< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

89/07/04

بسم الله الرحمن الرحیم

(أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ (21) لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ (22) لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ (23)

چون سورهٴ مباركهٴ «انبياء» در مكه نازل شد و مطالب اصلي سوَر مكّي اصول دين است يعني توحيد و وحي و نبوت و مانند آن بخشي از اين اصول در آيات قبلي يعني تا آيهٴ بيست همين سورهٴ «انبياء» مطرح شد الآن دربارهٴ توحيد بحث مبسوطي دارند مي‌فرمايند پروردگار آن است كه آفريدگار باشد و معبود كسي است كه پروردگار باشد اگر كسي پرورنده نيست, ربّ نيست صلاحيّت عبادت را هم ندارد و اگر كسي خالق نيست آفريننده نيست پرورنده هم نيست اينها يك تلازم منطقي است كه الوهيّت يعني معبود بودن متفرّع بر ربّ بودن است ربوبيّت متفرّع بر خالق بودن است اگر موجودي خالق نبود آفريننده نبود او توان پرورش ندارد چيزي كه شيئي را نيافريد قدرت پروراندن آن را هم ندارد چون از ذات او، لوازم او، ملازمات او، مُقارنات او باخبر نيست پس هر ربّي الاّ ولابد بايد خالق باشد و چون غير خدا احدي خالق نيست پس غير خدا احدي ربّ نيست و چون غير خدا احدي ربّ و پرورنده نيست غير خدا احدي اله و معبود هم نيست لذا قرآن كريم براي نفي شركِ وثنيين حجاز كه غير از خدا آلهه‌اي را پذيرفته بودند مي‌فرمايد: (أَمْ خُلِقُوا) شيئي را (مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ) اگر اين آلهه كاري نكردند نه خالق‌اند و نه رب پس الهي نيست. براي اينكه اين مسئله از صورت جدل به صورت برهان در بيايد اين يك جدال احسني نيست يعني مقدّمات اين قياس هم معقول است هم مقبول و مسلّم ولي از صبغهٴ مسلّم بودن اين مقدّمات قياس تشكيل شد مي‌شود جدل ولي مي‌خواهيم همين را برهاني كنند كه از صبغهٴ معقول بودن او استفاده بشود نه تنها از صبغهٴ مقبول بودن او. برهان اقامه مي‌كنند مي‌گويند كه رب، اله آن است كه خالق باشد، محيي باشد، مميت باشد اين اوصاف را بايد داشته باشد آنچه را كه شما مي‌پرستيد اينها منشِر نيستند، مُحيي نيستند، احيا و اماته ندارند بنابراين بر اساس شكل ثاني اينها اله نيستند (أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ) بعد اين را در اصل جامع بيان كرده است فرمود: (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ) حالا شما سخن از علم ظاهري نيست كه بگوييد ما از آسمانها خبر نداريم اين برهان عقلي آسمان و زمين را طير مي‌كند عقل كه براهين تجريدي دارد و نه تجربي اين براهين تجريدي جامع هر شيء است به نحو قضيه حقيقيه اين موجود چه سمايي باشد چه ارضي، چه گذشته باشد چه آينده، چه مجرّد باشد چه مادّي مشمول قضاياي حقيقيه و عقلي است فرمود اگر در آسمان و زمين در جهان آفرينش بيش از يك خدا باشد اينها در هم مي‌ريزند اين مقدّم و تاليِ قياس استثنايي، استثناي اين بيان بطلان تالي هم در سورهٴ مباركهٴ «ملك» مشخص شد يعني (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا) لكن لم تَفسدا لكنّ الفساد باطلٌ فالمقدّم مِثله، بطلان تالي را در سورهٴ مباركهٴ «ملك» و ساير سوَر مشخص كرد بطلان مقدم را هم بايد از بطلان تالي فهميد عمده تلازم اين مقدم و تالي است كه چگونه اگر بيش از يك خدا در آسمان و زمين باشند دو خالق باشند يا دو ربّ و پروردگار باشند آسمان و زمين در هم مي‌ريزند منظور از فساد اين نيست كه اصلِ آسمان و زمين موجودند منتها صَلاحشان به فساد تبديل مي‌شود كه فقط كان ناقصه را خبر بدهد بلكه از كان تامّه هم سخن مي‌گويد يعني در هم مي‌ريزند، نابود مي‌شوند آن بيان نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليه) در دعاي عرفه همين صدر آيهٴ سورهٴ «انبياء» را دارد و تالي را دو چيز ذكر مي‌كند مي‌فرمايد: «لَوْ كانَ فيهِما الِهَةٌ اِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا وَتَفَطَّرَتا» يعني در هم مي‌ريزند اين «وَتَفَطَّرَتا» كه وجود مبارك سيّدالشهداء به عنوان تالي براي اين مقدّمِ قياس استثنايي ذكر كرد با صدر سورهٴ مباركهٴ «ملك» هماهنگ‌تر است فرمود: «تَفَطَّرَتا» يعني «فيهما فتور» در سورهٴ مباركهٴ «ملك» دارد كه (مَا تَرَي فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَي مِن فُطُورٍ) يعني «لكنّ التفطّر باطلٌ لكنّ الفطور باطلٌ» كه اين به كان تامّه هم برمي‌گردد نه تنها نظم عالم به هم مي‌خورد بلكه اصل هستي اينها در هم مي‌ريزد پس عمده بيان تلازم مقدم و تالي است.

قرآن كريم مسئلهٴ توحيد را به زبانهاي گوناگون تشريح كرده اصل اثبات ذات واجب را گويا قرآن غنيّ مي‌داند كه خدايي هست دربارهٴ او خيلي بحث نمي‌كند به تعبير سيدناالاستاد شما در قرآن كمتر آيه‌اي مي‌بينيد، كم آيه‌اي مي‌بينيد كه دربارهٴ اصل وجود خداي سبحان سخن بگويد اين مفطور است و مقبول، گاهي براي خاموش كردن تفكّر الحادي برخي از آيات را نازل كرده چون بشري كه در آن روز زندگي مي‌كرد و الآن هم زندگي مي‌كند اكثري اينها مشرك‌اند ملحد كم است منتها نمي‌داند خدايي كه، مبدأيي كه بايد قائل باشد و معتقد است تطبيق كند بر چه چيزي، آن كه ملحد باشد يعني بگويد هيچ مبدأيي در عالم نيست آن كم است غالباً مشرك‌اند آن روز كه غالباً مشرك بودند در حجاز كه (لَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ) يا (خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ) و مانند آ‌ن، اما آن كه بگويد (نَمُوتُ وَنَحْيَا)، (مَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ)، (إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا) و مانند آن بسيار كم‌اند. براي اثبات اصل مبدأ در سورهٴ مباركهٴ «قمر» و مانند آن مي‌فرمايد اين بشر آيا گياه خودروست يعني هيچ مبدأيي ندارد هيچ فاعلي ندارد مع‌ذلك يك قطرهٴ آب به اين صورت در مي‌آيد كه الآن صدها دانشكده مي‌خواهند بفهمند انسان چيست هنوز در بين راه‌اند صدها يعني صدها دانشكده در جهان هست براي اينكه انسان را هم تازه بدنش را بفهمند، انواع سلامت و بيماريش را بفهمند، تشكيلات چشمش را بفهمند آنها كه متخصّص چشم راست‌اند مي‌گويند ما احتياط مي‌كنيم در چشم چپ اظهارنظر نمي‌كنيم از بس اين اعجوبه پيچيده است اين (أَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِن مَنيٍّ يُمْنَي) يك قطره آب به اين صورت در آمده خودساخته است اينكه خب بيّن‌الغي است و محال پس فاعلي دارد فرمود: (أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ) يعني هيچ مبدأيي در كار نيست اينكه مستحيل است (أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ) خودشان خلق كردند اينكه مستحيل است، مثل اينها، اينها را خلق كرد كه مستحيل است پس مبدأيي دارند ديگر اين را در سورهٴ مباركهٴ «قمر» بيان كرد كه ـ ان‌شاءالله ـ بحثش آنجا خواهد بود كه (أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ) اينكه محال است (أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ) اين هم كه محال است پس مبدأيي دارد اين گونه از آيات كه براي اثبات اصل وجود خالق است در قرآن زياد نيست قسمت مهمّ آيات قرآن مربوط به توحيد است چون بشر چه در گذشته چه در حال مهم‌ترين آفتش همان شرك است منتها در تطبيق اله آنها كه خيال مي‌كنند ملحدند بيراهه رفتند. خب، براي اثبات اين مطلب كه دو خدا مستحيل است دو رب و دو پروردگار مستحيل است تلازم مقدّم و تالي را غالباً به صورت برهان تمانع ذكر مي‌كنند برهان تمانع غالباً در كتابهاي كلامي مطرح است در كتابهاي فلسفي از اين راه وارد بشوند كه اصلاً چون خالق بايد واجب باشد واجب تعدّدپذير نيست براي اينكه قبل از مسئلهٴ واحديّت يعني توحيدِ واجب از احديّت او سخن به ميان آورد كه او احد است يعني يكتاست تايِ ديگر ندارد بسيط محض است اگر دوتا واجب باشد يك مابه‌الاشتراكي مي‌خواهد يك مابه‌الامتياز مي‌خواهد و اين مركّب مي‌شود دوتا، خدا يكتاست اين را اول ذكر مي‌كنند بعد از اثبات يكتايي، اثبات يگانگي سهل است يعني خدا بيش از يكي نيست چون اگر دوتا باشد بايد دوتا باشد يعني هر كدام يك مابه‌الاشتراكي داشته باشند يك مابه‌الامتيازي اين راه عقلي است كه در حكمت و فلسفه مطرح است آن شبههٴ ابن‌كمونه هم كه خودش بعدها جواب داده هم اينجا مطرح است كه برخيها گفتند اگر وجود مبارك وليّ عصر ظهور كرد ما تنها معجزه‌اي كه از آن حضرت مي‌خواهيم اين است كه شبههٴ علم كمونه را حل كند امام راحل(رضوان الله عليه) همين مسئله خرافات و ديدن وجود مبارك امام زمان و همين راههايي كه اخيراً رواج پيدا كرده در عصر امام(رضوان الله عليه) هم كم و بيش بود كسي خودش را به جماران رسانده كه من خدمت حضرت رسيدم با حضرت رابطه دارم وجود مبارك امام(رضوان الله عليه) به مرحوم آقاي توسّلي فرمودند كه به ايشان بگو اگر تو با امام رابطه داري اين مشكل رابطهٴ حادث و قديم را براي ما حل كن كه «بالثابت السيّار كيف ارتبطا» عالم كه حادث است خدا كه قديم اين حادث با آن قديم چگونه رابطه دارد اين فكر همان فكري است كه بالأخره مي‌گويند ما معجزات علمي را مقدّم مي‌داريم بر معجزات عملي. در فلسفه و حكمت اين راهها مطرح است كه اصلاً نوبت به مراحل زيرين نمي‌رسد ولي در كلام غالباً از همين برهان تمانع و امثال اينها تمانع مطرح است كه اگر دو خدا باشد عالم فاسد خواهد بود غالباً آ‌نها مي‌گويند اگر دو خدا باشد اينها اگر مرادهاي اينها يكي باشد يعني هر دو اراده كردند حيات زيد را يا آفرينش فلان زمين را يا ايجاد فلان ستاره را اين مراد اگر به ارادهٴ هر دو واقع بشود اين توارد دوتا علّت تام است بر معلول واحد كه مستحيل است، اگر طبق ارادهٴ يكي واقع بشود و طبق ارادهٴ ديگري واقع نشود اين ترجيح بلا مرجّح است أولاً و آن كه اراده‌اش واقع شد او قد قاهر است ثانياً، او خداست اگر مراد هيچ كدام واقع نشود كه هر دو عاجزند پس اله نيستند اين در صورتي است كه مراد هر دو يك شيء واحد باشد اما اگر مراد هر دو دو شيء باشد يعني اين خدا اراده كرده آفرينش زمين را يا زيد را آن خدا آفرينش زيد را اراده نكرده است آفرينش زمين را اراده نكرده است. خب، مراد كدام واقع مي‌شود تمانع در اين قسمت است مراد هر دو واقع بشود كه يكي وجودي است ديگري عدمي آنكه محال است، مراد هيچ كدام واقع نشود آن هم رفع نقيضين است محال است، مراد يكي واقع بشود ديگري واقع نشود گذشته از ترجيح مرجّح لازمه‌اش آن است كه آن كه مرادش واقع نشده خدا نباشد اين برهان تمانع است آن‌گاه آمدند گفتند كه خب چه مي‌شود كه اينها چون هر دو حكيم‌اند و هر دو عالِم محض‌اند ما هو الأصلح را هم تشخيص مي‌دهند، ما هو حق، ما هو الواقع آن را تشخيص مي‌دهند چون ما هو حق، ما هو الواقع را تشخيص مي‌دهند پس مرادشان يكي است چون مرادشان يكي است الاّ ولابد برهان تمانع بايد به برهان توارد علّتين برگردد شما در روش رئاليسم و شرح اصول فلسفهٴ سيدناالاستاد مرحوم علامه در آن پاورقيها اين چيزها را هم مي‌بينيد كه برهان تمانع را در همين جلد پنجم شرح اصول فلسفه به برهان توارد علّتين مثلاً ارجاع داده شد و توارد علّتين بر معلول واحد مي‌گويند مستحيل است چرا، براي اينكه اگر يك شيء داراي دو علّت مستقل باشد چون آن شيء معلول الف هست به الف احتياج دارد و معلول باء است به باء احتياج دارد اگر ما دو علّت داشتيم يكي الف و ديگري باء هر دو هم تام و مستقل بودند نه اينكه جزءالعلّه باشند و علّت مركّب باشد بلكه علّت متعدّد است و مستقل الف علّت تامّه و مستقل معلول است باء علّت تامّه و مستقل معلول است نه اينكه جزءالعلّه باشد در اين صورت معلول هم به الف محتاج است هم از الف بي‌نياز هم به باء محتاج است هم از باء بي‌نياز و جمع نقيضين از اينجا پيش مي‌آيد. بيان ذلك اين است كه اين معلول به الف محتاج است چون علّتِ اوست از همين الف بي‌نياز است چون باء نياز او را تأمين مي‌كند و هكذا به باء نيازمند است چون علّتِ اوست و از باء بي‌نياز است چون الف نياز او را تأمين مي‌كند لذا توارد دوتا علّتِ مستقل براي معلولِ واحد مستحيل است چون اين‌چنين است اگر اين دو خدا برابر ما هو الأصلح كه ما هو الأصلح، ما هو الحق، ما هو الواقع في نفس الأمر بيش از يكي نيست تواقف كردند اين برهان به صورت برهان توارد علّتين مطرح است نه برهان تمانع پس آيه را بايد بر توارد علّتين حمل كرد نه برهان تمانع، اين خلاصهٴ نظر برخي از متكلّمان است كه دامنه‌اش به برخي از افراد در عصر حاضر هم رسيده لكن اين سخن ناصواب است براي اينكه اينها خيال كردند دوتا خدا مثل دوتا پيغمبرند يا مثل دوتا امام معصوم‌اند مي‌گويند اين دو خدا برابر با ما هو الواقع، ما هو الأصلح، ما في نفس الأمر، ما هو الحق برنامه‌ريزي كنند خب اينها كه پيغمبر نيستند كه ما هو الحقّي باشد، نفس‌الأمري باشد، ما هو الواقعي باشد، ما هو الأصلح باشد برابر او كار كنند كه اگر دو خدا فرض شدند بقيه عدمِ محض است عدم محض يعني عدم محض «كان الله و لا شيء عليم» واقعي در كار نيست، أصلحي در كار نيست، نفس‌الأمري در كار نيست اينها همه ممكنات‌اند اينها آفرينندهٴ خدايند خداوند كه كارش را با نفس‌الأمر انجام نمي‌دهد نفس‌الأمر مخلوق اوست مگر ما يك خدا داريم ـ معاذ الله ـ يك نفس‌الأمري كه خدا برابر آن نفس‌الأمر كار بكند آن كه مي‌شود پيغمبر، آن كه مي‌شود امام ديگر خدا نيست خدا آن است كه هستيِ محض است يك، ماسواي او عدمِ محض است دو، او آفرينندهٴ ماسواست سه، كه (اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ) پس اين فكر كه انسان بگويد خدا برابر ما هو الواقع يا نفس‌الأمر كار مي‌كند اين خدا را تنزّل دادند در سطح انسان كامل است، اگر كان الحق ديگر هيچ چيزي نيست حق خودش است، (الْحَقُّ مِن رَبِّكُ) نه اينكه حقّي هست و خدا برابر حق كار مي‌كند ما حقّي غير از خدا نداريم اگر آيه را بخواهيم حل كنيم همان برهان تمانع است شما ببينيد الميزان درست است كه بيست جلد است اما علامهٴ طباطبايي را در اين بخشهاي بايد شناخت آوردنِ حرف، حرفِ تازه مقدور هر كسي نيست شما گاهي مي‌بينيد ممكن است در غرب يا غير غرب فلسفه‌هاي زيادي مطرح بشود، تصوّرات زيادي، نوآوريهاي زيادي اما سرّش اين است كه فلسفهٴ آنها غالباً فلسفهٴ مضاف است و فلسفهٴ مضاف و جزء علوم است ما در بحثهاي فقهي براي اينكه ارتباط ما با تودهٴ مردم است ناچاريم مقداري ساده سخن بگوييم آن بحثهاي عميق را يك فقيه مطرح نمي‌كند غالباً شما مي‌بينيد در كتابهاي فقهي اين مطلب مطرح است در رساله‌هاي اين مطرح است كه آب دو قسم است آب مطلق و آب مضاف همه هم آن را قبول كرديم اما اگر رابطهٴ ما با مردم نبود كه اين طور حرف را ساده نمي‌زديم مگر آب مي‌شود دو قسم باشد يك قسم آب است يك قسم آب‌ميوه! هيچ محقّق اين طور حرف مي‌زند كه آب دو قسم است آب مطلق داريم آب مضاف، آب مضاف آب‌ميوه كه آب نيست مَقسمتان چيست شما مي‌خواهيد محقّقانه حرف بزنيد بايد بگوييد آب يك قسم است، بخواهي با مردم حرف بزني كار خوبي مي‌كني حرف همين است غير از اين هم نمي‌شود حرف زد كه آب‌ميوه پاك‌كننده نيست آب‌ميوه با برخورد با نجس متنجّس مي‌شود و مانند آن، اما اين تسامح از فقها پذيرفته است براي اينكه با مردم كار دارند و اگر فقيهي خواست با خودش حرف بزند اين فقط مي‌گويد آب يك قسم است مگر آبِ مضاف، آب‌ميوه، آب هويج آب است تا شما بگوييد يك قسم آب اين است يك قسم آب آن است. فلسفهٴ مضاف فلسفه نيست فلسفه يك قسم است چون فلسفه جهان‌بيني است كلّ جهان را انسان بايد ببيند حرف بزند جان‌كَندن مي‌خواهد تا بفهمد مگر كار آساني است كه هر چند سالي يك طرح جديدي بيندازي يك مبناي تازه‌اي، يك قول تازه‌اي اين نظير برداشت از يك دليل نقلي است يا برداشت فيزيكي از چاه نفت و چاه گاز و اينهاست كه نظريهٴ جديد، نوآوري جديد اين دربارهٴ كلّ عالم مي‌خواهد حرف بزند اين تازه عمري بايد زحمت بكشد يك دانه حرف بفهمد كه در كلّ عالم چه خبر است اين مي‌شود فلسفه آنكه مضاف است كه فلسفه نيست مثل آب مضاف است بنابراين علامهٴ طباطبايي را اينجاها بايد شناخت شما اين كتابهاي كلامي از مواقف و مقاصد ببينيد تا شرح اصول فلسفه همين شرح رئاليسم ببينيد فرق علامه طباطبايي با اين بزرگان چيست ايشان مي‌فرمايند اگر دو خدا شدند الاّ ولابد دو مراد دارند مستحيل است كه يك مراد داشته باشند سخن از توارد علّتين اينجا جايش نيست الاّ والابد تمانع است اگر دو خدا بودند حتماً دو اراده دارند چرا، براي اينكه خدا آن است كه وصف او عين ذات او باشد اگر دو خدا هستند يكي الف و ديگري باء علمِ الف عين ذات الف است علم باء عين ذات باء است چون الف غير باء است باء غير الف است پس علم الف غير علم باء است شما واقعي نداريد، نفس‌الأمري نداريد، ما هو الأصلح نداريد كه اين دو خدا برابر ما هو الأصلح كار بكند خدا است و لاغير عدمِ محض است تازه مي‌خواهند بيافرينند نفس‌الأمر را آنها مي‌آفرينند اگر گفتيد به حدّ ذات الشيء نفس الأمره اشياء را آنها مي‌آفرينند، اگر عبور عاليه را نفس‌الأمر پنداشتيد اينها مي‌آفرينند، اگر اعيان ثابته را نفس‌الأمر داشتيد خدا مي‌آفريند خدا هست و لا شيء معه هيچ چيزي غير از خدا نيست حالا تازه مي‌خواهند خلق كنند چون صفت عين ذات است و ذات غير هم‌اند علم غير هم است، تشخيص غير هم است، حكمت غير هم است قهراً دو دستگاه در جهان پديد مي‌آيد آن‌گاه سؤال اين است كه كدام يك از اينها پديد مي‌آيد مي‌شود تمانع محض به هيچ وجه برهان سورهٴ مباركهٴ «انبياء» به توارد علّتين برنمي‌گردد در بسياري از نوشته‌هاي قاضي عضد ايجي در مواقف، تفتازاني در شرح مقاصد، متكلّمين خودي تا برسد به روش رئاليسم اينها خيال مي‌كردند كه اين برهان به برهان توارد علّتين برمي‌گردد در يك فرض و به برهان تمانع برمي‌گردد در فرض ديگر، برخيها مي‌گويند الاّ ولابد به برهان توارد برمي‌گردد براي اينكه اين دوتا خدا ما هو الحق را تشخيص مي‌دهند خب، اين ديد فقط در الميزان در مي‌آيد اگر گفته شد مثلاً الميزان يك كتاب نوآوري است كه مثلاً چندين سال بايد مسائلش حل بشود براي اين نكاتش است وگرنه (الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ) آنها مطلبي نيست كه حالا الميزان يك چيز نويي در آن قسمتها بياورد اينجاها كه نفس‌گير است، اينجا كه ذهن كسي نمي‌آيد اينجا الميزان بايد باشد وگرنه آن آيات اخلاقي و حقوقي و فقهي كه خيلي روي آن كار شده آنجايي كه خداي سبحان مثل مناجات، مثل ادعيه همين كه ائمه(عليهم السلام) در مناجات با خدا سخن مي‌گويند كه اين ديگر بناي عقلا و فهم عرف را در نظر نمي‌گيرد كه شما اين بيست جلد وسائل را كه مي‌بينيد غالباً براي تودهٴ طلبه‌ها غالب فهم است اما وقتي شما نهج‌البلاغه را مي‌بينيد، بخشي از دعاهاي امام سجاد را مي‌بينيد، دعاي عرفه را مي‌بينيد آنجا نفس‌گير است آنجا كه براي زيد و عمرو نگفته كه تا بناي عقلا و فهم عرف و اينها باشد كه آنجا با خداي خودش دارد حرف مي‌زند لذا فهم مناجات و ادعيه با فهم وسائل و امثال ذلك خيلي فرق مي‌كند آنجا كه با مردم حرف مي‌زنند مردمي‌اند، آنجا كه با پروردگار سخن مي‌گويند الهي‌اند آيات قرآن هم همين طور است بنابراين اين الاّ ولابد به برهان تمانع برمي‌گردد اصلاً به برهان توارد برنمي‌گردد يعني مستحيل است به برهان توارد برگردد اگر دو خدايند دوتا علم است دوتا علم دوتا تشخيص دارد حق و واقع و نفس‌الأمري ديگر در كار نيست. بيان نوراني سيّدالشهداء در دعاي عرفه كه فرمود: «لَوْ كانَ فيهِما الِهَةٌ اِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا وَتَفَطَّرَتا» براي ارشاد به اين كان تامّه است يعني ليس تامّه يعني كلّ نظام به هم مي‌خورد كلّ نظام از بين مي‌رود فطور و فساد در اصلِ هستي اينها راه پيدا مي‌كند. خب، اينكه فرمود: (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا).

پرسش: علم غيب بيش از ابطال فساد را نمي‌رساند وجوب را از...

پاسخ: نه، يقيناً وجوب را مي‌رساند چرا، براي اينكه دوتا علم بايد كار بكنند ديگر خدا كه بيكار نيست معطّل نيست علم عين ذات اوست، قدرت عين ذات اوست به تعبير وجود مبارك حضرت امير كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در توحيد نقل كرده فرمود: «لا زال سيّدي بالجود موصوفا، لا زال سيّدي بالحمد معروفا» او كه معطّل نيست حدوث فيض فرض ندارد اينكه مي‌گوييم «و كلّ مَنّه قديم» مي‌گوييم «دائم‌ الفضل علي البريّه» است «دائم الفيض علي البريّه» است از همين قبيل است و اگر نبود اصرار كتاب و سنّت بر ابديّت ارواح مؤمن در بهشت، ابديّت را هم بشر عادي نمي‌پذيرفت ابدي دركش آسان نيست اما قرآن و روايات و ادعيه موجب مي‌زند از ابديّت كه انسان ابدي است كه ابدي است كه ابدي است كه ابدي است، بهشت ابدي است منتها ابدي بالعرض‌اند، ابدي بالتّبع‌اند اين ابديهاي بالعرض، ابديهاي بالتّبع به ابدي بالذّات برمي‌گردد گرچه عالَم بقا ندارد فضلاً از قِدَم چيزي به عنوان قديم ما نداريم همه نو هستند هر كدام در يك مقطع خاصّي مي‌آيد و مي‌رود اما او «دائم الفيض علي البريّه» است، او «كلّ مَنّه قديم» است اين بيان لطيف را مرحوم صدوق در توحيد بعد از نقل سخنان حضرت امير(سلام الله عليه) كه حضرت به چيزي تكيه دادند «ثمّ أنشأ يقول لا زال سيّدي بالحمد معروفا، لا زال سيّدي بالجود موصوفا» او در ازل جواد بود جود فعل است ديگر صفتِ فعل است خب، اگر نبود اصرار كتاب و سنّت ابديّت را هم انكار مي‌كردند منتها آن اصراري كه كتاب و سنّت دربارهٴ ابديّت دارد آن فراواني دربارهٴ ازليّت فيض نيست ولي اگر ازلي باشد مي‌شود بالتّبع و اگر ابدي باشد چه اينكه هست آن هم مي‌شود بالتّبع، خدايي باشد معطّل كه ديگر خدا نيست او جودش، افاضه‌اش، فضلش، از او متجلّي است و نازل مي‌شود. خب، اين خدا چون دوتا علم دارند الاّ ولابد دوتا تشخيص دارند، دوتا حكمت است، دوتا مصلحت است مي‌شود برهان تمانع پس (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا) اين «الاّ» هم به معناي غير است كه قبلاً هم در بحثهاي سابق داشتيم يعني غير از اللّهي كه دلپذير است و دل‌مايه است و فطرت‌پذير است و معقول است و مقبول است ديگران هيچ اين «لا إله الاّ الله» هم همين معناست ديگر اينكه دوتا قضيه نيست يكي قضيه موجبه يكي قضيه سالبه كه هر دو بخواهند يك شيء جديد را به بشر القا كنند كه بشر هم نسبت به نفي آلهه خالي‌الذّهن باشد هم نسبت به اثبات الله خالي‌الفطره باشد اين طور كه نيست كه جان انسان يك لوح نانوشته‌اي باشد نه آن قضيه سالبه را دارا باشد نه اين قضيهٴ موجبه را اين طور كه نيست انسان با سرمايه و قضيهٴ موجبه خلق شده با آن الله خلق شده كه (فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا) انبيا آمدند بگويند انسان! غير از اين اللّهي كه دلمايهٴ توست در جانت نوشته است با او آشنايي و با او خلق شدي ديگران نه، «لا إله» غير همين كه داري نه اين است كه الله هم نيست، آلهه هم نيست اين «لا إله الاّ الله» مي‌خواهد بيايد آنها را نفي كند تازه اين را وارد صحنهٴ دل كند اين طور نيست «لا إله» غير از همين اللهِ معقول اينجا هم همين طور است (لَوْ كَانَ فِيهِمَا)آلهه‌اي غير از همين اللهِ دلپذير «لَفَسَدَتا وَتَفَطَّرَتا».

«و الحمد لله ربّ العالمين»

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo