< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

94/02/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 52 تا 54 سوره فصلت
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ (52) سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‌ أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهيدٌ (53) أَلا إِنَّهُمْ في‌ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحيطٌ (54)﴾

ارتباط بخش‌هاي هفت‌گانه سورهٴ فصّلت با قرآن و جمع‌بندي آن دربارهٴ مبدأ
سوره مباركه «فصّلت» در آغاز آن از عظمت قرآن شروع كرده و فرمود: ﴿حم ٭ تَنْزيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ﴾[1]«حواميم»[2]هفت‌گانه معمولاً درباره عظمت قرآن شروع مي‌كنند. تقريباً شش ـ هفت بخش از اين سوره مباركه «فصّلت» درباره قرآن كريم است؛ بخش اوّلآن اين است كه فرمود: ﴿تَنْزيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ ٭ كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾. [3]در بخش دوم آنها گفتند: ﴿قُلُوبُنا في‌ أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ وَ في‌ آذانِنا وَقْرٌ وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ فَاعْمَلْ إِنَّنا عامِلُونَ﴾ [4]كه هر كدام از اين دو بخش جداگانه بحث شد. در بحث‌هاي بعدي اينها گفتند كه اين قرآن ﴿لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فيهِ﴾ [5]كه نگذاشتند اين كتاب در جامعه منتشر شود. باز در بخش ديگر خداي سبحان فرمود: ما اگر اين كتاب را به صورت عربي نمي‌فرستاديم يا بر غير عرب مي‌فرستاديم، اينها بهانه داشتند؛ امّا به لسان عربي مبين فرستاديم، يك؛ مخاطب ما هم «أَفصَحُ مَنْ نَطَقَ بالضَّاد» [6]است،دو؛ بنابراين هيچ بهانه‌اي ندارند:﴿وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ﴾. [7]در بخش‌هاي ديگر فرمود: ﴿مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَي اللَّهِ﴾ [8]و قرآن از همين قبيل است كه «داعي الي الله» است. درباره حقانيّت قرآن هم فرمود: ﴿لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ﴾. [9]اينكه صدر سوره به «تنزيل» قرآن پرداخت، بعد بهانه‌هاي آنها را به عنوان ﴿قُلُوبُنا في‌ أَكِنَّةٍ﴾ ذكر كرد, بعد دسيسه آنها را به عنوان ﴿لا تَسْمَعُوالِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فيهِ﴾ ذكر كردند, بعد عظمت قرآن را به عنوان ﴿مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَي اللَّهِ﴾ ياد كرد, بعد صيانت قرآن را از هر بطلاني با ﴿لا يَأْتيهِ الْباطِلُ﴾ ذكر كرد, بعد بهانه‌هاي اينها را گرفت و فرمود: ﴿لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا﴾که اينها بهانه مي‌گيرند, در بخش‌هاي پاياني كه تقريباً بخش هفتم مي‌شود، بعد از اقامه آن برهان و مانند آن به موعظه حسنه پرداخت. فرمود: ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ﴾؛ـ حالا همه اين بهانه‌ها گذشت ـ اگر اين كتاب از نزد خدا باشد و شما قبول نكرده باشيد، چه جوابي داريد؟ بعد از گذشت آن شش ـ هفت بخش كه «برهان», «حكمت»و«جدال أحسن» بود, اين مرحله با موعظه حسنه دارد اينها را بيدار مي‌كند:﴿ادْعُ إِلي‌ سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ﴾ بود, ﴿وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي‌ هِيَ أَحْسَنُ﴾ [10]بود كه بخش سوم است, بين آن «حكمت» و «جدال أحسن» فرمود: آنها را به «موعظه حسنه» موعظه كن:﴿ادْعُ إِلي‌ سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي‌ هِيَ أَحْسَنُ﴾، اين الآن موعظه حسنه است. فرمود: ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّكَفَرْتُمْ بِهِ﴾ چه جوابي داريد؟ ﴿مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ﴾؛ فاصله‌تان از حق خيلي زياد خواهد بود، در كنار حق نيستيد كه فوراً دسترسي به حق داشته باشيد، در شقاق بعيد هستيد، چون بين حق و باطل فاصله زياد است؛ آن‌گاه در جمع‌بندي آيات سوره مباركه «فصّلت»، آن به مبدأ و معاد برمي‌گردانند.

ناتمامي ديدگاه ارتباط آيات پاياني سورهٴ فصّلت با قرآن
اگرچه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) و بعضي از مفسّران ديگر، اين بخش پاياني را به قرآن برگرداندند؛[11] امّا در قرآن ما چنين آياتي نداريم كه خدا بفرمايد من آيات آفاقي و انفسيِ خودم را نشان مي‌دهم تا معلوم شود قرآن حق است، اين‌گونه از تعبيرات راجع به توحيد است كه من آيات آفاقي و آيات انفسي را نشان مي‌دهم تا روشن شود كه خدا «حق» و واحد و «لا شريك له» است، اين ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‌ أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ﴾ كه «أنّ القران هو الحق» اين در قرآن سابقه ندارد؛ امّا آيات خود را نشان مي‌دهيم تا روشن شود «الله» موجود است, واحد است, احد است و «لا شريك له»، اين موارد هست.

علت ممنوعيت بحث در ذات و صفات ذات خداي سبحان
مطلب دوم، اينكه گفته مي‌شود ما در فصل سوم؛ يعني صفات فعل حق تعالي بحث مي‌كنيم، نه تنها براي اين است كه روايات فراواني دارد در ذات حق‌تعالي بحث نكنيد، آنها تقريباً ارشادي است و نهي مولوي نيست، بلكه براي آن است كه بحث درباره ذات اقدس الهي مستحيل است، چون او حقيقتي است نامتناهي، يك؛ بسيط هم هست، دو؛ آن وقت انسان از چه چيزي بحث كند؟ اگر ذاتي مركّب از اجزايي باشد،مي‌شود درباره يك جزء آن بحث كرد، بگوييم ما به اندازه خودمان درباره او سخن مي‌گوييم؛ اين مثل اقيانوس نامتناهي نيست تا كسي بگويد من به اندازه خودم شنا مي‌كنم يا به اندازه خودم آب مي‌گيرم، چون اقيانوس مركّب است و اجزا دارد، انسان اگرچه از عمق و سطح و ميانه‌ آن محروم است؛ ولي از يك گوشه‌ ساحلآن مي‌تواند آب بگيرد؛ امّا اگر حقيقتي نامحدود و بسيط بود، جزء ندارد تا كسي بخواهد درباره او بحث كند، او مفهوم نيست تا به ذهن بيايد! عين خارجي است و عين خارجي هم كه جزء ندارد، انسان در رابطه با كجاي او بحث كند؟ چطور بحث كند؟ اينكه گفتند شما « لا تَفَكَّروا في ذاتِ اللّه »،[12]اين تقريباً نهي ارشادي است؛ يعني نرويد كه نمي‌شود و اگر رفتيد آسيب مي‌بينيد، سرگردان مي‌شويد, متحيّر و گمراه مي‌شويد. درباره ذات اقدس الهي هيچ احدي راه ندارد، ما هم مكلّف به اين استدلال و برهانيم، نه مكلّف به شهود؛ از نظر استدلال و برهان، بله برهان راه دارد. در استدلال‌هاي مفهومي «جهان» مخلوق است و خالقي دارد؛ معلول است و علّتي دارد؛ اثر است و مؤثّر دارد، ما با همه اين برهان‌هاي فلسفي و كلامي مي‌توانيم راه پيدا كنيم و بيش از اين هم مكلّف نيستيم! اينها به ما مي‌گويند که در خارج از ذهن حقيقتي هست. اين مفاهيم، حتي مفهوم «الله» به حمل اوّلي «الله» است، وگرنه به حمل شايع يك صورت ذهني و يك مفهوم است. همان بيان نوراني امام باقر(سلام الله عليه) گرچه مرسلاً در كتاب‌ها آمده؛ ولي حرف مُتْقني است که فرمود: «كُلَّما مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهَامِكُمْ في أَدَقِّ مَعانِيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُكُمْ مَرْدُودٌ إلَيْكُمْ» [13]و ما بيش از اين هم مكلّف نيستيم كه اين مفاهيم مصداقي دارد و آن «الله» است و ما او را عبادت مي‌كنيم و به او سر سپرده‌ايم؛ اين مفهوم از واقع حكايت مي‌كند و ما به واقع دسترسي نداريم، اين درباره ذات اقدس الهي است و اختصاصي بهما ندارد؛«ما سوي الله»، عرش و كرسي, فرشته‌ها و انسان‌هاي كامل و انبيا اين‌طور هستند كه به ذات اقدس الهي راه ندارند و اينكه گفته مي‌شود «آب دريا را اگر نتوان كشيد»[14] اين يك تمثيل ناصوابي است، براي اينكه آب دريا را چون مركّب است به قدر تشنگي مي‌شود چشيد، جزئي دارد؛ امّا اگر چيزي بسيط بود و جزيي نداشت، هرگز نمي‌شود که هر كسي به اندازه خود خدا را بشناسد. بله, خدا چون طبق بيان نوراني حضرت امير در نهج‌البلاغهتجلّي كرده است که فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه‌»، [15]جهان تجليّات الهي است, ظهورات الهي است و فيض الهي است،اين ذات اقدس الهي اول آينهرا خلق كرد، چون همه موجودات «آيت»‌ هستند و او را نشان مي‌دهند، بعد در مقام فعل تجلّي كرد، همه موجودات «الله» را درك مي‌كنند؛ امّا هر كدام به اندازه خودشان؛ اينكه مي‌گويند هر كدام به اندازه خودشان, در مرحله نازله است، نه در مرحله عالي! نه اينكه همه مي‌روند آن‌جا و هر كسي به اندازه خود وارد مي‌شود،بلکه هر كسي در جاي خود هست، يك؛ تجلّي خدا را در جاي خود درك مي‌كند، دو؛ مثل آينه‌هاي متفاوتي كه وقتي «شمس» با تمام وجودش مي‌تابد،ـ نه اينكه با بعضي از وجود ـ; منتها آينه‌ها مختلف‌ هستند و هر آينه به اندازه خودش «شمس» را درك مي‌كند، پس درباره ذات، احدي راه ندارد. صفات ذات هم مثل حيات, علم, قدرت و مانند آن كه عين ذات‌ می باشند، چون آنها هم نامتناهي‌ هستند، به هيچ وجه درباره كُنه آنها هم راه نيست. اين است كه تمام بحث‌ها، از اول تا آخر بحث‌هاي تفسيري و غير تفسيري به مقام سوم و فصل سوم، يعني مقام فعل برمي‌گردد، براي آن است كه فعلِ الهي ممكن است، چون مخلوق و اثر اوست، يك؛ متناهي است و عدم تناهي آن به «لا يقفي» است، دو؛ مقابل دارد، سه و اين تعبير لطيف مرحوم كليني(رضوان الله عليه) که بيان می شود يك ضابطه خوبي است، چهار.

ضابطه تشخيص صفات ذات از صفات فعل
مرحوم كليني مستحضريد كتاب جامع كافي را كه مرقوم فرمودند، غالباً فقط حديث را نقل كردند، خيلي كم اتفاق افتاد كه ايشان فرمايشي داشته باشند؛ ولي در همان جلد اول، درباب صفات ذات و صفات فعل[16] يك ضابطه خوبي ذكر كردند، فرمودند اين جوشن كبير يا غير جوشن كبير كه اسماي الهي و صفات را ذكر مي‌كند، اين صفات الهي دو قسم‌ هستند: بعضي‌ها مقابل دارند، يك؛ خدا به هر دو مقابل متّصف مي‌شود، دو؛ معلوم مي‌شود اين صفت, صفت فعل است، سه; مثل «رضاء و غضب», «احياء وإماته», «شفاء و مرض», «قبض و بسط» و مانند آن كه خداي سبحان گاهي به «شفاء» متّصف است، مي‌گوييم «شفاء» داد و گاهي مي‌گوييم شفا نداد؛ گاهي به «احياء» متّصف است و گاهي به«إماته»؛ گاهي به «رضاء» متّصف است و گاهي به «غضب»؛ گاهي به «قبض» متّصف است و گاهي به «بسط»؛ اينها صفات متقابل‌ هستند كه خداي تعالي به هر دوي اينها متّصف مي‌شود؛ ولي صفات ذات مانند علم مقابل ندارد، خدا به مقابلِ علم كه جهل است متّصف نيست, مقابل قدرت كه عجز است متّصف نيست, مقابل حيات كه موت است متّصف نيست؛ اينها صفات ذات‌ می باشند و نامتناهي هستند، آن صفاتي كه مقابل دارد و خدا به هر دوي آنها متّصف است که گاهي اين صفت هست و گاهي اين صفت نيست، معلوم مي‌شود اينها صفات فعل هستند؛ يعني خارج از ذات‌ هستند؛ زيرا اگر اينها عين ذات باشند، يكي گاهي باشد و يكي نباشد؛ يعني ـ معاذ الله ـ گاهي ذات هست و گاهي ذات نيست. اين ضابطه‌اي كه ايشان بيان كردند، ضابطه خوبي است؛ صفاتي كه مقابل دارند؛ گاهي هست و گاهي نيست،از اين معلوم مي‌شود خارج از ذات است؛«رضاء و غضب» الهي اين‌طور است که گاهي راضي است و گاهي راضي نيست, «قبض و بسط» اين‌طور است, «احياء و إماته» اين‌طور است, «خَلق و غير خلق» اين‌طور است, «اعطاء و منع» اين‌طور است، برابر حكمتي كه دارد، گاهي مي‌دهد و گاهي نمي‌دهد. اگر اين صفات عين ذات باشند، چون اين صفات گاهي هست و گاهي نيست ـ معاذ الله ـ لازمه‌ آن اين است كه ذات گاهي باشد و گاهي نباشد، پس اينها بيرون از ذات‌ هستند، وقتي بيرون از ذات شدند مي‌شود ممكن, بعد ما با ممكنات سر و كار داريم؛ يعني با «فيض» او, «ظهور» او, «احياء» او, «إماته» او و با «خَلق» كه صفت فعل اوست ارتباط داريم.

لزوم تفكيك بين صفات ذات با صفات فعل
مطلب بعدي آن است كه ما اين ادعيه مثل جوشن كبير يا غير جوشن كبير همه اينها را مي‌خوانيم و درباره همه اينها مي‌گوييم که «الله» به اينها متّصف است؛ ولي اين بحث به عنوان ضابطه قبلاً هم بازگو شد که در هر قضيه موضوع و محمول با هم متّحدند، در اين جوشن كبير «الله» كه موضوع است با همه اينها متّحد است و همه اينها هم با «الله» متّحدند؛ امّا تعيين محور اتّحادِ موضوع و محمول در قضايا، به دست محمول قضيه است نه موضوع قضيه, ما اگر موضوع قضيه‌مان «الله» باشد، رابط ما هم «هو» باشد كه به «الله» برگردد، اينها كافي نيست كه ثابت كند اين محمول عين ذات موضوع است؛ بايد خود اين محمول را ببينيم. موضوع اگر «الله» باشد و رابط بين موضوع و محمول هم «هو» باشد كه به «الله» برمي‌گردد، هيچ كدام اينها دليل بر اين نيست كه اين اتحاد در مقام ذات است. تعيين مدار اتحاد به دست محمول قضيه است، اگر محمول قضيه صفت ذات بود، اين اتحاد در مقام ذات است که مي‌گوييم «هو العليم», «هو الحي», «هو القدير» و مانند آن و اگر محمول فعل حق‌تعالي بود كه اين وصف فعلي حق‌تعالي بود، اتحاد در مقام ذات نيست،بلکه در مقام فعل است و در مقام فعل وقتي اتحاد شد؛ يعني فعل خدا با اين صفت متّصف است، نه ذات خدا؛ مثالي قبلاً داشتيم که از آن مثال مي‌شود به اين «ممثّل» پي برد: ما الآن سه قضيه داريم که مي‌گوييم: «زيدٌ هو ناطقٌ» اين يك قضيه است, در قضيه ديگر مي‌گوييم: «زيدٌ هو عالِمٌ» اين دو قضيه, در قضيه سوم مي‌گوييم: «زيدٌ هو قائمٌ» اين هم سه قضيه; در هر سه قضيه موضوع قضاياي سه‌گانه زيد است، يك؛ ضمير «هو» هم به زيد برمي‌گردد، دو؛ در هر سه قضيه موضوع و محمول هم با هم متّحد هستند و اگر متّحد نباشند كه قضيه صادق نيست، سه؛ امّا مركز اتحاد كجاست؟ مركز اتحاد را زيد تعيين نمي‌كند, مركز اتحاد را آن «هو» تعيين نمي‌كند, مركز اتحاد موضوع و محمول قضيه به دست محمول قضيه است. ما در قضيه اوليٰ وقتي مي‌گوييم: «زيدٌ هو ناطقٌ»، چون ناطق«علي المتعارف» ذاتيِ انسان است، معلوم مي‌شود مدار اتحاد موضوع و محمول مقام ذات است؛ وقتي گفتيم «زيدٌ هو عالمٌ»، علم چون ذاتي انسان نيست، پايين‌تر از ذات است و وصف اوست، مي‌گوييم محور اتحاد موضوع و محمول قضيه ذات نيست، وصف دروني اوست. در «زيدٌ هو قائمٌ» چون قيام نه عين ذات است و نه وصف نفساني، بلكه به بيرون از ذات و نفس برمي‌گردد، يك وصف عارضي است که گاهي هست و گاهي نيست،مي‌گوييم مدار اتحاد موضوع و محمول فعل انسان است، نه خود زيد. درباره ذات اقدس الهي ما اين تثليث را نداريم كه صفت جداي از ذات باشد، صفات ذاتي خدا عين ذات است؛ امّا صفات فعلي او مثل «زيدٌ هو قائمٌ» خارج از ذات است.

امكان استناد بالإصالة صفات فعل به خدا و بالعرض به انسان كامل
چون صفات فعلي او خارج از مقام ذات است، ما با فعل او كار داريم که فعل او جزء ممكنات‌استو چون فعل او جزء ممكنات هست،اين فعل را «بالاصالة» به «الله» نسبت مي‌دهيم و به انسان‌هاي كامل هم به عنوان اينكه مَظهر او هستند اسناد مي‌دهيم؛ مثلاً «احياء»، اگر به وسيله «اسرافيل» باشد محذوري ندارد, به وسيله مسيح(سلام الله عليه) باشد كه ﴿أُحْيِ الْمَوْتي﴾، چون﴿بِإِذْنِهِ﴾[17]هست باز هم اشكال ندارد؛ «إماته» اگر به وسيله عزرائيل(سلام الله عليه) باشد اشكال ندارد, به وسيله فرشتگان زيرمجموعه عزرائيل(سلام الله عليهم) هم باشد اشكال ندارد، چون احيا و إماته فعل حق است، يك؛ به اذن حق است، دو؛ همين كارهاي بلند را اگر به ذوات قدسي اهل بيت اسناد بدهيم «من الاحياء و الاماتة و الخلق و الرزق» و كذا و كذا، هيچ اشكالي ندارد، براي اينكه «رزق» فعل خداست، يك؛ فعل خدا ممكن است، دو؛ فرشتگاني كه مدبّرات امر هستند به اذن خدا اين كارها را مي‌كنند، سه؛ انسان كاملي كه معلّم فرشته‌هاست نتواند اين كارها را به اذن خدا انجام دهد كه نمي‌شود.

ناتمامي ديدگاه منكرين توسل و شفاعت با توجه به صفات فعل بودن آن
بنابراين آنهايي كه از توسّل و شفاعت و اينها طَرْفي نبستند، اگر اين مسائل را تحليل مي‌كردند، مي‌فهميدند كه حرف شيعه‌ها در آن محور سوم است؛ يعني درباره فعل خداست، اين فعل را مدبّرات امر انجام مي‌دهند، اين مدبّرات که امر شاگردان اهل بيت‌ می باشند! اين ﴿أَنْبِئُوني‌ بِأَسْماءِ هؤُلاءِ﴾، [18]اين آدم كه شخص معيّن نيست، اين آدم حقيقت آدميّت است كه امروز وجود مبارك وليّ عصر مصداق كامل آن است. اگر انسان كامل خليفه حق است و معلّم فرشته‌هاست، آن هم نه در حدّ تعليم، بلكه در حدّ اِنباء، كاري كه به مدبّرات اسناد مي‌دهيم را به خوبي مي‌شود به اهل بيت اسناد داد. اين بيراهه رفتن آنهاست كه معناي توسّل و معناي شفاعت و مانند اينها را ادراك نكردند.

ديدگاه علي(عليه السلام) در علت كج‌فهمي عدّه‌اي از دين
علت تمام مصيبت ها در بيانات نوراني حضرت امير(عليه السلام) آمده است كه فرمود اين دين به اسارت بيگانه‌ها درآمده است:«فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَار»، [19]چطور مي‌شود فرهنگ ملتي را به اسارت ببرند؟ اين در نامه حضرت امير به مالك است كه فرمود:«فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً»، دين كه بود, حج بود, عمره بود, نماز بود, روزه بود, زكات بود, خمس بود, نماز شب بود، همه اينها بود، كجاي آن اسير بود؟ صريحاً در آن عهدنامه مالك فرمود شما كه رفتي مصر به مردم مصر بگو تا مردم مصر هم بدانند وقتي درِ غدير بسته شد و درِ سقيفه باز شد دين اسير شد، كجاي دين اسير شد؟ «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً»! تمدّن ما در تديّن ماست, در فرهنگ ماست, در ادراك ماست, در كتاب و سنّت ماست. مشكل اساسي اين است كه اينها هم به حوزويان آن روز, هم به دانشگاهيان آن روز, به علماي آن روز, به محقّقان آن روز, به آنها ديكته كردند و گفتند شما باور كنيد كه نمي‌فهميد! اينها هم گفتند که ما باور كرديم.آمدند حُسن و قُبح عقلي را منكر شدند؛ يعني چه؟ يعني عقل نمي‌فهمد، وقتي عقل را از جامعه گرفتي چه چيزي براي جامعه مي‌ماند؟ در اين صورت خروجي‌ آن يا تكفيري يا داعشي يا وهّابي است, ولو در درازمدت، وقتي عقل را از مردم بگيري،به علما بگويي «ايّها العلماء» از اين به بعد شما نمي‌فهميد و اينها هم گفتند چشم! چطور مي‌شود انسان حُسن و قُبح عقلي را درك نكند که چه چيزي بد است و چه چيزي خوب است؟ يكي از خطرات رقيق آن تفکر حرف ابن‌ابي‌الحديد است که«الحمدُ لله الّذي ... قَدَّم المَفضول عَلَي الفاضِل»،[20]اگر حُسن و قُبح عقلي باشد و عقل بفهمد كه چه چيزي حَسن و چه چيزي قبيح است، صدور چنين كاري از خدا محال است، چطور مفضول را بر فاضل مقدّم مي‌دارد؟! بعد هم شما شكر مي‌كنيد! اين ادراك حُسن و قبح را از جامعه گرفتن، يعني دين و عقل را اسير كردن! خروجي‌ آن بعد از مدتي يا وهابيّت است يا داعشيّت است، شما اصلاً براساس ادراك با اينها سخن نمي‌گوييد. اين بود كه وجود مبارك حضرت امير فرمود تمام خطرات اين است كه اينها فرهنگ مسلمان‌ها را به اسارت بردند، وگرنه ما قيام نكرديم وغدير تشكيل نشد براي اينكه مثلاً مردم آزاد باشند. مردم بندهٴ خدايند و آزادي از هوس بهترين فضيلت است؛ امّا«فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَار»، سقيفه آمده دين را به اسارت برده و ما آمديم آن را آزاد كرديم، دين با عقل و علم مردم است!

آشكار شدن «حق» هدف از نشان دادن آيات الهي
آن وقت اين قرآن كريم مي‌فرمايد ـ به صورت فعل مضارع, حال و استقبال ـپشت سر هم ما آيات خود را نشان مي‌دهيم تا اينها با استدلال بفهمند كه خدا حق است، يك؛ معاد حق است، دو؛ اگر خدا حق است كه حق است؛ يعني مبدأ و اگر معاد حق است كه حق است؛ يعني معاد, بين مبدأ و معاد آيا راه هست يا راه نيست؟ اگر ما اوّلي داريم و يك سومي داريم، يك وسط داريم يا نداريم؟ اگر از جايي شروع كرديم و به جايي ختم مي‌شويم،به هر حال يك راه هست يا نه؟ راه همان صراط مستقيم است, همان دين است, همان وحي و نبوّت است؛ اوّلي و سومي كه ثابت شود، الاّ ولابد وسطي ثابت مي‌شود. وحي و نبوّت وقتي ثابت مي‌شود كه مبدأ و معاد ثابت شود؛ لذا قرآن كريم گاهي حدّ وسط وحي و نبوّت را معاد قرار مي‌دهد و مي‌فرمايد چون بعد از مرگ حساب و كتابي هست حتماً دين هست, چرا؟ چون وقتي حساب و كتابي هست، يك قانوني بايد باشد، اگر مرگ پوسيدن باشد و بعد از مرگ خبري نباشد، ديني نيست. يكي از قطعي‌ترين, متقن‌ترين, محكم‌ترين برهان دين, مسئله معاد است؛ اگر آن‌جا هست و سؤالي هست و كتابي هست و جوابي هست، پس قانوني بايد باشد. اگر اوّلي هست و آخري هست، پس راهي هست. ازاول و آخر بودن،صراط ثابت مي‌شود و از بودن قيامت، دين ثابت مي‌شود. بنابراين اصرار اين بخش پاياني سوره مباركه «فصّلت» بر اين است كه اول و آخر حق است، هيچ ممكن نيست اول و آخر حق باشدو وسط نداشته باشيم. اگر از جايي آمديم و به جايي مي‌خواهيم برويم، راه مي‌خواهد يا نمي‌خواهد؟ چطور مي‌شود انسان اوّلي داشته باشد, آخري داشته باشد و راه نداشته باشد؟ راه همان صراط مستقيم و همان دين است؛ لذا آن عظمتي كه اول و آخر دارد، چون هر دو به خدا برمي‌گردد، اول «هو الأول» است که خداست, آخر «هو الآخر»[21]است که خداست, دين اين وسط است، دين به اندازه اول و آخر نيست, بلکه دين فعل و دستور اول و آخر است؛ لذا اگر ثابت شود كه «هو الأول» است «كما هو الحق» و ثابت شود «هو الآخر» است «كما هو الحق», حقانيّت قرآن يقيناً ثابت مي‌شود. بنابراين اينكه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) و بعضي از مفسّران ديگر(رضوان الله عليهم) فرمودند اين ضمير به قرآن برمي‌گردد، اين ظاهراً به همان حق، يعني«الله» برمي‌گردد و در سايه ثابت شدن توحيد, آن‌گاه مسئله وحي و نبوّت هم ثابت مي‌شود. فرمود ما مرتّب آيات الهي را نشان مي‌دهيم, آيات آفاقي را نشان مي‌دهيم, آيات انفسي را نشان مي‌دهيم تا معلوم شود خدا هست, بعد فرمود وقتي شما خدا را شناختيد، مي‌فهميد كه به سوي او برمي‌گرديد:﴿أَلا إِنَّهُمْ في‌ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ﴾؛ اينها شك در لقاي الهي دارند، مبدأيّت «اله» حق است, «لقاء الله» ضروري است، اگر مبدأ و منتها«حق» است، پس راه حق است.

مقصود از آفاقي و أنفسي بودن آيات
مطلب ديگر اينکه تنها آيه‌اي كه كلمه «آفاق» در آن به كار رفته همين آيه است. منظور از «آفاق» يعني بيرون, منظور از «أنفس»؛ يعني درون؛ امّابسياري از افراد در بيرون سير مي‌كنند و خيال مي‌كنندکه در درون سير مي‌كنند. يك وقت است كسي راه مدرسه را طي مي‌كند, راه حوزه و دانشگاه را طي مي‌كند, برهان فلسفي اقامه مي‌كند, برهان كلامي اقامه مي‌كند،با برهان تغيّر ثابت مي‌كند, برهان حركت درست مي‌كند, برهان حدوث درست مي‌كند, برهان صدّيقين درست مي‌كند؛ اين مفاهيم را ترتيب مي‌دهد و به خدا مي‌رسد، اينها دروني سخن گفتن و بيروني فكر كردن است، اينها مفهوم است و مفهوم بيرون از ماست که در گوشه ذهن ما افتاده است، اينها هرگز آيات أنفسي نيست. اگر كسي بگويد: روح مجرّد است، هر مجرّدي يك مبدأ تجريدي دارد، خالق او قطعاً بايد مجرّد باشد، همه اين براهين حق است! از راه «تجرّد نفس» خدا را ثابت مي‌كند، اين حق است! امّا بيرون از دروازه حرف مي‌زند، براي اينكه با مفهوم سر و كار دارند، اين آيات انفسي نيست. اين نفسي كه مي‌گويند ـ اين كلمه سه حرفي ـ اين نفس به حمل اوّلي است؛ ولي بيرون به حمل شايع است، اين با بيرون دارد حرف مي‌زند. ممكن نيست كسي درون خودش را بشناسد و بتواند آرام باشد، آيات أنفسي جاي ديگر است، تمام اينها آيات آفاقي است که بيرون از ماست،يك سلسله مفاهيمي است که در گوشه ذهن ما افتاده که گاهي هست و گاهي نيست, گاهي فراموش مي‌شود و گاهي دوباره برمي‌گردد، مانند اينهاست. آن كسي كه خودش را در مشهد و محضر «الله» حضوراً مي‌يابد،او آيات أنفسي دارد.

نشانه‌هاي رويت آيات أنفسي در انسان
درباره خيلي از ائمه مخصوصاً وجود مبارك امّام مجتبي(سلام الله عليه) نقل شده[22]ـدر حالات امّام سجاد(سلام الله عليه)[23] هم هست ـ هنگام «قد قامت الصلاة» گفتن و تكبير گفتن «تَرْتَعِدُ فَرَائِصُه‌» دو پهلوي او مي‌لرزيد، اين مي‌شود حضور! گفتند يابن رسول الله چه خبر است؟ گفت مي‌دانيد من در حضور چه كسي هستم؟! اين «تَرْتَعِدُ»که دو پهلوي او از ترس مي‌لرزيد، خوف تكريمي است، نه خوف نفساني, اين حضور اوست؛ اين مي‌شود آيات أنفسي! در حالات امّام سجاد همين‌طور است, در «لبيك» گفتن حضرت همين‌طور است؛ چندين بار صدا در گلويش مي‌پيچيد تا بگويد «لبيك اللهمّ لبيك»! [24]اين مي‌شود آيات انفسي؛ امّا ما كه به صورت لفظ و مفهوم تصوّر مي‌كنيم که «ليبك اللهمّ لبيك» اين انفسي است به حمل اوّلي و آفاقي است به حمل شايع, اگر كسي آن راه را طي كرد آيات أنفسي است؛ آن حالاتي كه مريض دارد، مريض در اتاق عمل چه حالتي دارد؟ او كه با مفهوم سر و كار ندارد. چه عِبري، چه عربي، چه تازي و چه فارسي آنکسی كه در اتاق عمل است حواس او جاي ديگر است، او با آيات أنفسي سر و كار دارد. ما با بيرون حرف مي‌زنيم، هميشه دروني حرف مي‌زنيم، ولي بيروني فكر مي‌كنيم.اين در و ديواري كه مسبّح حق‌ هستند، اينها آيات أنفسي خودشان را دارند, ما براي آنها آيات آفاقي هستيم، ما براي فرشته‌ها آيات آفاقي هستيم و فرشته‌ها هم براي ما آيات آفاقي می باشند. هر چه بيرون از گوهر ذات ماست، جزء آيات آفاقي است؛ ما براي در و ديوار آيات آفاقي هستيم, در و ديوار هم براي ما آيات آفاقي هستند ما از ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾[25]خبري نداريم، آنها هم از درون ما باخبر هستند؛ امّا نه آن‌طوري كه ما مستحضريم.

مشهود بودن خداي سبحان در هر چيز و اثبات معاد و نبوت با آن
بنابراين كلّ اين مجموعه را كه انسان حساب كند مي‌بيند كه بالاي هر چيزي خدا مشهود است, اول هر چيزي «هو الأول» است آخر هر چيزي «هو الآخر» است درون هر چيزي «هو الباطلن» است, بيرون هر چيزي «هو الظاهر» است، آن وقت يك ظاهري كه عين باطن است, يك اوّلي كه عين آخر است، اينها را در مقام فعل ما در عالم مشاهده مي‌كنيم, اگر اين‌طور شد مبدأ مي‌شود حق, معاد مي‌شود حق, بالضروره بين مبدأ و معاد, وحي و نبوّت هم مي‌شود حق. بنابراين اين بخش پاياني سوره مباركه «فصّلت» اُوليٰ آن است كه اينها را بر همان توحيد و معاد حمل كنيم که در ضمن ثابت شدن مبدأ و معاد, وحي و نبوّت هم حل مي‌شود.

ناتمامي حمل رؤيت آيات به فتوحات اسلامي ايران و روم
اما برخي‌ها گفتند كه اين ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ﴾ مربوط به فتوحاتي است كه اسلام درباره امپراطوري ايران و روم و اينها به دست آورد كه با فعل مضارع هم هماهنگ باشد؛ يعني ما آيات خود را نشان مي‌دهيم، اينكه عِدّه و عُدّه شما مسلمان‌ها كم بود، دو امپراطوري قَدَر عصر خودتان را فتح كرديد؛ اما مستحضريد صِرف فتح و كشورگشايي, آيهٴ الهي نيست، اين همه كشورها و دولت‌ها بود كه فتح مي‌كردند, اگر حقانيّت اسلام مطرح شود «نِعم الأمر», آن اِخباري كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در جريان حفر «خندق» گفت نوري جهيد كه قصرهاي شام و امثال شام را مي‌بيند[26] اين «نِعم الحق», آن اِخبارات الهي حق, آن كار نبوي و علوي حق, اينها آيات الهي‌ هستند كه دليل بر حقانيّت‌ می باشند، وگرنه با صِرف كشورگشايي ديگران هم اين كار را كردند, بعدي‌ها هم همين كار را كردند و گاهی هماز دست دادند. در همين خطبه «قاصعه» وجود مبارك حضرت امير فرمود شما اگر منِ علي را تنها بگذاريد، سرنوشت فرزندان ابراهيم نصيب شما مي‌شود. اين منطقه خاورميانه را يك وقت فرزندان ابراهيم اداره مي‌كردند؛ يعقوب اداره مي‌كرد, اسحاق اداره مي‌كرد, اسماعيل اداره مي‌كرد, يوسف اداره مي‌كرد، اينها اين‌طور بودند.آن کسی كه عزيز مصر شد، اين منطقه را اينها اداره مي‌كردند، كم‌كم در اثر اختلاف، فرزندان ابراهيم فاصله گرفتند، اين تعبير «الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ» [27]تعبيري است كه حضرت امير در خطبه «قاصعه» درباره ايراني‌ها و رومي‌ها دارند.آن روز همين دو ابرقدرت بود؛ مثل قبل از فروپاشي شوروي كه دو ابرقدرت در كُره زمين بودند، آن روز همين دو ابرقدرت بودند، وقتي گفته شد:﴿غُلِبَتِ الرُّومُ﴾ [28]معلوم بود كه چه كسي غالب است، براي اينكه امپراطوري روم را غير از ايران نمي‌توانست شكست بدهد. اگر آ‌ن روز مي‌گفتند آمريكا شكست خورد؛ يعني شوروي پيروز شد, اگر مي‌گفتند شوروي شكست خورد؛ يعني آمريكا پيروز شد، ديگر معلوم است اينها دو ابرقدرت بودند،پس ﴿غُلِبَتِ الرُّومُ﴾ ديگر فاعل نمي‌خواهد، معلوم شد ايران غالب است. حضرت در اين خطبه «قاصعه» فرمود «الْأَكَاسِرَةُ» ايران و «الْقَيَاصِرَةُ» روم به اين فرزندان ابراهيم تاختند و اينها را اصحاب «دَبَرٍ وَ وَبَر» كردند؛فرمود فرزندان پيغمبر را امامزاده‌ها و پيغمبرزاده‌ها را چاروادار[29] كردند. به چه كسي مي‌گويند اصحاب «دَبَرٍ» و اصحاب «وَبَر», اين شتربان‌ها يا اصحاب وَبَرند يا اصحاب دَبَرند، اين پشت شترها كه زخم مي‌شود چه كسي تيمار مي‌كند؟ چاروادار؛ اين موي جلوي شتر را چه كسي مي‌چيند؟ چاروادار, فرمود مگر شما يادتان رفته كه پيغمبرزاده‌ها و امامزاده‌ها را چاروادار كردند! شما چرا من را تنها مي‌گذاريد؟ اگر خداي ناكرده اختلاف كرديد شما كه مقدّس‌تر از پيغمبرزاده‌ها و امامزاده‌ها نيستيد و از فرزندان ابراهيم كه بالاتر نيستد، اينها كه دوباره آمدند تا زمان جاهليت چه كسي بر حجاز مسلّط شد؟ همين‌جا كه ابراهيم خليل كعبه را ساخت، چه كسي مسلط شد؟ همين ايراني‌ها و رومي‌ها بودند، بعد شما حيات خلوت شديد براي اينها، كسي براي شما حساب باز نمي‌كرد، اين‌جا نه صادرات قوي داشتيد نه جمعيت زياد داشتيد و نه درآمد داشتيد، شما را رها كردند. اين ديگر تاريخ بيهقي نيست تا كسي بگويد فلان‌جا سند دارد و فلان‌جا مرسل است، اين بيان صريح حضرت امير در خطبه قاصعه نهج‌البلاغهاست. فرمود اگر مرا تنها بگذاريد، اختلافي در كشور ايجاد شود، اين نظم و نظام و امنيت الهي خداي ناكرده به هم بخورد و «كُلٌّ يجرُّ النار إلى قُرصه»[30]شود، همان مي‌شود! اميدواريم به بركت علوي اين نظام تا ظهور صاحب اصلي‌ آن از هر خطري محفوظ بماند!


[2]حَواميم، نامِ گروهيِ سوره هاي چهلم تا چهل و ششم قرآن کريم در ترتيب مصحف شريف مي‌باشد که با حروف مقطّعه «حم» (حاء، ميم) آغاز مي‌شوند. اين سوره‌ها به ترتيب عبارت‌اند از: « غافِر (مؤمن)، فُصِّلَت، شوري، زُخرُف، دُخان، جاثيه و احقاف». به مجموع اين سوره‌ها « ذوات حم » يا « آل حم » نيز گفته اند. اين هفت سوره مکي‌ بوده و به همان ترتيب مصحف نازل شده اند و حتي نزول آنها را نيز يک جا دانسته اند.
[14]مثنوي معنوي دفتر ششم، بخش1؛ «آب دريا را اگر نتوان کشيد ٭٭٭ هم ز قدر تشنگي بايد چشيد».
[29]لغت نامه دهخدا، چاروادار: مکاري، مکري، آن که خر و استر و يابو کرايه دهد بار و مسافر را و خود نيز همراه ستور خود باشد.
[30]المعانی، كُلٌّ يجرُّ النار إلى قُرصه: (مثل)، يُضرب لمن يؤثر نفسه علی غيره يريد الخير لنفسه فقط.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo