشود سَفيه؛ عاقل نيست، چه رسد به اينکه «قوم يعقِل» باشد، چون عاقل و بالاتر از او «قَوم يَعْقِل» اوّلين بار مبدأ عالَم را ثابت ميکند، وحي و نبوت را ثابت ميکند، بعد هر چه که به ذهن او آمده است برابر وحي ميسنجد؛ لذا آنچه اين عناوين متعدّده را در آيه 164 سوره «بقره» يک‌جا ذکر کرد، به مناسبتهاي گوناگون در همين سوره «جاثيه» در سه مقطع ذکر کرد و اين بحث هم باز قبلاً گذشت که انسان وقتي قضيه را دارد، بين محمول و موضوع يک بَند و گِرهاي است که به مناسبت آن گِره اين قضيه را عقد ميگويند و در کتابهاي منطق ملاحظه کرديد که «تُسَمَّي القَضيَّةُ عَقداً». ما در فارسي ميگوييم: «زيد ايستاده است»، اين کلمه «است» به منزله گِرِه‌اي است که موضوع و محمول را به هم ميبندد يا در عربي ميگوييم: «زيدٌ هو قائمٌ»، اين «هو» گِرِه‌اي است که موضوع و محمول را به هم بَند ميدهد، اين ميشود عقد؛ لذا قضيه را ميگويند عقد. عمده آن است که عصاره قضيه به جان اين شخص هم گِرِه بخورد که آن را ميگويند عقيده، اين گاهي هست و گاهي نيست. اگر کسي در بخش انديشه و عقل صاحب نظر بود، فقط عالِم بود و در صَدَد ايمان نبود، عقد دارد ولي عقيده ندارد؛ يعني بين موضوع و محمول محکم گِرِه زده است، يک دانشمند قوي است؛ اما به جان خود گره نزد، چون دستي که بايد عصاره قضيه را به جان خود گِرهِ بزند آن انگشتها فلج است، يک انگشت ديگري ميخواهد که آن عقل عملي است آن يک شأن و دستگاه جدايي است، آن دستگاه جدا سرانگشت آن فلج است؛ لذا در عين حال که صد درصد اين محمول را متعلّق به اين موضوع ميداند، عمل نميکند، براي اينکه عمل کردن نتيجه ايمان است و ايمان در اثر آن است که عصاره اين قضيه به جان گِرِه بخورد و بشود عقيده، اين يک انگشت ديگري ميخواهد، اگر آن انگشت فلج بود انسان، عالِم بيعمل خواهد بود، چون عالِم بيعمل است، اين‌گونه از آيات معناي خودش را پيدا ميکند، فرمود: وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ.[35]

در جريان آل فرعون فرمود، اينها صد درصد عالِم بودند که وجود مبارک موساي کليم پيغمبر است و اين عصا معجزه است سحر نيست، اما انکار کردند. کليم الهي(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) هم به فرعون فرمود: لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ؛[36] براي تو صد درصد روشن شد که اين سِحر نيست. در سوره مبارکه «صف» هم به بني‌اسرائيل فرمود: لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَد تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ.[37] اينکه ما عالِم بيعمل داريم، براي اينکه درس و بحث کار يک دست است و يک انگشت که بين موضوع و محمول را گره ميزند؛ اما يک انگشتان ديگري لازم است که عصاره قضيه را به جان گره بزند که او بشود مؤمن، او بشود معتقد، چشم و گوش او بشود پاک و بشود عالِم عادل؛ اين فلج است! فرمود مؤمن اين کار را ميکند، مؤمن معناي آن معتقد نيست، مؤمن به معناي اينکه کسي خدا را قبول دارد و پيغمبر را قبول دارد نيست، اينها لازمه معناي ايمان است! «آمَنَ» يعني «دَخَلَ فِي الأَمن»؛ يعني در «حِصن» رفته است، حالا چگونه رفته در درون «حِصن» و قلعه؟ با اعتقاد به مبدأ و معاد، به وحي، به نبوت، وگرنه «آمَنَ» که به معني «إعتَقَدَ» نيست! «آمَنَ» که به معني قبول نيست! «آمَنَ» يعني «دَخَلَ فِي المَأمَن». فرمود: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»،[38] اگر کسي بيايد در اين «مأمَن» ميشود مؤمن؛ «المُؤمِنُ مَن دَخَلَ فِي المَأمَن» است، چگونه در «مَأمَن» داخل ميشود؟ با اعتقاد، نه اينکه «آمَنَ» يعني «إعتَقَدَ»، آن لازمه اين است. اگر کسي «مؤمن» را به «معتقد» معنا کرد، درست معنا کرد؛ اما به لازم معنا کرد؛ ولي ريشه اصلي آن «آمَنَ»؛ يعني «دَخَلَ فِي المَأمَن». فرمود: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي» و «حِصن» هم يعني «مَأمَن»؛ فرمود من دِژبان هستم و اين هم دِژ من است، بياييد وارد اين مَأمن بشويد. اگر کسي اعتقاد پيدا کرد و عمل کرد، يعني وارد در اين دِژ و اين «حِصن» و اين قلعه شد که دژبان آن ذات اقدس الهي است. اين «وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي‌»[39] هم در همان محدوده است، بيرون آن محدوده نيست و دو قلعه نيست؛ در همان محدوده قلعه الهي اين قلعه عَلَوي و اهل بيت آن‌جا وجود دارد. فرمود «آمَنَ» يعني «دَخَل فِي المَأمَن»، اگر کسي اين انگشتان ديگر او سالم بود، آنچه را که در حوزه و دانشگاه فهميد به جان خود گره ميزند؛ هم عقد علمي دارد و هم عقيده ايماني. قومي که «يَعْقِل» مي‌باشند، اين‌چنين هستند که به عقل قيام ميکنند، کمکم هم به ايمان ميرسند و هم به يقين و حق ميرسند. پس اين چند بخش از آيات سوره مبارکه «جاثيه» به منزله تفسير و تفصيل آيه 164 سوره مبارکه «بقره» است.

 


[8] غرر الاخبار، ص62.
[12] لغت‌نامه دهخدا، دمان: [دَ] صفت بيان حالت از دميدن، دمنده، پياپي نفس‌زنان چون کسي که دويده باشد؛ نفس زنان، دم زنان، دم زننده، به شدت نفس کشنده، به معني جوشنده و دمنده کنايه از مست و خشمناک و از غضب مفرط فريادکننده و اين لفظ صيغه اسم فاعل است از دميدن و ظاهر است که بعضي حيوانات در حالت غضب و مستي نفس‌هاي تند زنند چنان که پيل و مار بزرگ و اکثر اين لفظ در صفت پيل و اژدها و شير واقع مي‌شود.
[15] قصائدي زيبا که گويندگان اين قصائد به شعرا (المُعَلقات السَبعَة)؛ يعني «اصحاب معلقات سبعه» معروف هستند که هفت تن از شاعران روزگار جاهليت عرب بودند که هر يک قصيده‌اي غرّا سرودند و برحسب رسم معمول آن دوران آنها را از در کعبه بياويختند که واردشوندگان آنها را ببينند و مايه شهرت و افتخار آنان گردد.
[27] جمل العلم و العمل للسيد المرتضي(ط نجف ـ 1387)، ص41؛ «و تحدّيه العرب و العجم معلوم أيضا ضروره و ارتفاع معارضته أيضا بقريب من الضروره، فإنّ ذلک التعذّر معلوم بأدني نظر، لأنّه لو لا التعذّر لعورض، فأمّا أن يکون القرآن من فعله تعالي علي سبيل التصديق له، فيکون هو العلم المعجز أو يکون تعالي صرف القوم عن معارضته، فيکون الصرف هو العلم الدالّ علي النبوّة».
[33] لغت‌نامه دهخدا، کمربستن يا کمر بر ميان بستن: کنايه از آماده کار بزرگي گشتن، بکار مهمي دست يازيدن.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo