< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

94/08/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 49 تا 51 سوره شوری

﴿لِلَّهِ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثاً وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ (٤۹)أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَإِنَاثاً وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيماً إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (۵۰)وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُإِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ (۵۱)﴾

در بحث اينکه چگونه انسان به خود ستم مي‌کنديا به خود خيانت مي‌کند، ناچار تعدّديـ حالا يا در مراحل نفس يا شئون نفس ـ بايد قائل بود، وگرنه اتحاد «ظالم» و «مظلوم»، اتحاد «خائن» و «مالک»، اتحاد «داسّ» و «مدسوس» ممکن نيست. بعضي از الفاظ هستند که حتماً تعدّد مي‌طلبند و برخي از الفاظ‌ می‌باشند که مفاهيم آنها ممکن است باهم جمع شوند؛ مثل اتحاد «عاقل و معقول» و«عالم و معلوم» که انسان به خودش علم دارد؛ دو لفظ با دو مفهوم که مصداق واحد است، لکن «ظالم» و «مظلوم» اين‌چنين ممکن نيست و همچنين «خائن» و «مالک» هم ممکن نيست که يکي باشند. در جريان ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[1] نشان مي‌دهد که بعضي از شئون نفس ـ آن نفسي که ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾[2] ـ آن را «مدسوس» مي‌کنند، دفينه است و آن را دفن مي‌کنند؛ آن‌که لوّامه است و انسان را در برابر زشتي ملامت مي‌کند، آن‌که پيام الهي را در اثر الهام ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾دريافت کرده است، آن‌که اصيل است، به آن ستم و خيانت مي‌شود و آن را دفن مي‌کنند:﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾؛ حالا يا مراحل نفوس مختلف است يا شئون نفوس مختلف است، اين «نفس لوّامه» که در کنار قيامت ذکر شده است: ﴿لاَ أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ ٭ وَلاَ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ﴾،[3] انسان را سرزنش میکند که چرا اين کار را کردي؟ پس جهتي در انسان است که از گناه لذّت مي‌برد و جهتي هم هست که انسان را ملامت مي‌کند که چرا اين کار را کردي؟ نمي‌شود آن «نفس لوّامه» همين نفس حيواني باشد که از گناه لذّت مي‌برد. آن نفسي که «مُلهَمه» است، نمي‌شود همين نفسيباشد که ظالم است، پسيا به تعدّد مراتب بايد قائل شد،يا به تعدّد شئون بايد قائل شد؛ آن چيزی ‌که برای ما نيست و امانت است و «مُلهَمه» است، به آن ظلم مي‌شود، به آن خيانت مي‌شود و آن را «تدسيس» مي‌کنند، چون فرمود: ﴿وَ نَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ٭ قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا ٭ وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾.[4]

مطلب بعدي در جريان مُلک الهي است؛مُلک در برابر ملکوت است، عالَم ظاهري دارد که آسمان و زمين است و بشر مي‌تواند درک کند، حقيقتي دارد که برابر آن حقيقت تسبيح‌گوي و تحميدگوي حق‌ هستند، ساجدو مطيع‌ می‌باشند؛ اين پنج ـ شش طايفهٴ آيات که از تسبيح «ما سوا»، تحميد «ماسوا»، سجدهٴ«ما سوا» و از اطاعت «ما سوا» که ﴿قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾[5] سخن مي‌گويند،اين به آن چهره ملکوتي هر شیء وابسته است که فرمود: ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾.[6] يک مُلک داريم که ظاهر است، مي‌فرمايد: ﴿لِلَّهِ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ﴾که جمع‌بندي اينها در آيه ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾[7] است ويک ملکوت داريم که موجودات با ملکوت خود تسبيح‌گوي حق‌ می‌باشند. در بخش پاياني سوره مبارکه «يس» گذشت، فرمود: ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾؛اين ملکوت با تسبيح حق همراه است:﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي﴾ که از «نزاهت» الهي سخن مي‌گويد و آن مُلک با «تبارک» همراه است که ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾ که بوي حسّي بودن و محسوس بودن و مادّي بودن مي‌دهد.پرسش: موردی داريم که در يک بدن دوتا نفس باشد؟پاسخ: نه، دو مرحله يا دو شأن را داريم، براي اينکه فرمود يک مرحله نفس است که لذّت مي‌برد ويک مرحله است که ملامت مي‌کند. آن مرحله از نفس ‌که گناه مي‌کند و از گناه خود لذّت مي‌برد، عين همين مرحله که او را ملامت نمي‌کند! بلکهيک مرحله و يک شأن و جهت ديگر است که او را ملامت مي‌کند. آن‌ شأن از نفس که گناه مي‌کند ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾که نيست!ببينيد اين نفس را ذات اقدس الهي براي ما قرار نداد! اين نفس هم اگر بتوانيم بگوييم ـ معاذ الله ـ شبيه انزال قرآن است؛ فرمود:﴿وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾،[8] اين «نَفْخ» که دميدن نيست، اين افاضه است! افاضه آن طوري نيست که ذات اقدس الهي چيزي را به کسي بدهد و زِمام آن را رها کند و کلّ اين موجود را در اختيار ديگريبگذارد و خودش را «خلع يد» کند. در ﴿رُّوحِي﴾ اين «ياء» هميشه محفوظ است:﴿وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾؛اين نفس ما هميشه يک جنبه ارتباطي با «الله» دارد که ﴿رُّوحِي﴾يعني روح من، اين همان است که ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾؛ اين همان است که ما را ملامت مي‌کند؛ اين همان است که ما به او ظلم مي‌کنيم؛ اين همان است که ما به او خيانت مي‌کنيم؛ اين همان است که ما آن را «تَدسيس» مي‌کنيم، وگرنه يک شیءدر يک مرحله فرض ندارد که هم «خائن» باشد و هم «مالک»، هم «ظالم باشد و هم «مظلوم»، هم «داسّ» باشد و هم «مدسوس»، اينکه فرض ندارد.بنابراين، اين ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ امانت الهي است که خداي سبحان برای ما چراغي را روشن کردهو ما فتيلهٴ اين چراغ را را پايين مي‌کشيم. اين «تَدسيس»ـ هم قبلاً ملاحظه فرموديد ـ که از باب «تفعيل» است، سه تا «سين» دارد؛ دو «سين» آن برای ثلاثي مجرد است، «دسّ» يعني دسيسه کرد:﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾[9] اين است که انسان اين خاک‌ها را کنار ببرد، چيزي را درون خاک بگذارد و اين خاک‌ها را بگذارد روي آن، اين رامي‌گويند دسيسه کرده است:﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾ که در سوره «نحل» بود، همين است که اين دسيسه مي‌شود. اگر انسان مطلبي را بين اغراض و غرائز بد خود دفن کند، مي‌گويند دسيسه کرده است؛ اگر خيليبدکاره،«دسّاس» و فتنه‌گر باشد، اين ثلاثي مجرد مي‌شود ثلاثي مزيد و مي‌شود «دسَّسَ» کهيکي از اين سه «سين» تبديل به «ياء» مي‌شود، بعد تبديل به «الف» مي‌شود که می‌شود﴿دَسَّاهَا﴾،اين ﴿دَسَّاهَا﴾ اصل آن «دسَّسَها» بود. پس يک مرحله است که «خائن» است و اين نفس «مُلهَمه» را زنده به گور مي‌کند، اين هست! وقتي که خاک و خاشاک کنار رفت، اين مُرده‌ها را دارند زنده مي‌کنند و آن دفن شده‌ها را دارند درمي‌آورند، انسان در حال احتضار متوجه مي‌شود.چرا در حال احتضار تقاضای برگشت می‌کندو مي‌گويد: ﴿رَبِّ ارْجِعُونِ﴾،[10] براي اينکه آن ديگر زنده شده و فهميده و همه کارها را تقبيح کرده است. گاهي انسان اين «نفس مُلهَمه»را با رشوه يا «تدسيس» خاموش و خفه مي‌کند، طوري که اگر گناه کرد ديگر خودش را ملامت نمي‌کند و خيلي خوشحال است که من اين گناه را انجام دادم، اين «فَرح» و امثال آن برای او هست.

بنابراين ما ناچاريم تعدّد مراتب يا تعدّد شئون را بپذيريم و اين «ياء»در﴿وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ براي هميشه محفوظ است، اين‌چنين نيست که اين را به ما داده باشد و ارتباط آن قطع شده باشد؛ اين «ياء» خيانت نمي‌کند، اينکه به «الله»مرتبط است خيانت نمي‌کند، گوشه‌ای از آن که به طبيعت وابسته است،تمام سيئات و مانند اينها از آن است، وگرنه حلّ ﴿تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ﴾[11] دشوار است،حلّ ﴿وَ مَا ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾ دشوار است،حلّ «نفس لوّامه» دشوار است وحلّ ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ هم دشوار است. اين «ياء» هميشه سر جاي خود محفوظ است، پاک هم هست، منزّه هم هست، خيانت هم نمي‌کند و سرزنش مي‌کند. اين جنبه ملکوتي ماست و بقيه جنبه مُلکي است، براي هر موجودي هم اين صِبغه هست، منتها ضعيف‌تر است؛ آنچه در انسان است، در آنها نيست. وقتي سخن از ملکوت «کلّ شیء»می‌شود، با سبّوح بودن و سبحان خدا همراه است:﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾، امّا وقتي سخن از مُلک است، دارد:﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾، تبارک از اسماي خداست و اين‌جا که مي‌گويند اسم، نه اينکه در برابر فعل باشد. در همين اصول کافي، مرحوم کليني(رضوان الله عليه) وقتياز ائمه(عليهم السلام) «اسماء الله» را ذکر مي‌کند، امام مي‌فرمايد که تبارک و تعاليٰ از اسماي خداست، اسم در برابر فعل نيست.[12] آن‌جا که سخن از مُلک است، فرمود: ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾و آن‌جا که سخن از ملکوت است مي‌فرمايد: ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾، پس معلوم مي‌شود که هر چيزي ملکوتي دارد و هر شیء در اثر آن ملکوت تسبيح‌گوي و تقديس‌گوي اوست! هم ﴿يَسْجُدُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ﴾،[13] هم ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ﴾،[14] هم ﴿وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الأرْضِ﴾،[15] هم ﴿قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾که تمام اينها به آن صبغهٴ ملکوتي اشيا است.فرمود:﴿لِلَّهِ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ﴾؛همه چيز را با مشيّئت اداره مي‌کند و در امور خانوادگي هم فرمود که امورات خانوادگي را با اصل محبّت و مهرباني تشکيل بدهيد و اساس کار هم همين است و جلسهٴ گذشته هم به عرض شما رسيد که در روايات ما ائمه فرمودند آن خانه‌اي که با طلاق خراب شده است به اين آساني آباد نمي‌شود![16] بازسازي هر ويرانه‌اي آسان يا نيمه‌دشوار است؛ ولي بازسازي خانه‌اي که در آن ـ معاذ الله ـ طلاق راه پيدا کرده به اين آساني ممکن نيست؛ هم آن زن بيچاره براي هميشه افسرده است و هم آن مرد محروم هميشه افسرده است.

فرمود ما اين کارها را انجام داديم:﴿يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ که همبراي امور خانوادگياست و هم مسائل آسمان و زمين اين‌طور است:﴿لِلَّهِ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾؛ در همين مجموعه نظام سپهري، فرمود به بعضي‌ها دختر مي‌دهد. اين‌جا همان تفکّر قبلي‌ها مطرح است ـ امثال زمخشري‌ها[17] هم به اين راه افتادند ـ که چرا «إناث» را قبل از «ذکور» ذکر کرده است؟ قبلاً هم به عرض شما رسيد که اينها خيال مي‌کنند قرآن مثل باراني است که نازل شده است؛ مي‌گويند عمق دارد، مي‌گويند نامتناهي است و مي‌گويند اقيانوس است، امّا بالا نمي‌روند! اگر کسي بخواهد در عمق و باطن قرآن سخن بگويد، زمخشري و فخر رازي درمي‌آيد که به هر حال حرف‌هايشان بوي آب و خاک مي‌دهد. اگر کسيبه دريا رود و غواصی می‌کند،ممکن است فلز گير او بيايد؛ وليدر نهايت حرف‌هاي او بوي آب و خاک مي‌دهد. قرآن شبيه باران نيست که خدا نازل کرده باشد و به زمين انداخته باشد، قرآن نظير آن «حبل متين» است که آن را به زمين آويخت، نه اينکه انداخت! لذا آنهايي که مثل علامه طباطباييهستند حرف‌هاي دقيق مي‌زنند؛ ولی برخيکه سخنان آنهااز عمق اقيانوس است، بوي آب و خاک مي‌دهد.کسانیکهسخنان آنها کهبلند و آسماني است، بوي ولايت، امامت، نبوّت و بوی کرامت مي‌دهد!در آن‌جا آن موارد هم از باطن قرآن است يا دقيق است؛ امّا دقيق مانند کشّاف زمخشري و تفسير فخر رازي نيست که بوي آب و خاک بدهد؛ اينها چون خيال کردند که قرآن مثل باراني است که به زمين نازل شده است، حرف‌هاي آنهاگرچه اقيانوس عميق تشکيل دادهاست؛ امّا سرانجام بوي آب و خاک مي‌دهد.پرسش: آيا ما می‌توانيم آيات قرآن را بر طبق نظر خودمان تاويل کنيم؟پاسخ: فرستاديم، امّا چگونه فرستاديم؟ انداختيم يا آويختيم؟ فرمود اين «حَبْل» است و«حَبْل» را که نمي‌اندازند،«حَبْل» را مي‌آويزانند! اين طناب انداخته شده در گوشهٴ مغازه مشکل خودش را حلّ نمي‌کند! اينکه مي‌فرمايد:﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً﴾،[18] اگر اين طناب گوشه‌اي افتاده باشد ما چگونه «اعتصام» کنيم؟ اين خودش که افتاده است! اين «حَبْل» بايد به جاي بلندي بسته باشد که آدم بگيرد و مصون بماند!پس آويخت نه انداخت! صدها مفسّر در طي قرون آمدند؛ امّا خيال کردند که قرآن را خدا نازل کرده است؛يعني به زمين انداخت، عمق آن هم عمق اقيانوسي است که سرانجام بوي آب و خاک مي‌دهد؛ امّا آن‌جا که مي‌فرمايد: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾؛[19] فرمود يک طرف آن عربي است که دست شماست،يک طرف آن در ﴿أُمِّ الْكِتَاب﴾نزد ماست که آن نه عربي است و نه عبري؛ اگر ما نزول قرآن را اين‌چنين ادراک کنيم، هم مي‌توانيم سخنان اقيانوسي بزنيم که بوي آب و خاک مي‌دهد و هم مي‌توانيم سخن عَرشي بزنيم که«أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَن‌».[20] اينکه اهل حکمت در کتاب‌های خود ـ يک مطلب دقيق را مي‌گفتند«حکمة العرشيه»،[21] نه چون علمي هست حکمت عرشي است،بلکه آن حرف عميقي که برای خود انسان باشد و به قلب انسان راه داشته باشد، از باب اينکه «أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَن‌»، به آن مي‌گفتند حکمت َعرشي، بعد رواج پيدا کرده هر مطلب علمي را عرشي مي‌گويند، آن مطلبي را که برای خود آدم هست عرشي است! آن مطلبي که به قلب انسان القا شده است و از باب«أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَن‌»، بله «حکمة العرشية»؛ امّا حرف‌هايکفايه و امثال آن که حکمت عرشي نيست، اين بناي عقلا و فهم عرف است، اين کجا با عرشی بودن سازگار است؟! بنابراين ما يک طناب داريم و يک باران؛ باران را مي‌اندازند و طناب را مي‌آويزانند! قرآن طناب آويخته است که فرمود:﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً﴾،در طول اين طناب، ولايت و عترت هم هست که «لَنْ يَفْتَرِقَا».[22]

بنابراين ديگر حرف‌هاي زمخشري و امثال زمخشري که چرا «إناث» مقدم بر «ذکور» شد، اين حرف‌ها حرف‌هايقرآني نيست! فرمود چه مذکر چه مؤنث! اين‌چنين نيست که حالا اگر کسيمذکّر شد اشرف از مؤنث باشد، کارها تقسيم شده است، کمال برای جان انسان است!﴿وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾برای آن «ياء» است و آن «ياء» نه مذکر است نه مؤنث! وقتي انسان يک مقدار بالاتر آمد و از تجرّد نفس سر درآورد می‌فهمد، مگر موجود مجرّد، زن و مرد دارد؟! اين بدن است که يا اين‌چنين ساخته شده يا آن‌چنان، وگرنه روح نه مذکّر است و نه مؤنث، چون اين روح را که خليفه اوست ـ ﴿وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ـ هم درباره آدم(سلام الله عليه) است و هم درباره حوّا(سلام الله عليها) است، اين‌طور نيست که حالا روح مذکر و مؤنث داشته باشد و قرآن هم آمده براي پرورش روح ما، تربيت وتکميل روح ما؛ پس اين روح، نه مذکّر است نه مؤنث؛ لذا فرمود:﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ﴾[23] مؤمنانهاين اعمال را انجام بدهد. اگر به زن‌ها ميدان بدهند،به اين معنا که کمال زن اين باشد برود فلان جا بازي کند و جايزه بياورد! اين کمال، هنر و فضيلت زن نيست! فضيلت زن آن است که بتواند انسان کامل تربيت کند، مادر شود و به تعبير امام(رضوان الله عليه) از دامن او افراد به معراج بروند.[24] تأثير مهم خانواده بر عهدهٴ مادر و زن است، او اين سِمَت را دارد که مجراي فيض خالقيت است.حالا ما بياييم مثل زمخشريبحث کنيم که چرا «إناث» را بر «ذکور» مقدم داشت، با اينکه حق اين بود که ذکور بر اناث مقدم باشد؟! اين همان دقت‌هاي اقيانوسي است، نه دقت‌هاي عَرشي! فرمود ما افراديرا که ازدواج کردند، به بعضي‌ها پسر مي‌دهيم، اينها «هبة الله»‌ هستند و به بعضي‌ها هم دختر مي‌دهيم، اينها «هبة الله»‌ می‌باشند؛ به بعضي هم پسر مي‌دهيم و هم دختر مي‌دهيم، اينها «هبة الله»‌ هستند و به بعضيهم که مصلحت نيست،چيزي عطا نمي‌کنيم؛ او مي‌داند که به چه کسي چه چيزي بدهد و به چه کسي چه چيزي ندهد: ﴿وَ يَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيماً﴾،همين جزء هبهٴ خداست! ذات اقدس الهيمي‌داند که مصلحت افراد چيست. آن کاري که وجود مبارک خضر نسبت به آن پسر کرد،اگر آن پسر بالغ مي‌شد پدر و مادر خود را از بين مي‌برد و مانند اينها، اين‌طور است، ما نمي‌دانيم که گاهي بعضي از افراد فرزند مي‌خواهند فرزندشان چه درمي‌آيد. غرض اين اقسام است که گاهييک قلوست، گاهي دوقلو، گاهي کمتر و گاهي بيشتر، فرمود همه اينها برابر مشيّئت الهي است و آن بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) که فرمود:«يَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِل‌»؛[25] هم از غُرَر فرمايشات حضرت است که ما هر کاري بخواهيم بکنيم که خداي سبحان برخلاف حکمت عملي را انجام دهد، اين هرگز شدنی نيست:«يَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِل‌». بعد فرمود:﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ﴾، چون قسمت مهم اين سوره درباره وحي الهي بود. اصولاً محور مهم اين«حَواميم سَبعه»[26] وحي است و اختصاصي به سوره «شوريٰ» ندارد؛ «فصلّت» همين‌طور است، سوره قبلي اين‌طور است و بعديهم اين‌طور است؛ اين «حَواميم سَبعه» در مدار وحي هستند.از اولين آيه‌های اين سوره مبارکه ﴿حم ٭ عسق﴾ اين بود: ﴿كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾؛[27] البته از باب «رَدُّ العَجُزِ عَلَی الصَّدر»،[28] نه «رَدُّ الصَّدرعَلَی العَجُزِ». از باب «رَدُّ العَجُزِ عَلَی الصَّدر»که از فنون ادبي است، ذيل اين سوره به صدر آن برمي‌گردد. فرمود که ما درباره وحي سخن گفتيم، خداي سبحان اگر بخواهد با افراد سخن بگويد سه راه دارد:﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾؛ خدا يا بدون واسطه با انسان حرف مي‌زند يا با واسطه، آن واسطه يا حجاب است که وحي نمي‌فرستد يا آن واسطه در عين حال که حجاب است وحيدر بر ‌دارد. مستحضريد که هر جا حصر سه ضلعي شد الّا و لابد بايد به دو منفصله برگردد، چون حصری عقلي است که به نفي و اثبات،يعني به «نقيضين» برگردد و اگر به نقيضين برنگردد، احتمال «ثالث و رابع»هست. پس حصري عقلي است که به «نقيضين» برگردد،يک؛«نقيضين» هم بيش از دو مورد نيست: شیء است و نقيض او، ديگر ضلع سوم ندارد، دو؛ منفصله‌اي که عهده‌دار اين حصر است، الّا و لابد بايد دو مورد باشد، چون منفصلهٴ حقيقيه يک مقدم دارد و يک تالي؛ لذا در منفصلهٴ حقيقيه هم اجتماع و هم ارتفاع آنها محال است. اين منفصلهٴ«مانعةُ الجمع» است که ارتفاع آنها محال نيست و اين منفصله «مانعةُ الخلوّ» است که اجتماع آنها محال نيست.سرّ اينکه در منفصلهٴ حقيقيه اجتماع و ارتفاع هر دو محال هست،براي اين است که مقدم و تالي نقيض هم‌ هستند و شیء هم بيش از يک نقيض ندارد؛ ما اگر خواستيم در سه ضلع حصر کنيم، الّا و لابد بايد با دو منفصله باشد؛ مثلاً شیءيا واجب است يا نه، اگر واجب نبود يا ممتنع است يا نه، اگر ممتنع نبود مي‌شود ممکن که مجموع اين دو منفصله همان سه ضلعي درمي‌آيد که «الشّیءُ امّا واجبٌ و امّا ممتنعٌ و امّا ممکن». اين‌جا کلام خدا يا «بلاواسطه» است يا نه، اگر «بلاواسطه» نبود يا با حجاب است يا نه، اگر با حجاب بود مي‌شود:﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ و اگر با حجاب نبود ﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾ خواهد بود. پس خداي سبحان با يکي از اين سه راه سخن مي‌گويد:

کلام خدا هم گاهي علمي است که مطلب را در انديشه انسان القا مي‌کند؛ گاهي عملي است که در اراده و تصميم انسان چيزي ايجاد مي‌کند، نه اينکه به انسان مطلبي را بفهماند، فقط به انسان القا مي‌کند که اين کار را بکن. در جريان مادر موسيٰ(سلام الله عليهما) نگفت ما به او چيزيياد داديم، گفتيم اين کار را بکن! ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَي أُمِّ مُوسَي أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ﴾؛[29] ما اين تصميم را در قلب القا کرديم. گاهي انسان مي‌بيند که در قلب او القا مي‌شود که فلان کار را انجام بدهد، حالا اين «بلاواسطه» است يا «مع الواسطه» فيض ديگري است؛ اين وحي فعل است، جمع‌بندي اينها درآيه﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾[30] است؛ از انبيا که ياد مي‌کند، مي‌فرمايد ما تصميم‌هاي خَير را به اينها القا کرديم، نه علومي را! نه حُکم را! نه اينکه به اينها گفتيم اين کار را بکن، خود اين تصميم را در قلب اينها القا کرديم:﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾.يک وقت است که وحي حکم است، مي‌شود تشريع که علم است؛مانند اينکه اين حکم را به مردم ابلاغ کنيد.يک وقت است که چنين نيست، تصميم بگير و اين بچه را به دريا بينداز! اين مسئله حکم و علم و امثال آنها نيست، اين در انگيزه اثر گذاشته و نه در انديشه! شيطان هم اگر کسي ـ خداي ناکرده ـ بيراهه برود شيطان هم دو کار مي‌کند، او هم چون مأمور الهي است و مستقل نيست، فرمود: ﴿أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّيَاطِينَ عَلَي الْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً﴾،[31] مثل کلب معلَّم است، اين‌طور نيست که استقلال داشته باشد.شيطان گاهي در انديشه اثر مي‌گذاردو انسان گرفتار شبهه و شک مي‌شود و مغالطه مي‌سازد؛ گاهي در انگيزه انسان اثر مي‌گذارد:﴿يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ ٭ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴾[32] که فلان کار را بکن. اين دو طرف؛يعني گاهي در انديشه و گاهي در انگيزه، هم در مسير حق است و هم در مسير باطل؛ ولي اين‌جا سخن از کلام الهي است: خداي سبحان با افراد سخن مي‌گويد کهيا «بلاواسطه» است؛ مثل آن صورتي که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در توحيد نقل کرده که بعضي از اقسامِ وحي پيغمبر «بلاواسطه» بود. زراره سؤال کرد اين چه حالتي بود که بر پيغمبر دست مي‌داد؟ فرمود: «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّیاللَّهُ لَهُ»،[33] آن‌جا که خداي سبحان «بلاواسطه» کلامي را القا مي‌کند،يا آن «اول ما صَدر» يا «اول ما ظَهَر» فيضي را که از خداي سبحان دريافت مي‌کند «بلاواسطه» است يا ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ است.در ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾، نه اينکه خود آن حجاب حرف مي‌زند؛ مثل اينکه کسي پشت ديوار است و با آدم حرف مي‌زند يا پشت درخت است و با آدم حرف مي‌زند که گفتند آنچه را وجود مبارک موساي کليم در «طور» شنيد ـ ما وادي به نام واديِ﴿الأيْمَنِ﴾ نداريم، اين ﴿الأيْمَنِ﴾وصف آن ﴿شَاطِئِ﴾ است.﴿شَاطِئِ﴾يعني جانبِ «أيمنِ طور»، نه وادي«أيمن»!ما وادي راست نداريم، طرف راستِ وادي داريم، ﴿مِن شَاطِئِ الْوَادِ الأيْمَنِ﴾،[34] اين ﴿الأيْمَنِ﴾ وصف آن ﴿شَاطِئِ﴾ است،﴿شَاطِئِ﴾يعني جانبِ راست کوه، نه جانب چپ کوه و نه وادي«أيمن»؛«شاطي أيمن»يعني جانب «أيمنِ» کوه ـ از جانب «أيمن» کوه اين را شنيده است و گاهيهم از پشت ديوار و گاهي از پشت درخت، انسان صدايي را مي‌شنود که اين مي‌شود﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍأَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾؛فرشته‌ايمثل جبرئيل(سلام الله عليه) را مي‌فرستد که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ﴾،[35] پس سخن خدا سه راه دارد؛ براي خدا گاهي بي‌حجاب، گاهي با حجاب، گاهي بی‌ارسال و گاهي با ‌ارسال سخن گفتن هست؛ ولي مستمع هرگز بي‌حجاب کلام الهي را دريافت نمي‌کند، حتي آن صورتي که خدا بدون حجاب با او سخن مي‌گويد، او ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ کلام الهي را دريافت مي‌کند. اين بيان نوراني ابي ابراهيم امام کاظم(سلام الله عليهم) از غُرَر روايات ما هست که فرمود: «لَيْسَ بَيْنَهُ [سبحانه و تعالی] وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُور»؛[36] بين انسان و خدا خود انسان حجاب است «لَيْسَ بَيْنَهُ [سبحانه و تعالی] وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُور»، خدا محجوب نيست؛ ولي انسان پيچيده است! همين هويّت او حجاب است، اين هويّت او را که نبيند ديگر محجوب نيست و بدون حجاب مي‌شنود. آنها که به مقام فنا رسيدند و هيچ چيزي را مشاهده نمي‌کنند، مگر ذات اقدس الهي را، آنها بدون حجاب کلام الهي را دريافت مي‌کنند.پس «متکلّم» بدون حجاب حرف مي‌زند؛ ولي«مستمع» تا به مقام فنا نرسد، بدون حجاب درک نمي‌کند و اين آيه درباره «مستمع» نيست، بلکه درباره «متکلّم» است که «متکلّم»يا «بلاواسطه»يا ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾يا «مع الواسطه» حرف می‌زند که به وسيله آن واسطه هم وحي مي‌فرستد. ما به وسيله پيغمبر(صَلَّياللهُعَلَيهِوَآلِهِوَسَلَّم) کلمات الهي را درک مي‌کنيم؛ ولي اين به تعبير سيدناالاستاد وحي به اين معنا نيست،[37] براي اينکه آن واسطه يک وقت تبليغ مي‌کند و به طور عادي حرف مي‌زند ويک وقت هم وحي مي‌فرستد، در صورتي «کلام الله» است که آن رسول وحي بياورد، وحياني سخن بگويد و نه تبليغ کند:﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ﴾؛ اين رسول،﴿بِإِذْنِهِ﴾؛ آنچه را خدا فرمود، پس آن‌که وجود مبارک پيغمبر(صَلَّياللهُعَلَيهِوَآلِهِوَسَلَّم) به وسيله جبرئيل درک مي‌کند، اين کلام الهي است و مشمول يکي از سه ضلع است و امّا آنچه پيغمبر براي ما بيان مي‌کند«کلام الله» است،به اين معنا که ﴿مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾؛[38] ولي پيغمبر براي ما وحي نمي‌فرستد، چون وحي آن شعور مرموز و خفي است.

بنابراين اين سه حالت را دارد که هر سه کلام خداست و خدا با سه نحو سخن مي‌گويد.پس بدون واسطه سخن گفتنِ خدا، اختصاصي به صادر اول و ظاهر اول ندارد؛ آن‌جايي که با حجاب است، ممکن است بي‌واسطه سخن بگويد و آن‌جا هم که ﴿يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ ممکن است بدون واسطه سخن بگويد، چرا؟ براي اينکه او ـ اين بيان نوراني امام سجاد(سَلَامُ اللهِ عَلَيْهِ)در صحيفه است ـ «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّهِ»؛[39] او در عين حال که «عالي» است «أَقْرَبُ مِنْ كُل‌شَیء» است ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لٰكِنْ لاَ تُبْصِرُونَ﴾،[40] چون اگر او به ما از هر چيزي نزديک‌تر است، مي‌تواند بدون واسطه سخن بگويد، اين ما هستيم که سخن را با حجاب درک مي‌کنيم، نه اينکه او فقط در نقطه اول سر سلسله هست و ما اين سلسله را که طيکنيم به «الله» مي‌رسيم، اين‌چنين نيست،بلکه او ﴿مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ﴾[41] است، ما نمي‌توانيم او را «بلاواسطه» درک کنيم، نه اينکه او در آغاز سلسله است! بين تفکر فلسفي و تفکر عرفاني خيلی فرق است؛يک وقت انسان با برهان تسلسل به خدا مي‌رسد، اين سلسله‌ها و حلقات را رها مي‌کند و مي‌گويد سرسلسله خداست، اين بويِ محدوديت مي‌دهد؛ بعدها وقتي ثابت شد که او مطلق و نامتناهي و«مع کلّ شیء» است، مي‌فهمد که ما بعد از پيمودنِ اين راه، او را فهميديم، نه اينکه جايش بالاست! او هم بالا هست، هم در وسط هست، هم در پايين است،«مع کلّ شیء» است، «فوق کلّ شیء» و ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطاً﴾[42] است، اين‌طور نيست اين سلسله که تمام شود سرسلسله خدا باشد! مثل اين آب‌هايي که در جوي هست و درلوله‌هاست، اگر به دنبال اين آب برويم به چشمه مي‌رسيم، چشمه اول است و اين آب‌هاي لوله‌کشي پايين است؛ اين‌طور نيست که ـ معاذ الله ـ ذات اقدس الهي محدود باشد، يعنیدر صدر باشد و بقيه غير خدا باشند، بلکه با بقيه هم هست! در دعاي«ابوحمزه ثمالي»که در سحرهاي ماه مبارک رمضان تلاوت می‌شود، آن‌جا وجود مبارک امام سجاد(سَلَامُ اللهِ عَلَيْهِ) دارد که خدايا من هر کاريرا که بخواهم تو «بِغَيْرِ شَفِيعٍ فَيَقْضِي لِي حَاجَتِي»،[43] خدايا بين من و تو هيچ فاصله‌اي نيست! منتها از اين طرف محدود است، او «قريب الارتحال» است،«قريب المنال» است بين تو و بين مخلوقاتت هيچ حجاب و واسطه‌اي نيست، رسيدنِ به تو نزديک است؛ منتها تمام مشکلات از ناحيه خود ماست. بنابراين او مي‌تواند بي‌حجاب سخن بگويد؛ ولي مستمع بدون ‌حجاب نمی‌تواند درک ‌کند.


[28] تصديريا رَدُّ العَجُزِ عَلَي الصَّدر در اصطلاح بديع، آن است که کلمه‌اي که در ابتدای جمله يا شعر آمده است ـيعني صدر ـ در انتها تکرار شود و عَجُز يا ضرب جمله يا شعر گردد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo