< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

94/02/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 51 تا 54 سوره فصلت
﴿وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي‌ بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَريضٍ (51) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ (52) سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‌ أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهيدٌ (53) أَلا إِنَّهُمْ في‌ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحيطٌ (54)﴾
طرح مباحث توحيدي در آيات پاياني سورهٴ«فصّلت»
بخش پاياني سوره مباركه «فصّلت» كه مي‌تواند عصارهٴ مضمون سوره باشد درباره توحيد است, گرچه بخش قبلي مربوط به قرآن و بخش اَسبق از آن مربوط به معاد بود؛ ولي چون بازگشت هر دو اصل، يعني معاد و وحي و نبوّت به مبدأ است و اگر توحيد الهي ثابت شود، هم معاد روشن مي‌شود و هم وحي و نبوّت؛ لذا در بخش پاياني به مسئله توحيد پرداختند، چه اينكه بخش پاياني سوره قبل هم به توحيد برگشت.
طبيعت محوري انسان عامل رفتار متفاوت در مواجهه با نعمت‌هاي الهي
فرمود انسان طبعاً اين‌طور است گرچه فطرتاً موحّد است؛ ولي طبعاً به كثرت و علل و عوامل طبيعي وابسته است. بيش از پنجاه مورد در آيات قرآن كريم از انسان با نكوهش ياد شده است؛ زيرا اين انساني كه طبيعت‌محور و كثرت‌مدار است، اين از وحدت الهي و فراطبيعي فاصله دارد؛ لذا هر نعمتي كه به او مي‌رسد، اين به حساب خود مي‌آورد و خود را شايسته آن مي‌داند و شكرگزار نيست و اگر مشكلي دامن‌گير او شود نيايش عريض و طويل دارد, ﴿فَذُو دُعاءٍ عَريضٍ﴾؛ اين عرض و طول نشانه آن است كه نيايش او, گرايش او, ضجّه او, زاري او زياد است. سرّش اين است كه فقرش روشن مي‌شود، يك؛ صبري كه بتواند اين بار را ببرد ندارد، دو؛ لذا نالهٴ او زياد مي‌شود ـ نالهٴ طويل يا نالهٴ عريض ـ سه.
غرور حاصل از پندار استغنا زمينه‌ساز ظهور تفكر اومانيستي در انسان
فرمود: ﴿وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ﴾؛ ما اگر نعمتي را به توده مردم داديم، او به جاي شكرگزاري و اقبال, از ياد و نام حق, اعراض مي‌كند ﴿أَعْرَضَ﴾، اين همان است كه ﴿إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي‌ ٭ أَنْ رَآهُ اسْتَغْني‌﴾، [1]گرچه اين استغنا به معناي داشتن نيست؛ ولي غالباً «داشتن» وسيله‌اي است كه انسان را مغرور مي‌كند ﴿أَنْ كانَ ذا مالٍ وَ بَنينَ﴾, [2]پس ﴿أَعْرِضْ﴾؛ از توحيد الهي اعراض مي‌كند, به كدام سمت؟ ﴿وَ نَأي‌ بِجانِبِهِ﴾ به طرف خودش گرايش مي‌كند، اين تفكّر اومانيسمي[3] او ظهور مي‌كند؛ به جاي اينكه خود را خليفه «الله» و جانشين «الله» بداند, جايگزين «الله» مي‌پندارد، اين همان است كه فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾ [4]به فكر خودمداري مي‌افتد و خواستهٴ او معبود او مي‌شود. اينكه مي‌بينيد برخي‌ها مي‌گويند من هر چه بخواهم مي‌كنم, هر جا بخواهم مي‌روم, هر چه بخواهم مي‌گويم، اين يعني تفكر اومانيسمي؛ يعني ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾، وگرنه انساني كه مخلوق است و برده و بندهٴ خداست، چگونه مي‌تواند بگويد من هر چه بخواهم مي‌گويم, هر جا بخواهم مي‌روم. اين يادش رفته كه جانشين خداست, خليفه اوست, خليفه بايد حرف «مستخلف‌عنه» را بزند، احترام خليفه در اين است كه به دستور «مستخلف‌عنه» عمل كند؛ اگر از طرف او دارد امضا مي‌كند و اگر در كنار سفره جانشينيِ او نشسته است، بايد حرف او را بزند؛ امّا اگر بگويد من جايگزين او هستم ـ معاذ الله ـ از او خبري نيست، مي‌شود ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾، اين شخص ﴿أَعْرَضَ﴾ از خدا ﴿وَ نَأي﴾ و گرايش كرد به جانب خودش.

دعاي عريض و طويل انسان هنگام مواجهه با مشكلات
ولي همين انسان ﴿وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَريضٍ﴾؛ آن وقت ناله‌اش زياد است؛ خواه به صورت گرايش مقطعي كه ﴿فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ﴾ [5]يا به آن صورت است يا ناله‌اش بلند است اگر مقداري زبان خود را كنترل كرده باشد كه ﴿دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ﴾ و اگر نتواند زبان را كنترل كند كه شروع مي‌كند بد گفتن به نظام هستي و امثال آن اهانت كردن: ﴿فَذُو دُعاءٍ عَريضٍ﴾، اين طبع انسان است؛ امّا فطرت انسان كه ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ [6]آن يك حرف ديگر است؛ ولي طبع انسان كه بيش از پنجاه مورد آيه در مذمّت انسان آمده كه انسان, «جهول» [7]است, «عجول» است، «جزوع» [8]است, «منوع» [9]است, «قتور» [10]است, ﴿كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً﴾ [11]همه اينها به همين بخش طبيعيِ او برمي‌گردد.

اقامه برهان بر حقانيت قرآن و در شقاق بعيد بودن منكران آن
حالا برهاني را ذات اقدس الهي درباره حقانيّت وحي اقامه مي‌كند كه همه اصول و فروع را به همراه دارد؛ مي‌فرمايد شما به اين دليل اكتفا كنيد، مشابه اين دليل در احتجاجاتِ امّام صادق(سلام الله عليه) هم هست وقتي ابن‌ابي‌العوجا زنديق در كنار كعبه به حضرت عرض كرد، چرا اينها دور كعبه مي‌گردند؟ حضرت براهين فراواني اقامه كرد كه ابن‌ابي‌العوجا مي‌گويد بين من و امام صادق شيعيان، از بس براهين متقن ارائه كرد، نزديك بود من خدا را مشاهده كنم، بعد در پايان فرمود اگر ـ معاذ الله ـ بعد از مرگ خبري نباشد، اينها ضرر نكردند كه دارند طواف مي‌كنند، چون بعد از مرگ خبري نيست و در عالَم عدم كسي را محاكمه نمي‌كنند كه چرا دور كعبه گشتي و اگر خبري باشد چه اينكه هست، شما چه جوابي براي آن روز داريد؟![12] مشابه اين استدلال‌هايي كه در روايات هست، اصل آن در قرآن كريم مي‌باشد و گذشته از آن براهين, مي‌فرمايد اگر معاد حق باشد شما چه جوابي براي آن داريد؟ ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ﴾, ﴿أَ رَأَيْتُمْ﴾؛ يعني «أخبروني» ﴿إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ﴾، اگر اين كتاب از نزد خدا باشد چه اينكه هست, اگر دين حق باشد چه اينكه هست: ﴿ثُمَّ كَفَرْتُمْ﴾ شما آن را نپذيريد و كفر بورزيد، از شما گمراه‌تر چه كسي است؟! ﴿ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ﴾. يك اصل كلّي را ذكر مي‌كند كه اين مخاطبين, زيرمجموعه آن اصل كلّي‌ هستند: ﴿مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ﴾. مقدمه اُوليٰ فرضي است، اگر اين كتاب حق باشد چه اينكه هست و شما كفر مي‌ورزيد چه اينكه «بالصراحة» كفر مي‌ورزيد, اگر كسي در برابر حق كفر ورزيد در شِقاق است؛ يعني كفر و نفاق با دين يكجا جمع نمي‌شود درّه‌اي بين آنها هست، آنها در آن طرف درّه‌اند, اينها در اين طرف شقاق‌اند، در يك صف و در يك خط نيستند، دو شِقّ شدند؛ شقّ باطل و شقّ حق, شقّ صدق شقّ كذب, خير, شرّ, حَسن, قبيح دو شقاق‌اند مي‌گويند: ﴿في‌ شِقاقٍ﴾؛ يعني در يك مسير نيستيد؛ آن طرف درّه شما هستيد و اين طرف درّه اينها, بين شما شقاق است, شقّ است، پس يك‌جا نيستيد و آن‌ها چون ﴿مِنْ عِنْدِ اللَّهِ﴾ هستند حق است، شما در قبال آنها در شقاق‌ هستيد، اين يك و شقاق درّه، فاصله زياد است؛ لذا فرمود: ﴿في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ﴾، چون فاصله حق و باطل زياد است، هست و نيست است، چه فاصله‌اي بيشتر از فاصله وجود و عدم؟ حق و باطل؛ يعني هست و نيست؛ اين حق است و باطل يعني نفي حق؛ فاصله بين حق و باطل فاصله وجود و عدم است، چون آن، نقيض و نفي اين است؛ چه فاصله‌اي بيشتر از فاصله بين صدق و كذب, خير و شرّ, حُسن و قبح, حق و باطل! يك وقت است كه چند چيز حقّ مي‌باشد؛ اما يكي أحقّ است، اينها فاصله دارند؛ ولي در يك رديف‌اند, گاهي اختلاف هست نه تباين، اينها مي‌توانند در يك‌جا جمع شوند؛ امّا يك وقت تباين است, تناقض هست، آنها جمع‌شدني نيستند، قهراً اين شقاق، بعيد است. اختلاف مثل اينكه اين ميوه هم شيرين است و هم زردرنگ، اين رنگ زرد با حلاوتِ طعم قابل جمع است؛ امّا تلخي و شيريني كه جمع نمي‌شود! تُرشي و شيريني كه جمع نمي‌شود! شيريني و عدم شيريني كه جمع نمي‌شود! فرمود شما در شقاق بعيديد، براي اينكه آنها با حق هستند و شما در باطل, بين شما هم درّه‌اي است با فاصله فراوان، هر كس اين‌طور باشد در شقاق بعيد است شما هم در قبال حقّ‌ هستيد پس شما در شقاق بعيديد؛ يعني يك قاعده كلي را ذكر فرمود كه اين جزئي زيرمجموعه آن قاعده كلّي مندرج است، فرمود: ﴿أَ رَأَيْتُمْ﴾؛ يعني «أخبروني» ﴿إِنْ كانَ﴾ اين قرآن ﴿مِنْ عِنْدِ اللَّهِ﴾ چه اينكه هست، ﴿ثُمَّ كَفَرْتُمْ﴾؛ يعني اين قرآن حق است, صدق است, خير است و حَسَن، ﴿كَفَرْتُمْ﴾؛ يعني باطل, كذب, شرّ, قبيح, پس آن در يك شق است و شما در شقّ ديگر و فاصله هم بعيد است، شما مثل آن كسي هستيد كه در يك طرف درّه هستيد و قرآن در طرف ديگر, از شما گمراه‌تر چه كسي است؟! اين ﴿مَنْ أَضَلُّ﴾, ﴿مَنْ أَظْلَمُ﴾ و مانند آن، لسان اثبات ندارد، فقط لسان نفي دارد: ﴿مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ﴾،[13]معنايش اين نيست كه اين گروه ظالم‌ترين مردم‌اند، لسان اثبات ندارد، فقط لسان نفي دارد؛ يعني از اينها ظالم‌تر كسي نيست، ممكن است كه معادل اينها باشند؛ ولي از اينها ظالم‌تر كسي نيست! يا ﴿مَنْ أَضَلّ مِمَّنْ﴾ اين هم لسان اثبات ندارد، معنايش اين نيست كه شما از همه گمراه‌تريد، معنايش اين است كه از شما گمراه‌تر كسي نيست، ممكن است مساوي شما باشند؛ لسان اثبات براي اين‌گونه از تعبيرات ﴿مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ﴾, ﴿مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ﴾ و مانند آن نيست. ﴿مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في‌ شِقاقٍ بَعيدٍ﴾ اين يك برهان وجداني است كه شما بر اساس آن خطر محتمل, شدّت محتمل, ضرر محتمل، اين احتمال را بايد بها بدهيد.

ارائه آيات آفاقي و أنفس دال بر توحيد
بعد در پايان، اين برهان را ذكر مي‌كند و مي‌فرمايد: ﴿سَنُريهِمْ﴾، اين «سين» در اين‌گونه از موارد «سين» تسويف و استقبال نيست، «سين» تحقيق است؛ مثل ﴿قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ﴾،[14]نه يعني بعدها خدا مي‌بيند، اين «سين»؛ يعني هم‌اكنون مي‌بيند و محقّقاً مي‌بيند، براي اينكه فرمود: ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري﴾، [15]در همان سوره مباركه «علق» كه جزء عتايق سوَر است، فرمود: انسان در محضر ذات اقدس الهي است، آيا او نمي‌داند كه خدا او را مي‌بيند؟ اين شيوه تربيتي قرآن كريم است كه اول ما را به «حيا» دعوت كرده است، بعدها آيات عذاب نازل شده است: ﴿اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ ٭ الَّذي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ﴾ [16]پشت سرش فرمود: مگر انسان نمي‌داند كه ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري﴾، اين اوّلين آياتي است كه نازل شده، سخن از انذار و جهنّم و ترس و امثال آنها نيست، سخن از حياست؛ فرمود مگر انسان در محضر خدا نيست؟! مگر نمي‌داند كه خدا او را مي‌بيند؟! حالا اگر كسي از راه حيا و از راه كرامت‌هاي انساني متنبّه نشد، آن‌گاه سخن از ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾ [17]مطرح است. اين‌جا هم فرمود: ﴿سَنُريهِمْ﴾, فعل مضارع هم كه دلالت بر استمرار دارد؛ ولي اين تحقيق است، ما اين كارها را مي‌كنيم، ما مرتب داريم آيات خود را ارائه مي‌دهيم، شما فقط بايد ببينيد. اگر به بيرون سري بزنيد، مي‌بينيد ما مرتب داريم آيات خود را نشان مي‌دهيم, درون سري بزنيد ما مرتب آيات درون را نشان مي‌دهيم؛ بيرون و درون را رها كنيد، چون او كه فوق بيرون و درون است, محيط به درون و بيرون است، اگر با او بخواهيد به سر ببريد، او شما را راهنمايي مي‌كند؛ اضلاع سه‌گانه اين مثلث دليل بر حقانيّت توحيد است، ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا﴾ نشانه‌هاي خود را نشان مي‌دهيم.

تفاوت برهان حكيمانه بر توحيد و شهود آيات الهي
نشانه‌ها هم فرق مي‌كند، يك وقت كسي حكيمانه موحّد است و دليل اقامه مي‌كند كه عالَم مخلوق است, معلول است و علت دارد. همان بيان نوراني حضرت امير كه در بخشي از نهج‌البلاغه آمده، فرمود: مگر هيچ بِنايي بدون بنّا هست؟ هيچ زَرعي بدون زارع هست؟[18] اين در يك سطح استدلال براي بخشي از مردم است. اين‌گونه از آيات, آيات آفاقي است، انسان از اين راه‌ها به مبدأ خودش راه پيدا مي‌كند. بعد براي «نظام أحسن» هم دليل حكيمانه اقامه مي‌كند و مي‌گويد: اگر نظامي از اين أحسن ممكن بود و خدا نيافريده بود، اين مقدّم؛ تالي آن «إمّا للجهل» است، «أو للعجز» است، «أو للبخل»؛ «و التالي بأسره مستحيل فالمقدّم مثله». اگر نظامي زيباتر از اين و متقن‌تر از اين ممكن بود و خدا آن را نيافريده بود؛ يا براي آن است كه ـ معاذ الله ـ نمي‌دانست، يا نمي‌توانست، يا آن جود و سخا را نداشت؛ تالي به هر سه قسم آن مستحيل است، «فالمقدّم مثله». اين برهاني است كه حكيم براي «نظام أحسن» اقامه مي‌كند. يك وقت است دليلي وجود مبارك زينب كبرا(سلام الله عليها) و امثال اين‌گونه افراد اقامه مي‌كنند، آنها مي‌گويند ما در آينه هستي, جمال و جلال الهي را مشاهده مي‌كنيم: «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا»،[19]كلّ جهان زيباست، حتي جريان كربلا! اين‌جا سخن از علم حصولي و مفهوم و استدلال حكيمانه نيست، اين‌جا سخن از شهود عارفانه است؛ اين جريان ارائه آيات الهي هم همين‌طور است، يك انسان عارف دليل اقامه نمي‌كند، مي‌گويد من در آينه هستي جمال الهي را مي‌بينم: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ جَمَالِكَ بِأَجْمَلِهِ وَ كُلُّ جَمَالِكَ جَمِيل»‌، [20]از اين زيباتر ديگر ممكن نيست، اين ديگر دليل نمي‌خواهد. اگر كسي چهره يوسف(عليه السلام) را در آينه ببيند، ديگر لازم نيست دليل اقامه كند كه به فلان دليل يوسف زيباست، چون دارد آينه را مي‌بيند. اگر كسي در آينه آفاق و در آينه اَنفس آثار الهي را ببيند، چون اينها آيات هستند، ديگر نه در اصل هستي او ترديد مي‌كند و نه در زيبايي اسماي حسناي الهي.

عدم امكان رؤيت آياتِ الهي با زندگي در دنيا
در بحث‌هاي قبل هم به عرض شما رسيد، اگر كسي در دنيا زندگي كند، مي‌تواند اصولي خوبي باشد, فقيه خوبي باشد, محدّث خوبي باشد, اديب خوبي باشد، با دنيا هم زندگي مي‌كند؛ البته دنياي حلال؛ امّا اگر كسي در دنيا زندگي نمي‌كند، روي زمين زندگي مي‌كند, زير آسمان زندگي مي‌كند, با آب و هوا و دريا زندگي مي‌كند، اين شخص مي‌تواند حكيم خوبي باشد؛ زيرا دنيا با امور اعتباري مي‌گردد، بناي عقلا اين است، قرارداد اين است كه اين رئيس است, او مرئوس است, اين بايد اين كار را بكند, همه اينها عناوين اعتباري است، هيچ كدام از اينها واقعيتي ندارد, اگر با قرارداد و اعتبارات زندگي مي‌كند، علوم ديگر براي او ميسور است؛ امّا او فيلسوف نخواهد شد، چه رسد به عارف! امّا اگر كسي با زمين زندگي كند, با دريا و صحرا زندگي كند، دريا و صحرا و آب و هوا اعتباري نيست، تكوين محض است، اين شخص مي‌تواند حكيم باشد. اينكه در سوره مباركه «حديد» دنيا را در پنج بخش معرفي كرده، فرمود: ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ﴾؛[21]يعني همين! اينهايي كه در بازي‌ها دارند زندگي مي‌كنند، از همان دوران نوجواني تا پيشكسوتي، همه عمر را در اعتبارات‌ هستند؛ طول و عرض زمين بازي اين‌قدر باشد, طول دروازه اين‌قدر باشد, ميدان بازي اين‌قدر باشد, بازي هم نود دقيقه باشد، همه اينها قرارداد است و اينها كه واقعيتي ندارد. چه كسي برنده است؟ چه كسي برنده نيست؟ با پا بايد باشد، با دست نباشد، همه اينها قرارداد است. اگر كسي عمري را در اين بازي‌ها سرگردان باشد، يا در بازي‌هاي ديگري كه مثل همين است، فرق نمي‌كند «إنَّما الاِخْتِلافُ في‌ الشَّبَكاتِ»[22]در بازي‌ها ديگر، چه عناوين اعتباري ديگر؛ اگر مسيحي است به دنبال اعظم بگردد، بشود پاپ اعظم؛ اگر شيعه است به دنبال «عظمي» بگردد كه بشود آيت الله العظمي، فرق نمي‌كند، اگر در اين فضاها باشد، اين فيلسوف نمي‌شود, اين حكيم نمي‌شود، ممكن است فقيه و اصولي بشود و با علوم اعتباري زندگي كند. فرمود اينها آيات ما نيست، ما آيات خود را به شما نشان مي‌دهيم.

انواع آيت‌ها و فرق آنها با آياتِ الهي
آيات و علامت‌ها چند گونه است: يك وقت قراردادي است، مثل همين‌ها كه ياد شد، يا پرچم هر كشوري نشانه استقلال آن مملكت است، يا فلزّ خاصي روي دوش يك شخص مخصوصي نشانه امير و فرمانده بودن اوست، اينها قرارداد است، چون اين فلزّ مخصوص يا اين پرچم مخصوص در جاي ديگر اين اعتبار را ندارد، اينها مي‌شود قرارداد. يك وقت است كه سخن از قرارداد نيست، سخن از تكوين است؛ وقتي تكوين شد گاهي مقطعي است، مثل اينكه «چمن» آيت و نشانه آب است كه اگر آب نبود، درخت و چمني نبود؛ ولي اين مقطعي است، مادامي كه سبز است آب را نشان مي‌دهد؛ وقتي پژمرده شد و به صورت خاك درآمد، ديگر آب را نشان نمي‌دهد؛ يا دود علامت آتش است، اگر اين دود تلطيف بشود و به صورت هواي شفاف و صاف در بيايد، ديگر علامت آتش نيست، گرچه «دخان» علامت است؛ ولي در يك مقطع خاص, گرچه چمن علامت آب است؛ ولي در محدوده مخصوص؛ امّا جهان و هستيِ هر شيء به هر وضع و كيفيتي باشد آيت حق است. ممكن نيست يك موجود ممكن, حالت‌هاي مختلف بپذيرد در بعضي از حالت‌ها آيتِ الهي باشد و در بعضي از حالت‌ها آيتِ الهي نباشد، چون اصلِ هستي آيتِ اوست؛ منتها كسي بايد چشم داشته باشد تا ببيند.
چشمِ برتر، لازمهٴ ديدن آيات الهي در آفاق و أنفس
فرمود ما ارائه مي‌دهيم اگر كسي گرفتار كوريِ چشم بود، آن‌طوري كه در سوره «حج» آمده كه ﴿فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتي‌ فِي الصُّدُورِ﴾[23]اينها نمي‌بينند, اگر كسي بصير باشد ارائه الهي در او اثرگذار است. فرمود ما آيات بيروني را نشان مي‌دهيم، پشت سر هم، به صورت فعل مضارع، اينها مرتب آيات ماست! درون او را نشان مي‌دهيم، تحوّلات او را نشان مي‌دهيم, تصميم‌ها را نشان مي‌دهيم، به اين صورت که هيچ‌كدام نبودند، بعد پيدا شدند. اين نظم خاصي كه در درون آنها هست، هيچ موجودي در درون او نيست، مگر اينكه طبيبانه و محقّقانه دارد كار مي‌كند؛ اصلاً طب را از همين نظم گرفتند كسي كه در عالَم طبيب خلق نشده، طبيب علم خود را از معلوم گرفته؛ يعني ديد اين‌جا چه خبر هست، بعد شده طبيب، نه اينكه از جاي ديگر طب گرفته باشد، اين درون انسان است كه معلّم اطبّاست، اين نظم و اين كارگاه خاص, طبيب‌پرور است, طب‌ساز است آن طبيب و طب از دستگاه درون گرفته شده؛ انديشه همين‌طور است, علم حصولي همين‌طور است, علم حضوري اين‌طور است, روانشناسي اين‌طور است, روانكاوي اين‌طور است، همه اينها علم خود را از اين درون گرفتند، نه اينكه بيرون از جان آدمي دستگاهي باشد، آنها در آن مدرسه رفته و درس خوانده باشند. روانشناس علم خود را از درون ما گرفته, روانكاو علم خود را از درون ما گرفته و هكذا؛ پس اينها همه آيات الهي‌اند كه در انفس ما هست و آنها هم آيات الهي است در بيرون. فرمود درون و بيرون را تك‌تك به حساب بياوريد آيات ما هستند، ما مرتب داريم آيات خود را به شما نشان مي‌دهيم: ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‌ أَنْفُسِهِمْ﴾.

نشان دادن اصلِ توحيد، هدف از ارائه آيات الهي
اگر يك چشم برتري داشتيد و خواستيد ببينيد، او هم شما را راهنمايي مي‌كند: ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‌ أَنْفُسِهِمْ﴾ تا ﴿يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾، گرچه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين ضمير ﴿أَنَّهُ﴾ را به قرآن برگرداندند،[24] براي اينكه بحث‌هاي اخير درباره قرآن بود؛ امّا اين دو آيه نشان مي‌دهد كه درباره اصلِ توحيد است، چه اينكه بخش پاياني سوره مباركه «غافر» هم درباره اصلِ توحيد بود، تا روشن شود كه خدا حقّ محض است؛ لذا فرمود بيرون را نگاه كنيد همه‌ آنها آيت‌ و علامت‌اند، مي‌گويند ما پروردگاري داريم؛ درون را نگاه كنيد همه اينها شهادت مي‌دهند كه ما پروردگاري داريم, اگر دقيق‌تر باشيد، قبل از اينكه «آسمان» را ببينيد «الله» را مي‌بينيد, قبل از اينكه خودتان را ببينيد «الله» را مي‌بينيد, چرا؟ چون او ﴿عَلي‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهيدٌ﴾ است، اين ﴿شَهيدٌ﴾ به معناي مشهود است نه شهيد به معني شاهد؛ يعني انسان اگر بخواهد زمين را بشناسد همين كه وارد حوزه «معرفة‌الأرض» شد، اول «الله» را مي‌شناسد, چرا؟ چون او ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحيطٌ﴾ است، خواست آسمان را بشناسد، همين كه شروع كرد به «سپهرشناسي»، اول چيزي كه مي‌شناسد «الله» است، چون او ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحيطٌ﴾ است. اين لايه اول زمين را يا لايه اول آسمان را شما كنار ببريد، لايه دوم زمين و آسمان را بخواهيد بشناسيد، اول خدا را مي‌شناسيد. اين لايه سوم را بخواهيد بشناسيد همين‌طور است، چون او ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحيطٌ﴾ است و ﴿عَلي‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهيدٌ﴾ است، پس اول «الله» را مي‌شناسيد.

ظهور فيض خدا در منطقه فعل و امكان رؤيت آن
در بحث‌هاي قبلي به عرض رسيد كه ما يك منطقه ممنوعه داريم و آن مقام ذات است، يك؛ صفات ذات كه عين ذات است، دو؛ اين دو منطقه ممنوعه است كه احدي به آ‌ن دسترسي ندارد، در منطقه ظهور حق و فعل حق شما هر چه وارد ‌شويد، مي‌بينيد با فعل حق در ارتباط هستيد؛ اينكه گفته شد: «هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَي غَيْرِ مُمَازَجَة» [25]براي فصل سوم است. حالا شما اگر كاغذي را دو نيم كرديد، فيض خدا در بين اين دو نيم هست، اين «الْأَشْيَاءِ» جمع محلاّ به الف و لام است، هر كدام از آن دو نيم را هم دو نيم بكنيد، باز «فِي الْأَشْيَاءِ» هست، اگر ميلياردها تقسيم بتوانيد روي اين يك تكّه كاغذ بكنيد، باز «فِي الْأَشْيَاءِ» هست، سرانجام دستتان خالي است، غير از ظهور حق چيزي نمي‌بينيد؛ اين‌طور نيست كه كاغذي داشته باشيم، بين دو طرف آن فيض «الله» باشد، نه خير, اين داخل در «الْأَشْيَاءِ» است، آن وقت چيزي براي اشيا نمي‌ماند، اگر اين را محدود كردي مي‌شود كاغذ, اگر برداشتي مي‌شود «فيض الله» اينكه: با صد هزار جلوه برون آمدي كه من ٭٭٭ با صد هزار ديده تماشا كنم تو را[26] كلّ عالم مي‌شود فيض خدا, كلّ عالم مي‌شود «خلق», كلّ عالم مي‌شود ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ [27]و ما خودمان فيض خداييم, فعل خداييم؛ عالَم يعني فيض خدا! اينكه فيض را از مستفيض محدود مي‌كنيم و گاهي ـ معاذ الله ـ افاضه را نمي‌بينيم ﴿أَعْرَضَ وَ نَأي‌ بِجانِبِهِ﴾ همين مشكلات را براي ما ايجاد مي‌كند.

محال بودن معرفت ذات حق و امكان شناخت آن با مفاهيم
بايد حواس ما جمع باشد كه آن منطقه ذات، محال است، براي اينكه او هستي محض است، يك؛ بسيط است، دو؛ نامتناهي است، سه؛ بسيط كه جزء و جزء ندارد تا انسان وارد يك گوشه آن بشود، مثل اقيانوس, پس آن منطقه ممنوعه است، اينكه سيدناالاستاد امام(رضوان الله عليه) دارد، معرفت ذات حق محال است، حتي براي انبيا و صدّيقين و صلحا و براي هيچ‌كس ممكن نيست،[28] براي همين است؛ اما دست ما در مفهوم باز است، اين هزار و يك اسم «جوشن كبير»، ممكن است هزار و يك جلد كتاب انسان درباره اينها بنويسد، چون در فضاي مفهوم دست آدم باز است، هر كدام از اينها هم نامتناهي‌ مي‌باشد، علم او نامتناهي, قدرت او نامتناهي, حيات او نامتناهي, جمال او نامتناهي؛ حالا چند نامتناهي ما داريم، معلوم مي‌شود اينها نامتناهي به حمل اوّلي هستند، وگرنه نامتناهي مگر جا براي غير مي‌گذارد كه ما چند نامتناهي داشته باشيم! خود كلمه نامتناهي به حمل اوّلي نامتناهي است؛ ولي به حمل شايع متناهي است، مفهومي است از مفاهيم در گوشه ذهن ما. فرق بين حمل اوّلي و شايع هم در «اصول» فضلاً از «منطق» ملاحظه كرديد, مثلاً كلمه «فرد»، اين «فاء»، و «راء» و دالِ كلمه فرد، به حمل اوّلي فرد است و به حمل شايع كلّي است؛ اين فرد بر زيد صادق است, بر عمرو صادق است, بر بكر صادق است, بر خالد صادق است, شخص اين‌طور است شخص به حمل اوّلي شخص است به حمل شايع كلي است، شخص كه عَلَم نيست براي كسي. نامتناهي، به حمل اوّلي نامتناهي است؛ ولي به حمل شايع متناهي است، چون مفهوم است در كنار مفاهيم، در برابر مفهوم حَجَر و شَجَر و انسان و فَرَس و بَقَر و غَنَم. ما مادامي كه حكيمانه حرف مي‌زنيم، دست ما پر است؛ امّا خدا هيچ كدام از اين مفاهيم نيست، آن بيان نوراني امّام باقر(سلام الله عليه) كه فرمود: «كلّما» نه «كلّ ما», «كُلَّما مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهَامِكُمْ في أَدَقِّ مَعانِيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُكُمْ مَرْدُودٌ إلَيْكُمْ».[29]

تفاوت كار حكيم و عارف در معرفت توحيدي
ما يك سلسله كتاب‌هاي فلسفي فراوان داريم، كه همه هم مفهومات در ذهن ماست، اينها كه خدا نيست! مي‌گوييم مصداق اين خداست، آن مصداق را مي‌توانيم ببينيم؟ نه, مي‌توانيم لمس كنيم؟ نه, فقط مقدور ما اين است كه بگوييم اين مفاهيم, مصداقي دارد؛ امّا آن مصداق چون نامتناهي است، دسترسي به آن محال است و محال. اينكه مي‌گويد:
آفت ادراك اين قال است و حال ٭٭٭ خون به خون شستن محال است و محال[30]
كار حكيم اين است كه مشكل نظري را با مفهوم بديهي مي‌خواهد حل مي‌كند؛ يعني خون را با خون دارد مي‌شويد! چون مفهوم نظري را با مصداق بايد حل كرد؛ الآن مثلاً عسل چيست؟ اين «عين» و «سين» و «لام»، كسي ممكن است كتابي بنويسد و بگويد زنبور اين است, كندو اين است, گل اين است, مكيدن اين است، يك كتاب بنويسد و براي يك عده هم تدريس بكند؛ امّا كام كسي شيرين نمي‌شود؛ اين شخص مي‌تواند در اثر خواندن اين كتاب و دوره ديدن, كندو بسازد، زنبورها را جمع كند و عسل توليد كند، اين كارها را ممكن است بكند؛ امّا كام او شيرين نمي‌شود، چون عسل آن موجود خارجي شيرين است، و گرنه مفهوم نظري را بخواهيم با مفهوم بديهي حل كنيم، نمي‌شود و محال است.
آفت ادراك اين قال است و حال ٭٭٭ خون به خون شستن محال است و محال
امّا ما كه بيچاره‌ايم براي ما همين مقدار كافي است؛ ولي اگر كسي در اثر اعتكاف و غير اعتكاف سفره‌اي پهن كرد، قلبي داشت, يك آينه شفافي پيدا كرد، «آن‌كه با صد هزار جلوه برون آمد» در اين آينه مي‌تابد، آن وقت نتيجهٴ اعتكافيِ اين معتكف آن است كه در آينه جانش جمال الهي را مي‌بيند، آن‌كه گفت: «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا» از همين مكتب استفاده كرده است، وگرنه همه ما مكلّفيم با اين براهين كار كنيم، همين؛ امّا آن‌كه در كاسه جانش جمال الهي مي‌تابد، او يك چيز ديگر است؛ اينكه مي‌گويند هر كس خدا را به اندازه خود مي‌شناسد؛ يعني آن بيرون؛ يعني آينه درست كرد, در آينهٴ محدود خود, آفتاب كه مي‌تابد كه با تمام وجود مي‌تابد نه با بعض وجود, «با صد هزار جلوه برون آمدي كه من»؛ امّا با صد هزار ديده ندانم, هر كسي در يك آينه آفتاب را مي‌بيند، آينه كوچك آفتاب را كوچك نشان مي‌دهد، آفتاب كوچك نيست، يك؛ آفتاب كوچك نتابيد، دو؛ اين كوچك است و آفتاب را كوچك گرفت، سه؛ ما اين‌طور هستيم! ما حتي عارف بشويم, پيغمبر بشويم، وليّ و وصيّ بشويم، در جاي خود و در فصل سوم، جمال الهي را مي‌گيريم و مي‌گوييم: «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا»، نه اينكه ما بالا مي‌رويم، بلكه به اندازه خود، او را درك مي‌كنيم، آن‌جا جاي اندازه نيست هيچ كس آن‌جا راه ندارد.

محو شدن آيات و ظهور جمال الهي در مراحل عالي رؤيت
بعد مي‌فرمايد ما با شما داريم حرف مي‌زنيم؛ اما قدري كه جلوتر برويد، اين‌طور نيست كه آيات «آفاق» داشته باشيم, آيات «انفس» داشته باشيم تا «الله» را نشان بدهد! شما هر چه را كه بخواهيد وارد شويد دالان ورودي آن جمال الهي است، طبقه دوم را كه برداريد، جمال الهي است, سوم هم بخواهيد برداريد، جمال الهي است, لايه پنجم و ششم را بخواهيد ببينيد، جمال الهي است, آخر كه تمام شد مي‌بينيد غير از جمال الهي چيز ديگري نمي‌بينيد. اين‌طور نيست كه «داخلٌ فِي الْأَشْيَاءِ»؛ يعني ما اشيايي داريم غير از فعل خدا, فعل خداست ديگر او دارد مي‌گرداند كار خداست, تدبير خداست, آيات الهي است، اين طوري نيست كه ما آيه‌اي داشته باشيم و ذي‌الآيه؛ ولي تمام حواس ما بايد جمع باشد كه در فصل سوم داريم حرف مي‌زنيم، آن فصل اول و دوم كه محال است و به آن دسترسي نداريم، آن‌جا منطقه‌هاي ممنوعه است؛ اما فعل حق, ظهور حق, ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ است و سخن مي‌گويد، اينها هم فعل اوست؛ قرآن نازل مي‌كند, انبيا مي‌فرستد, دنيا را اداره مي‌كند, آخرت را اداره مي‌كند.

چگونگي جمع محال بودن معرفت ذات با نامحدود بودن فيض او
پرسش:...؟پاسخ: بله، فيض نامحدود است؛ امّا ما به اندازه خودمان با اين فيض سر و كار داريم، مثل بهشت, بهشت هم نامحدود است؛ امّا نامحدودِ «لا يَقف» است نه نامحدود بالفعل, بهشت نامحدود «لا يقف» است ما هم ـ ان‌شاءالله ـ وارد بهشت شديم نامحدود «لا يقف» هستيم، نه اينكه ما مي‌شويم غير متناهي؛ فيض الهي همين‌طور است. در بحث‌هاي قبل هم مشابه اين مطلب را داشتيم، مرحوم كليني(رضوان الله عليه) نقل كرده است كه ائمه فرمودند: علوم ما نامتناهي است[31] و حق هم گفتند كه علوم ما نامتناهي است، هر وقت بخواهيم مي‌دانيم, هر چه را بخواهيم مي‌دانيم؛ اما از اين طرف اين سؤال مطرح است كه شما يک موجودِ مخلوقِ محدود هستيد، وقتي مخلوق, محدود بود، عالِم محدود بود، چگونه علم او نامتناهي است؟ جوابش همان جواب بهشتي‌هاست كه ما در بهشت نامتناهي هستيم يعني چه؟ يعني ما موجود نامتناهي هستيم يا وصل هستيم به چيزي كه «لا انتهي له». يك وقت است كسي علم خود را از مدرسه و مكتب و كتاب و كتابخانه مي‌گيرد، يك وقت علم خود را از خزينه الهي مي‌گيرد، با او ارتباط دارد، اگر ارتباط او با خزينه الهي است، خزينه الهي نامتناهي است، پس ارتباط او نامتناهي است، نه اينكه بالفعل علم او مي‌شود نامتناهي، مثل «الله» ـ معاذ الله ـ تا گفته شود اينها كه موجود محدودند چگونه علم آنها نامتناهي است، نه خير، مرتبط‌ به مخزن نامتناهي هستند، ما هم در بهشت مرتبط به مخزن نامتناهي هستيم؛ امّا نه اينكه ما يك موجود نامتناهي باشيم, بنابراين، اينكه مي‌فرمايد شما درون و بيرون، يك؛ درونِ درون, بيرون بيرون، دو؛ هر جا برويد، بر بالاي هر چيزي «الله» را مشاهده مي‌كنيد: ﴿أَوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ﴾ كه ﴿أَنَّهُ﴾ بالاي كلّ شيء مشهود است، بعد مي‌فرمايد اينها خودشان ترديد دارند. اين بخش پاياني سوره مباركه «فصّلت» بود.



[3]لغت‌نامه معين، اومانيسم: برگرفته از واژة لاتيني هومو (Homo) انسان. انسان گرايي؛ شامل هر نظام فسلفي يا اخلاقي مي‌شود که آزادي و حيثيت انسان مرکزيت آن را تشکيل مي‌دهند، يونانيان و روميان قديم پيرو اومانيسم بودند. اين نام به طور اخص به نهضتي گفته مي‌شود که در قرن 14 در اروپا به وجود آمد و آن نوعي طغيان عليه سلطه علماي دين و الهيات قرون وسطي بود.
[26]ديوان اشعار فروغی بسطامی، غزل9.
[28]مصباح الهداية الی الخلافه و الولاية، ص13.«اعلم ... أنّ الهوية الغيبيّة الأحديّة ... منقطع عنها آمال العارفين، تزلّ لدي سرادقات جلالها أقدام السالكين،‌ محجوبٌ عن ساحة قدسها قلوب الأولياء ‌الكاملين غير معروفة لأحدٍ من ‌الأنبياء و المرسلين و لا معبودة لأحد من العابدين و السالكين الراشدين و لا مقصودة لأصحاب المعرفة من المكاشفين حتّي قال أشرف الخليفة أجمعين: «مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك‌ و مَا عَبَدْنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِك»‌.. و قيل بالفارسية:
عنقا شكار كس نشود دام بازگير ٭٭٭ كانجا هميشه باد به دست است دام را».
[30]مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش226.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo