< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

94/02/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 8 تا 13 سوره شوری
﴿وَ لَوْ شَاءَ اللَّهُ لجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لَكِن يُدْخِلُ مَن يَشَاءُ فىِ رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمُونَ مَا لهَُم مِّن وَلىِ‌ٍّ وَ لَا نَصِيرٍ (8) أَمِ اتخَّذُواْ مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلىِ‌ُّ وَ هُوَ يحُْیِ الْمَوْتیَ وَ هُوَ عَلیَكلُ‌ِّشیَ‌ْءٍ قَدِيرٌ (9) وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِن شیءٍ فَحُكْمُهُ إِلىَ اللَّهِذَلِكُمُ اللَّهُ رَبىّ‌ِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ (10) فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ جَعَلَ لَكمُ مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا وَ مِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجًا يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شیء وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (11) لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِيَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ بِكلُ‌ِّشیَ‌ْءٍ عَلِيمٌ (12) شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصیَ بِهِ نُوحًا وَ الَّذِی أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسیَ وَ عِيسیَ أَنْ أَقِيمُواْ الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُواْ فِيهِ كَبرَُ عَلیَ الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يجَْتَبىِ إِلَيْهِ مَن يَشَاءُ وَ يهَْدِی إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ (13)﴾

تقسيم ولايت الهي به دو قسم رحماني و رحيمي و ادله آن
بعد از بيان اين که ذات اقدس الهي وليّ است ولاغير، چند برهان اقامه شده است که چرا او وليّ است؟ ولايت الهي مثل رحمت الهي به دو قسم تقسيم می‌شود. همان طور که «رحمت رحمانيه» داريم که ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ء﴾ و «رحمت رحيميه» است که فرمود:﴿فَسَأَكْتُبُها لِلَّذينَ يَتَّقُون﴾،[1] ولايت الهيه هم ‌اين‌چنين است؛يک ولايت است که او وليّ«کل شيء» است و يک ولايت خاصه است که ﴿اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا﴾؛[2] آن ولايت به معناي تدبير و سرپرستي مطلق است، اين ولايت خاصه به معناي﴿يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّور﴾[3] خاص است؛ برهاني که در اين چند آيه ذکر می‌شودبرای آن ولايت مطلقه است كه چرا او وليّ مطلق است؟ براي اينکه حيات بخشيبه دست اوست ﴿هُوَ يُحْيِ الْمَوْتی﴾ و هر موجودي که حيات بخش هست وليّ است؛ چرا او وليّ است؟ براي اينکه او ﴿عَلی كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدير﴾[4] است و هر کس که قادر مطلق هست وليّ است، پس او وليّ است؛ چرا او وليّ است؟ براي اينکه او حاکم مطلق است و هر کس حاکم مطلق باشد وليّ است، پس او وليّ است؛ چرا او وليّ است؟ براي اينکه او حَکَم مطلق است و هر کس حَکم مطلق باشد او وليّ است؛يعني هم تدبير حکومتي به عهده اوست و هم تدبير حکميّت.

جواز اختلافات قبل از ارجاع به خداي سبحان و منع بعد از آن
در جريان حکميّت فرمود اگر اختلاف داريد ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَی اللَّه﴾، بعد از اينکه مراجعه کرديد و اختلاف شما حل شد، ديگر حق اختلاف نداريد. در سوره مبارکه «احزاب» آيه 36 فرمود: ﴿وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَة﴾،[5] پس اختلاف برای قبل از رجوع است، بعد از مراجعه به محکمه الهي و صدور حکم، ديگر جا براي اختلاف نيست. پس اگر گفته شد:﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فيشَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ﴾،[6] اين برای قبل از داوري و قضاست، وقتي مراجعه شد و حکم صادر شد، آيه 36 مرجع خواهد بود:﴿ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَیاللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَة﴾.

توكل و رجوع پيامبر بر خداي سبحان و دو برهان بر ضرورت آن
فرمود چون اين چنين است، او «ربّ» من است و بر او توکّل می‌کنم و او مرجع «إنابه» من است و چون پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) اسوه همه مردم است، بر امت واجب است که بگويند: «عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْهِ نُنيب»، چون او﴿فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض﴾ است،«ربّ»هست. ربوبيت به خالقيت برمي گردد، او هم خالق است ﴿لا شَريكَ لَه﴾[7]و هم «ربّ» است ﴿لا شَريكَ لَه﴾؛ زيرا اگر کسي غير از خدا، وليّيا «ربّ» بود، بايد آن غير خدا خالق باشد، چرا؟ چون «ولايت» و «تدبير»،«ربوبيت» و «تربيب»ـ اين مضاعف است نه ناقص ـ الاّ و لابدّبه خلقت برمي گردد، البتهيا خودش نحوي از خلقت است يا لازمه خلقت؛ اگر کسي بخواهد درختی را بپروراند يا حجري را بپروراند و آن را معدن کند يا نطفه اي را بپروراند وآن را انسان کند، اين پرورش،يک «کان» ناقصه است، چيزي به اين شيء عطا می‌کند وبرگشت «کان» ناقصه به «کان» تامّه است، براي اينکه وصفي را آن «ربّ» ايجاد می‌کندو به اين موصوف عطا می‌کند. «تدبير» و «تربيب»و ايجاد يک کمال براي شيء «مستکمل» است، کان ناقصه يعني صفت ايجاد کردن و ربط ايجاد کردن، پس يک نحوه آفرينش است، بنابراين هر که «ربّ» است الاّ و لابدّ بايد خالق باشد.برهان ديگر هم تلازم بين ربوبيت و خلقت است؛ اگر موجودي خواست درخت را بپروراند، بايد از حقيقت درخت باخبر باشد، خواست انسان و حيوان را «تدبير»،«تربيب» و «تربيت» کند که هر کدام از اين سه عنوان حد وسط باشد، بايد از خلقت و هويت اينها باخبر باشد و تنها مبدأيي که از هويت اينها باخبر است، خالق اينهاست. پس «ربّ» هر موجودي بايد خالق آن باشد، زيرا نمی‌تواند علم را از جاي ديگر بگيرد، بعد اين شيء را اداره کند. پس ربوبيت الاّ و لابدّ به خالقيت برمي گردد؛ البتهيا براساس برهان اول است که خود ربوبيت يک نحوه ايجاد است و کان ناقصه ايجاد می‌کنديا مستلزم آن است که باخبر باشد و آشنا بودن از هويت شيء بدون خالقيت آن ممکن نيست؛ لذا او هم «فاطر» است، هم «وليّ» است و هم «ربّ»:﴿فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض﴾.

فلسفه نكاح از منظر دين و فرق آن با ازدواج
از آن جايي که جامعه مثل انسان، مثل حيوان، مثل موجودات مادي ديگر استکه مرگ آن را رصد می‌کند؛ نظير فرشته‌ها نيست که مصون از مرگ باشد، بايد با نکاح نسل خود را حفظ کند؛ لذا مسئله نکاح را در نظام هستي تدوين کرده است:﴿جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً﴾؛يعني زن و مرد از يک حقيقت‌ هستند، چه اينکه نر و ماده حيوانات هم از يک حقيقت می باشند و در همين منبع کثرت هست،فرمود:﴿يَذْرَؤُكُمْ فيهِ﴾، نه «يَذْرَؤُكُمْ بِهِ»؛ نه به وسيله نکاح نسل شما را حفظ می‌کند، بلکه در نکاح شما محفوظ است. وقتي ما می‌خواهيم بگوييم به وسيله قلم اين کتابت حاصل شده است؛يعني اين بيش از ابزار نخواهد بود؛ امّا اگر کلمه «في» به کار رفت، نشان مي دهد که اين منبعِ جوشش کار است؛ منبع جوشش کثرت و حفظ نسل، نکاح است. وقتي جامعه زنده است که نکاح باشد و نکاح هم مستحضريد غير از ازدواج مذکر و مؤنث است که فرمود «النِّكَاحُ سُنَّتِي‌»[8] و اگر کسي نکاح کرد و تزويج کرد «فَقَدْ أَحْرَزَ نِصْفَ‌ دِينِه‌».[9] اين ازدواج يعني اجتماع نر و ماده كه در گياهان هم هست و با تلقيح حاصل می‌شودو در حيوانات هم هست؛ امّا آنچه انسان دارد، غير از اجتماع نر و ماده و مذکر و مؤنث است! فرمود «النِّكَاحُ سُنَّتِي‌»و بعد فرمود اگر کسي ازدواج نکاحيکند «فَقَدْأَحْرَزَ نِصْفَ‌دِينِه‌»،اين عمل براي او يک صبغه ملکوتيپيدا مي‌كند. فرمود ما انبيا نکاح آورديم، وگرنه ازدواج که قبلاً بود، ﴿يَذْرَؤُكُمْ فيهِ﴾؛يعني «ذَرَعَ» «خَلَقَ» و «کَثَّرَ»، اين کثرت در اين منبع هست؛ مثل اينکه فرمود:﴿وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ﴾؛[10] درست است که «بالقصاص» حيات جامعه تأمين مي شود، ولي منبع حفظ حيات جامعه، قصاص است ﴿وَ لَكُمْفِي الْقِصاصِ حَياةٌ﴾، اين جا هم فرمود ﴿يَذْرَؤُكُمْ فيهِ﴾.

جمله ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ اصلِ حاكم بر هر نوع معرفت به خداي سبحان
عبارت﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾يک بار در قرآن کريم ذکر شد و آن هم در همين آيه 11 سوره مبارکه «شوري» است که از محکم‌ترين محکمات آيات قرآن کريم است. هر جا وصفي براي ذات اقدس الهي ثابت شود، اين اصل حاکم ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِشَيْ‌ءٌ﴾ کنار آن هست؛يعني هر معرفتي که درباره خداي سبحان پيدا شود، اعترافي هست که مبادا کسي خيال کند خدا را آن طوري که بوده يا هست، شناخته است. خدا مثل ندارد؛ ولي مَثل دارد که در سوره مبارکه «روم» فرمود: ﴿وَ لَهُ الْمَثَلُالْأَعْلی﴾،آيه 27 سوره مبارکه «روم» اين بود:﴿وَ هُوَ الَّذي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی﴾؛«آيت» و ترسيم«مَثل» براي ذات اقدس الهي ممکن است، امّا «مِثل» مستحيل است.

مقصود از فاطر آسمان و زمين بودن خداي سبحان
در جريان «فاطر» بودن، مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در کتاب شريف تبيان خوداز «ابن عباس»اين مطلب را حکايت می کند که من معناي«فاطر» را درست متوجه نمی‌شدم که آيا معناي«فاطر» همان خالق است يا چيز ديگر است، تا اينکه يک روزي دو عرب پيش من آمدند و درباره حفر چاهي اختلاف کردند،يکیمی‌گفتبرای من است و ديگريمی‌گفتبرای من است، «احدهما» گفتن که «أنا فَطرتَه»، بعد فهميدم که معناي «فطرت»،يعني «ابتدأته»،يعني نوآوريبرای من بود؛يعني اول کسي که اين چاه را احداث کرد من بودم، از آن به بعد فهميدم «فاطر»يعني نوآور،يعني کسي که بدون سابقه يک چيزي را خلق کند؛[11] اگر يک ماده اي باشد و انسان آن ماده را صورت ببخشد،می‌توان گفت او خالق است؛ ولي فاطر نيست. فاطر نوآور است؛يعني چيزي که هيچ سابقه نداشت،آن را به بار آورد؛«سماوات» و «أرض» اين چنين بودند، نه ماده‌شان بود و نه صورتشان بود:﴿فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.

معناي سوم شيخ طوسي از ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ و استحسان سيد مرتضي از آن
در جريان ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ دو بيان بود که قبلاً گذشت،يک راه سومي است که مرحوم شيخ طوسي در تبيان فرمود که من با «علي بن الحسين الموسوي»يعني مرحوم سيد مرتضي و استاد بزرگوارشان در اين زمينه مجارات و مباحثه کردم، بعد پيشنهادی دادم که ايشان پذيرفتند «فاستحسنه».[12]

ضرورت توجه به سيره سيد مرتضي در رسيدگي به استعدادهاي برتر در مديريت حوزه
(ايشان شاگرد مبرّز مرحوم سيد مرتضي بود. تقريباً سيد مرتضي در مديريت حوزه نجف يک بورسيه ای داشتند؛ طلبه فاضلي که می‌توانست استاد خوبيشود،يا رهبر خوبيشود،يا مرجع خوبيشود،يا مؤلف و مصنّف خوبيشود،يا شيخ مرتضي و آخوند خراساني خوبيشود را جذب مي‌كرد، چون اين شخص ـ خداي ناکرده ـ اگر برود امام جمعه شود، امام جماعت شود يا نماينده ولي فقيه شود، خودش را رايگان فروخت! اين شخص برای حوزه است! آن طلبه‌هايي که استعداد متوسط دارند و نيمه کاره‌ هستند بايد بروند؛ امّا اگر يک کسي شاخص بود و خدا اين نعمت را به او داد، او در «يوم القيامة» مسئول است. هر استعدادي را خدا به هر کسي نخواهد داد؛ اگر استعداد «راقي»[13]را به کسی داد، او بايد شيخ انصاري آينده شود، او بايد آخوند خراسانيشود و او بايد بروجردي آينده شود! اساس دين در حوزه است؛ البته مديران و مسئولان هم بايد اين مديريت را داشته باشند، همان طوري که سيد مرتضي نجف را اداره کرد. سيد مرتضي به بعضي از طلبه‌هايشان بورسيه می‌داد، بورسيه به همين معناست که خوب درس بخواند، استاد شود، مصنّف شود، مؤلف شود، مجتهد شودو به همين حوزه خدمت کند و بيرون نرود، اين معناي بورسيه است. حالا ديگران بورسيه می‌دهند که بيايند مثلاً در فلان اداره خدمت کنند، اين مدير لايق به اين طلبه خاص بورسيه داد که بماند در نجف و به نجف خدمت کند؛ لذاشيخ طوسی در حوزه ماند و دو کتاب از کتب اربعه را نوشت،تهذيب و استبصاربرای اوست و چندين جلد کتاب‌ فقهي و اصولي و کلاميديگر هم نوشت که روشن نيست چند کتاب نوشت؛ ولي دَين خود را به حوزه نجف ادا کرد. سيد مرتضي که مدير حوزه علميه نجف بود ـ طوري که مرحوم علامه بحرالعلوم در فوائد الرّجالية[14] نقل می‌کند ـوقتي كه مي‌ديد يک طلبه‌اي باهوش است بفهم مطالب است، چند اشکال و سؤال قوي کرده، ازاشکال سؤال قوي معلوم می‌شود که اين شخص آينده خوبي دارد و در انتظار اوست. اومي‌ديد كهاين طلبه، طلبه اي است که با ديگران فرق دارد؛ اشکالات و سؤالات خوبيمی‌کند، خوب هضم می‌کند، خوب می‌فهمد، به او ماهيدوازده دينار شهريه داد، آن روز دوازده دينار کافي بود که يک طلبه اي را کاملاً اداره کند. در کنار ايشانيک طلبه متوسطي بود که او هم خوش استعداد بود، امّا به اندازه شيخ طوسي نبود، بورسيه او و سهميه بورسيه او ماهي هشت دينار بود؛ آن کسی که دوازده دينار بورسيه شد، شده شيخ طوسي و دو کتاب از «کتب أربعه» را نوشت و دَين خود را به حوزه نجف اَدا کرد، وقتی هم که کتابخانه او را سوزاندند، او دم برنياورد و مقاومت کرد و بر اساس مکتب تشيع ماند که شده شيخ طوسي؛ امّا آن کسيکه ماهي هشت دينار بورسيه می‌گرفت، قاضي عبد البرّاج بود که او هم به نوبه خودش خدمت کرده است. اگر اين تدبير سيد مرتضي نبود، او بعد از يک مدتي، وقتي عائله پيدا می‌کرد، ناچار بود منبر برود و امام جماعت شود و امام جمعه شود و ديگر شيخ طوسينمی‌شد! اين نقش مديريت است؛ از طرفي هم طلبه‌های با استعداد بايد بدانند که «بينه و بين الله»مسئول‌ هستند، اين هوش را خدا به هر کس نداد، اين نعمت است! اين استعداد را، اين حافظه را، اين ضبط را، اين قدرت فکر را و اين سلامت را به همه نداد؛ اگر اين نعمت بزرگ منشي را خدا به يک طلبه داد، او صَرف امامت جمعه و امام جماعت و نهاد نمايندگي کرد، او «يوم القيامة» مسئول است، اين بورسيه الهي است! حوزه مرجع می‌خواهد، حوزه رهبر می‌خواهد،ما تا چه زمانیبعد از صد و اندی سال کنار سفره آخوند خراساني بنشينيم؟! ما هم يک کتابي بايد بنويسيم و اين فقه و اصول را به روز کنيم،مگر علوم محدود است)؟ مرحوم سيد مرتضيو شيخ طوسي با اينکه استاد و شاگرد بودند، شيخ طوسي در تبيانذيل همين آيه می‌گويد «جارانا فيه» با او مباحثه می‌کرديمو درگير می‌شديم، من يک پيشنهاد دادم «فاستحسنه» او قبول کرد که اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ معناي سومي هم دارد و آن اين است که اگر خدا يک دانه مثل می‌داشت، چندين مثل هم بايد می‌داشت، براي اينکه «حُكمُ الأمثالِ فيما يَجوزُ و فى ما لا يَجوزُ واحدٌ»؛[15] اگر يک مورد شريک می‌داشت، بايد جايز باشد كه چندين شريک هممی‌داشت، چون فرقينمی‌کند؛ حالا که جايز است؛ گاهي تثنيه را پذيرفتند؛ نظير﴿وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌابْنُ اللَّهِ﴾،[16]يا تثليث بعد از تثنيه يهودی‌ها؛ آن که ﴿عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّه﴾ گفت گرفتار تثنيه بود، اين که ﴿الْمَسيحُ ابْنُ اللَّه﴾[17] گفت گرفتار تثليث بود:﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾[18] تا برسد به جايي که «انداد» فراوانيرا براي خدا ذکر کردند. شيخ طوسيفرمود من وقتي اين مطلب را با استادم در ميان گذاشتم که اگر خدا يک مثل داشته باشد، بايد چندين مثل و امثال فراوان داشته باشد، او «فاستحسنه». شاگردي که وقتي استاد يکبار يا دوبار گفت بفهمد و آن را جذب می‌کند؛ امّا وقتي ده بار استاد بگويد و باز هم پشت صحنه باشد، معلوم می‌شودکه او در راه نيست.

تبيين نقش كاف در آيهٴ ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ و اقوال سه‌گانه آن
پرسش: احتمال دارد که کاف زائده باشد؟پاسخ: بله، اين احتمال اول است. پرسش: زائده نباشد چطور؟پاسخ: زائده نباشد احتمال دوم و سوم است؛ احتمال دوم اين است که اين کاف زائده نيست؛يعني کاف به معني مثل است: «ليس مثلُ مثلِ الله شيئا» وقتي مثلِ او مثل نداشت، خود او به طريق اوليٰ مثل ندارد. معني اول اين بود که کاف زائده است و معني دوم اين است که کاف زائده نيست و بهتر مطلب را می‌رساند، براي اينکه وقتي مثلِ خدا مثل نداشت، يقيناً خود خدا مثل ندارد؛ اين جهت مبالغه است، ما هم در تعبيرات فارسي مي گوييم: مثل تو نظير ندارد، اينکه مي گوييم مثل تو نظير ندارد،يعني شما يقيناً نظير نداري، پس اين معناي دوم است. معناي سومي که شيخ طوسي در تبيان ادعا می‌کند اين است که کاف زائده نيست به معناي مثل است؛ اما تالي فاسد اين است که اگر خدا يک مثل داشته باشد، بايد امثال فراوان داشته باشد، براي اينکه دليل بر انحصار نيست.پرسش: ...؟ پاسخ: بله اين سالبه به انتفاء محمول است؛يعني مثل خدا معدوم است، نه به انتفاء موضوع باشد «مثل الله معدوم»، اين معنا بنابر آن است که کاف زائده باشد؛ امّا اگر آيه اين طور بود که «ليس مثل الله شيئا»، اين سالبه به انتفاء محمول بود که مثل خدا چيزي نيست؛يعني «لامثل له». اگر گفتيم «لامثل له» می‌شود، سالبه به انتفاء موضوع و ليس تامّه است، امّا صحبت در اين است که اين کاف را چه کنيم؟ معروف اين است که اين کاف، کاف زائده است، چرا زائده است؟ «للتأکيد و المبالغه» اين معناي رايج بين اهل تفسير است، معناي دوم اين است اين کاف زائده نيست معناي خودش را دارد و براي مبالغه است و معنايش اين است که مثل خدا مثل ندارد؛ وقتي مثل خدا مانند نداشت،يقيناً خود خدا هم مانند ندارد. راه سومي که مرحوم شيخ طوسي در تبيان ذکر می‌کند، اين است کهمی‌گويدکاف زائده نيست. تالي فاسد آن اين است که اگر مثلِ خدا مثل می‌داشت، منحصر به يک مورد و دو مورد و امثال آنها نبود، آن وقت امثال فراوان می‌داشت، در حالي که ممکن نيست خدا داراي امثال فراوان باشد. به هر تقدير اين جزء محکم‌ترين محکمات ماست.

متوسط بودن استدلال به ﴿وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ﴾ بر توحيد
بعد فرمود: ﴿وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ﴾، اين ﴿وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ﴾از حرف‌های مياني اسلام است. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) ـ که قبلاً اين حديث نوراني از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل شد ـ در توحيد از وجود مبارک امام صادق نقل می‌کند که «هِشَامِ بْنِ سَالِم»‌ خدمت حضرت رسيد، وجود مبارک امام صادق فرمود: «أَ تَنْعَتُ اللَّه‌»،اينها که براي مسائل توحيدي خدمت حضرت می‌آمدند، اگر افراد عادي بودند به حضرت عرض می‌کردند: «دُلَّنِي‌ عَلَی‌ مَعْبُودِي‌» که حضرت می‌فرمود:«هَذَا الَّذِي‌ أَنْتَ لَه‌»؛ همين که داريد!لازم است برای اين شخص حضرت برهان اقامه کند؟نه،يعني خدا هست و يکي است. اين يک طايفه از رواياتي که است که مرحوم صدوق در کتاب شريف توحيد نقل کرد که برخيمی‌آمدند خدمت حضرت عرض می‌کردند«دُلَّنِي‌ عَلَی‌ مَعْبُودِي‌»که حضرت مي فرمود: «هَذَا الَّذِي‌ أَنْتَ لَه‌»؛ همين که داريد! خدا هست و قيامتي هست و پيغمبراني هستند و اهل بيت هستند، همين مسائل توحيدي است؛ امّا وقتي«هِشَامِ بْنِ سَالِم» خدمت حضرت می‌رسد، خود حضرت از او سؤال می‌کند که «أَ تَنْعَتُ اللَّهَ»؛ آيا خدا را وصف مي کني؟ «فَقُلْتُ نَعَمْ» بله وصف می‌کنم. حضرت فرمود: «هَاتِ» خدا را وصف کن، ببينم چگونه وصف می‌کنی! عرض کرد:﴿هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ﴾؛«سميع»مطلق و«بصير» مطلق اوست، حضرت فرمود: «هَذِهِ‌ صِفَةٌ يَشْتَرِكُ‌ فِيهَا الْمَخْلُوقُون‌» غير خدا هم «سميع» و«بصير» هستند، عرض کرد پس خدا را چگونه وصف کنم؟ فرمود نگو «سميع» است، نگو «عليم» است، بگو علم است! شما که بگويي«عليم» است، او بايد بحث کند که آيا مشتق، ذات در آن معتبر است يا نه «ذاتٌ ثَبَتَلَهُ المبدَأ»، نه علم محض است!«نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِيهِ وَحَيَاةٌ لَا مَوْتَ فِيهِ وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ»؛ نور محض است، حيات محض است، علم محض است و اين چنين نيست که «ذاتٌ ثَبَتَلَهُ المبدَأ» باشد. اين جمله هاي نوراني را که وقتي امام ششم(سلام الله عليه) به هشام فرمود، هشام گفت:«فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِيدِ»؛[19] من از عالم‌ترين شاگردان حضرت نسبت به توحيد الهي هستم، براي اينکه فهميدم خدا نور محض است، حيات محض است، نه «حيّ» است! نه «عليم» است! نه «سميع» است! اين «سميع و بصير» مرحله نازله ظهور اوست، وگرنه علم نامتناهي است، حيات نامتناهي است کهاينها مفهوماً از هم جدا هستند و مصداقاً عين هم هستند؛ امّا ديگر افراد و شاگردي مثل «هِشَامِ بْنِ سَالِم» پيدا نمی‌شود تا حضرت از مشتق به خود مبدأ منتقل کند، مبدأ را «قائم بالذّات» کند و بگويد ما علمي داريم «قائم بالذّات»، حياتي داريم «قائم بالذّات» که حياتی دارد، ديگران «حيّ» هستند؛يعني ذاتي دارند که داراي صفت حيات هستند که گاهي حيات به آنها داده می‌شود و گاهيحيات گرفته می‌شود؛ امّا ذات اقدس الهي حيات محض است.بنابراين قرآن کريم هم ﴿هُوَ السَّميعُ الْعَليم﴾ را دارد براي توحيد مياني، هم ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾را دارد که ضميمه اعتراف در کنار آن معرفت است.

تدبير آسمان و زمين با تأمين نيازمندي‌هاي موجودات در مخزن آن
بعد فرمود بهترين تدبيري که برايآسمان ها و زمين هست، اين است که همه آنچه مورد نياز انسان ها و حيوان ها و گياهان و جمادات است، در مخزن الهي هست،يک؛ نظم هم هست، دو؛ کليد اين مجموعه به دست خود اوست، سه؛ ﴿لَهُ مَقاليدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾. اگر در «سماوات»و«أرض»خبري نباشد، يعنی گنجينه ای نباشد، کليد را می‌خواهد چه کند؟ معلوم می‌شود گنجينه هست! حالا در بخش‌هايی از پايان زندگي﴿أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها﴾[20]می‌شود،﴿بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَی لَهَا﴾[21]می‌شود،آنهايک حساب ديگري است که ﴿يَوْمَئذٍ تحَُدِّثُ أَخْبَارَهَا ٭ بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَی لَهَا﴾[22] آن گنجينه‌ها الآن براي ما مطرح نيست؛ امّا اين گنجينه‌های روزيِ مردم است و اين روزيِ مردم کليد آن به دست اوست.

دعاها كليد مخازن رحمت الهي و رزق مردم
در روايات ائمه(عليهم السلام) هست که فرمودندکليد اصلي به دست خداست؛ ولييک کليد فرعي هم به دست شما دادند. مخازن «سماوات» و «أرض» به دست اوست، چون مخزن است،«مفاتح» که جمع «مفتح» است و«مفتح»يعني مخزن، مخزن برای اوست،«مَفاتيح» که جمع «مِفتاح» است،يعني کليد، به دست اوست. ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُه﴾[23]مخزن و «مَفتح»؛يعني خزينه برای اوست!«مِفتاح»يعني کليد به دست اوست که فرمود:﴿لَهُ مَقاليدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،يک کليد فرعي هم به همه ما دادند ـ اين را در روايات ملاحظه بفرماييد، مخصوصاً در ماه پُربرکت شعبان ـ فرمود دعا کليد است،[24] بخوانيد، بخواهيد و بناليد باز می‌شود؛اينها را اهل بيت فرمودند، فرمودند کليد است! ما خيال می‌کنيماينها را فقط براي ثواب می‌خوانيم.اگر کليد در دست شخصی باشد و فقط آن را بگرداند، اينکه در را باز نمی‌کند! آدم زبان را بگرداند، اين در باز نمی‌شود! دعا، خواستن است و با خواندن و ناله کردن، فرمود اين کليد به دست شماست، چه اينکه فرمودند علم مخزني دارد و کليد آن سؤال است.[25]

كارآمدي دعاها مشروط به فراهم بودن شرايط آن
فرمود اين دعا، کليد است و با اين کليد شما درِ رحمت الهي را باز کنيد و اين كليدبه دست شما هم هست؛ اين چنين نيست که کليد را ذات اقدس الهي گرفته باشد و به احدي نداده باشد يا به ديگران داده باشد و ديگران بخواهند باز کنند و باز نشود، اين طور نيست؛ منتها اين كليد سه دندانه دارد و ممکن است يک کسييک فلزي دستش باشد و هيچ کدام از اين دندانه‌ها را نداشته باشد، اين دندانه‌ها هم متقابل هم نيستند که ارتفاع آنها ممکن نباشد؛ اجتماع آنها ممکن است و ارتفاع آنها هم ممکن است،اينهامختلف‌ هستند نه متقابل! اين بيان نوراني ائمه مخصوصاً وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود يک عدّه «عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً» عبادت می‌کنند،يک عدّه «عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً» عبادت می‌کنند ويک عدّه هم «عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً»[26] عبادت مي کنند، ممکن است يک کسي هيچ کدام از اين سه دندانه را نداشته باشد، اينها که متقابل و نقيض هم نيستند، تا ارتفاع آنها محال باشد. او نه از جهنم خدا می‌ترسد، نه به بهشت خدا اميدوار است و نه خدا را دوست دارد، به چه دليل او را عبادت کند؟

سرّ عدم تأثير دانستن دعاها در باز نمودن درِ رحمت الهي
علم که کار آن کارِ عقل نظري است و انديشه است، او فقط دانش دارد و دانش که محرّک نيست، آن گرايش است؛ در بحث‌ها شايد ده‌ها بار اين جا گفته شد که علم به تنهايي مشکل را حل نمی‌کند، متولّي کار و متولّي تلاش و کوشش و حرکت، عقل نظر نيست، عقل عمل است؛ مثل اينکه چشم و گوش متولّيديدن‌ هستند، امّا دويدن و فرارکردن و نجات پيدا کردن کار دست و پا هست، نه کار چشم و گوش! آن چيزی که ده‌ها بار گفته شد اين است: ما چشم و گوشي داريم، براي اينکه ببينيم و درک کنيم، همچنين دست و پايي داريم، براي اينکه فرار کنيم؛ دست و پا را براي کار دادند!انسان ها از اين نظر به چهار گروه تقسيم می‌شوند. پس ما مَقسمي داريم که بعضي مَقسم علمي و بعضی ديگر مَقسم عمليهستند، پس ما داراي نيروي علمي و نيروي عملي هستيم؛ چهار گروه زير اين مجموعه هستند: يک گروه کساني هستند که خوب می‌بينند،يعني چشم و گوش آنها کاملاً سالم است و دست و پاياينها هم سالم است،اينها مار و عقرب را خوب می‌بينند،يا فرار می‌کننديا دفاع می‌کنند، چون دست و پايشان سالم است. گروه دوم کساني هستند که چشم و گوش آنها سالم است،لکن دست و پاياينها فلج است که اينها مار و عقرب را می‌بينند، ولي چون قدرت فرار ندارند مسموم می‌شوند. شما به اينها عينک بدهيد، دوربين بدهيد، تلسکوپ بدهيد، ميکروسکوپو ذره بين بدهيد، فايده ندارد، او مشکل علمي ندارد، او مشکل عملي دارد،چون دست و پاي او فلج است. گروه سوم کساني هستند که دست و پاي آنها باز و فعال است، امّا چشم و گوش آنها بسته است،اينها مقدّسان بي درک می باشند که هر چه شنيدند عمل می‌کنند؛ امّا چه عمل کنند،به چه عمل کنند، با کدام فتوا عمل کنند، به کدام دستور عمل کنند، کدام دعا را بخوانند، چقدر بخوانند و چگونه بخوانندنمی‌دانند، امّا هر چه بگويي عمل می‌کنند. گروه چهارم فاقد «طهورين» هستند؛يعنی نه دست و پايآنها سالم است، نه چشم و گوش آنها؛ اين چهار گروه برای بيرون است،يعني بدنه ما؛ همين چهار گروه در درون ما هم هستند. ما در درون يک متولّي داريم که مسئول انديشه است، به نام عقل نظر که حوزه و دانشگاه کارشان اين است،يک مسئول و متولّي انگيزه داريم به نام عقل عمل که «مَا عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحْمَنُ‌ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»،[27]پس مَقسم ما اين چهار گروه را زير مجموعه خود دارد؛ گروه اول کساني هستند کهخوش انديش و خوش انگيز هستند؛ هم خوب مي فهمند و هم خوب عمل مي کنند؛ هم عقل نظرشان سالم است و هم عقل عملشان، اينها عالم عادل‌ می باشند. گروه دوم کساني هستند که خوب می‌فهمندـ چه در حوزه و چه در دانشگاه ـ امّا آن عقلي که «عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحْمَنُ‌ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»در جنگ با هوس شکست خورده است، طبق بيان نوراني حضرت امير که فرمود: «كَمْ‌ مِنْ‌ عَقْلٍ‌ أَسِيرٍ تَحْتَ هَوَی أَمِيرٍ»،[28]اين عقل عزمي که بايد فعاليت کند ويلچري است؛ لذا آيه را می‌خواند عمل می‌کند، همين که از منبر پايين آمد طور ديگري عمل مي کند. شما آيه بخواني، اينکه خودش خوانده، تفسير کرده و مقاله نوشته، مشکل علمي ندارد. مگر تدريس و تفسير و علم کار می‌کند؟ علم پنجاه درصد است، مگر چشم فرار می‌کند؟ آن چيزی که فرار می‌کند دست و پاست که دست و پا ويلچري است؛ لذا اين می‌شود عالم بي عمل! گروه سوم کساني هستند که مجاري عملي آنها درست است، هر چه بگويي عمل می‌کنندکه کدام دعا را بخوانند و کدام دعا را نخوانند، امّا انديشه‌ آنها ضعيف است، اين شخص مقدس بي درک است. گروه چهارم فاقد «طهورين » و جاهل «متهتّک»[29]است که نه می‌فهمد و نه کار می‌کند.

تلاش دين در تقويت انگيزه دعا و رساندن انسان به شوق و خوف
دين آمده که هم انديشه را تقويت کند،يک؛ هم انگيزه را به روز کند، دو؛ هم بگويد اينکه فهميديد کار به دست اوست،يک روز کار دستتان می‌دهد؛ آن وقت خوف ايجاد می‌شود و اين ناله‌ها دارد که می‌شود«سِلَاحُهُ‌ الْبُكَاء»[30] اين با ناله است اسلحه دارد و چون با اسلحه پيروز است، کسي که اهل ناله نباشد پيروز نيست، اين شخص «سِلَاحُهُ‌ الْبُكَاء»،يا نه خوشحال است و می‌گويد:«قُرَّةُ عَيْنِي فِي الصَّلَاةِ»؛[31] وقتي نماز مي خواهم بخوانم نور چشم من است که تأسيمی‌کند به رسول خدا،يا «حباً» و «شوقاً» هست:«آهِ‌ آهِ‌ شَوْقاً إِلَی‌»[32] کذا که مانند حضرت امير(سلام الله عليه) می‌شود. اگر عقل عملي در يکي از اين سه جهت پويا و فعال نباشد، صِرف حوزه و دانشگاه کاري از آنها ساخته نيست. علم دارد خدا و قيامت هست،بله، امّا به من چه؟

سه عامل تقويت كننده انگيزه انسان بر دعا و عبادت
آن چيزيکه انسان را به راه می‌اندازديا ترس است يا شوق است يا دوستي!اينها چون نقيض هم نيستند، ارتفاع هر سه ممکن است؛ ممکن است کسي اين درس‌ها را خوب بخواند و چون به دل ننشسته نه می‌ترسد از جهنم، نه مشتاق بهشت است، نه دوست خدا و اولياي خداست. علم فقط مبادی‌ آن اختياري است نتيجه‌ آن که اختياري نيست؛يعني کسي که برهان اقامه می کند چه در فقه، چه در اصول، چه در رياضيو چه در علوم ديگر، وقتي دليل قائم شد، چه بخواهد و چه نخواهد می‌فهمد، هيچ کس نمی‌تواند بگويد که من نمی‌خواهم بفهمم، همين که برهان اقامه شد او فهميد؛ اين قضيه را مي گويند «عقد» و عقد هم يعني گِرِه، اين «است» که در فارسي است و اين «هو» که در عربي است، اين کلمات گِرِهي است بين موضوع و محمول؛ لذا در کتاب‌های منطق ملاحظه فرموديد که مي گويند: «تُسَمي القَضيةُ عَقدا»؛يعني گِرِه است: «الف» «باء» است، اين کار حوزه و دانشگاه است! امّا عصاره اين قضيه را به جان خود بخواهد گره بزند اين اختياري است؛ ممکن است چيزي را صددرصد بفهمد، ولي گره نزند؛ اين﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْما﴾[33]اين است،ايمان اضطراري نيست! ايمان اختيار محض است، چون کار شأن و قوه ديگر است، علم است که اختياري نيست و اينکه مي گويند ضروري براي همين است. انسان وقتي در قبال مقدمات ضروري قرار گرفت، مُضطر است که بفهمد؛ يعني وقتي گفتند دو دوتا، او حتماً چهارتا را می‌فهمد و زوجيت آن را هم می‌فهمد؛ حالا ممکن است زباني انکار بکند، ولي فهميده است. ممکن نيست مقدمات علمي براي عقل نظر که مسئول انديشه است حاصل شود و کسي بگويد من نمی‌خواهم بفهمم، زيرا او فهميده؛ اما می‌تواند بگويد من باور ندارم، بله کاملاً می‌تواند بگويد، چرا؟ چون يک سرانگشت ديگري می‌خواهد که عصاره قضيه را به جان خود گره بزند که می‌شود عقيده، اين عقيده غير از آن «عقد» است؛ اين عقيده ايمان است، فعل اختياري است، دست خود آدم است و هيچ ممکن نيست که کسي بر او تحميل کند، اين تا آخر زندگي اختياري است و کمال هم در همين است. علم اختياري نيست؛ ولي ايمان اختياري است. يقينِ علمي اختياري نيست؛ امّا باور عملي اختياري است، آن وقت اين اختيار اگر هيچ کدام از اين مبادي نباشد ـ معاذ الله ـ ممکن است انسان يک چيزي را صددرصد بفهمد، ولي باور نکند که «أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سيئات اعمالنا».


[13]لغت نامه دهخدا، راقي: بالارونده، آن که برشود، آن که پيش رود.
[29]لغت نامه دهخدا، متهتّک: بي پروا، رسوا، مفتضح، پرده دريده.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo