< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

88/02/06

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 60 تا 66 سوره کهف

 

﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِفَتَاهُ لاَ أَبْرَحُ حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً﴾ ﴿فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً﴾ ﴿فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هذَا نَصَباً﴾ ﴿قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَي الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَن أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً﴾ ﴿قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا قَصَصاً﴾ ﴿فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ ﴿قَالَ لَهُ مُوسَي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً﴾

 

در جريان مصاحبت و برخورد وجود مبارك موسي و خضر(عليهما السلام) دو نظر هست اكثر مفسّران بر اين‌اند كه مقصود از اين موسي، موساي كليم(سلام الله عليه) است زيرا قرآن بيش از 120 مورد نام مبارك موساي كليم را ذكر كرد و قصص و برخوردها و كلمات و مناجات او را ذكر كرد و اگر اين موسي غير از آن موسي بود بايد تذكّر مي‌داد. دليل ديگر روايات معتبر و حديث صحيحي مخصوصاً از وجود مبارك اميرالمؤمنين(عليه السلام) نقل شده است كه منظور از اين موسي، موساي كليم(سلام الله عليه) است پس قرآن و روايات معتبر دلالت دارد بر اينكه اين موسي همان موساي كليم(عليه السلام) بود اما اهل كتاب و گروهي از محدّثان و مورّخان بر اين‌اند كه اين موسي قبل از موساي كليم(سلام الله عليه) بود و از احفاد يوسف نبيّ(عليه الصلاة و عليه السلام) است و با موساي كليم فرق دارد آنها برهان قرآني ارائه نكردند و برهان روايي هم ارائه نكردند برخي از مستندات تاريخي و استبعادي را سند قرار دادند گفتند كه اين قصّه كه در مصر اتفاق نيفتاد اين داستان كه در مصر نبود كه وجود مبارك موساي كليم از آنجا بيايد به بين‌النهرين حتماً بعد از جريان خروج موسي از مصر و رسيدن به سرزمين تِيه، اين مطلب اول.

 

در جريان طِي هم كه قوم او با او بودند موساي كليم در همان‌جا رحلت كرده است و قوم او بعد از رحلت موساي كليم(عليه السلام) از سرزمين تِيه بيرون آمدند و اگر اين مسافرت در آن تِيه اتفاق مي‌افتاد بايد چند روزي وجود مبارك موساي كليم در بين اصحاب و مردمش نباشد و همه مي‌فهميدند كه موسي كجا رفت پس بنابراين اين سفر اصلاً براي موساي كليم نيست، خب مستحضريد اين يك استبعاد تاريخي است نه سند وحياني دارد نه دليل روايي اولاً ممكن است در همان تِيه چون آنجا يك شهر مشخص و يك جاي مشخّصي كه همه از همه خبر داشته باشند كه نبود وجود مبارك موساي كليم هم بناي او بر اين نبود كه اين سفر را علني كند حضرتش گاهي به مناجات مي‌رفت همان طوري كه در مصر يا غير مصر به مناجات مي‌رفت و به كوه طور مي‌رفت گاهي چهل روز، گاهي كمتر، گاهي بيشتر سفر مناجاتي داشت اين‌چنين نبود كه تمام اسفار وجود مبارك موساي كليم در زير ذرّه‌بين باشد و هيچ غفلتي ديگران از اين سفر نداشته باشند اين صِرف استبعاد است و آن حضرت هم مأمور نبود كه اين سفرنامه‌اش را براي همه ي مردم بازگو كند بنابراين غير از يك استبعاد چيز ديگري نيست.

اما اينكه گفتند چطور مي‌شود كه وجود مبارك موساي كليم با اينكه از انبياي اولواالعزم است، با اينكه معجزات فراواني خدا به او عطا كرده است و برابر آن معجزات فراوان بر فراعنه مصر پيروز شده است آن ﴿تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتِ﴾[1] را خدا به او داد چگونه او شاگردي كسي را بكند اين هم يك استبعاد است چون علوم الهي بخشي‌اش به باطن برمي‌گردد، بخشي به ظاهر برمي‌گردد وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) از انبياي اولواالعزم بود اين «مما لا ريب فيه» است و همه ي احكام شريعتي كه لازم بود ذات اقدس الهي به آن حضرت آموخت اين هم حرفي در آن نيست اما همه ي احكام و همه ي حِكم امور ظاهري است يا تأويلات و امور باطني هم هست اين يك، و آيا همه ي امور را دفعتاً واحدتاً به وجود مبارك موساي كليم آموخت يا به تدريج آيات تورات نازل مي‌شد؟ گاهي به وسيله ي فرشته‌ها، گاهي به وسيله ي انسانهايي كه جزء اولياي الهي‌اند اگر وجود مبارك موساي كليم از انبياي اولواالعزم است چه اينكه هست معنايش اين نيست كه همه ي علوم را دفعتاً واحدتاً تلقّي كرده است به تدريج در طيّ مدت عمر پربركتش احكام الهي نازل مي‌شد آن هم اين سلسله امور مربوط به مصالح خفيّه و باطن اين عالَم است اينكه مي‌گوييم وقتي وجود مبارك وليّ عصر(ارواحنا فداه) ظهور كرد برابر علم باطن و علم غيبي و ملكوتي عمل مي‌كند وگرنه فعلاً آن‌ طوري كه در دنيا بنا بر حكومت آنها و قضا و داوري و فتواي آنهاست همين علم شريعت است خب مگر در اينكه قرآن كريم دو جا بالصراحه فرمود هر چه مي‌كنيد خدا و پيغمبر مي‌بيند مسئله عرض اعمال هم كه رواياتش فراوان است همه ي كارهاي ما را به عرض وجود مبارك پيغمبر مي‌رسانند او شاهد اعمال ماست در يوم القيامه در بيانات نوراني حضرت امير هست كه در وصف رسول گرامي(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض مي‌كند خدايا او «بَعِيثُك» مبعوث توست «و شَهيدُك»[2] او شاهد اعمال است اما آن علم غيبي، آن علم ملكوتي، آن علم ماورايي اين جزء منابع حكم فقهي نيست حضرت بالصراحه در محكمه ي قضايي اعلام كرد فرمود: «إنّما» اين «إنّما» براي حصر است ديگر «إنّما أقضي بينكم بالأيمان و البيّنات» فرمود مردم درست است كه هر چه بكنيد خدا به ما اعلام مي‌كند ولي در محكمه ي قضا بنا بر اين نيست كه ما به علم غيب و علم ملكوتي عمل بكنيم آن علم ملكوتي آن علم غيب سند فقهي نيست هر كسي در محكمه شاهدي آورد بيّنه ي عادله آورد مسموع است قَسم ياد كرد مسموع است گفتيم «البيّنة علي المدّعي و اليمين علي مَن أنكر»[3] هر كس بيّنه عادله آورد محكمه ي ما مي‌پذيرد هر كس سوگند ياد كرد محكمه ي ما مي‌پذيرد ما برابر آن علم غيب عمل نمي‌كنيم ولي مردم «إعلموا» بدانيد اگر كسي بيّنه كاذبه آورد يا قسم زور ياد كرد و محكمه ي من يعني خود من كه قاضي محكمه‌ام مالي را به كسي دادم و او مي‌داند كه اين شاهد، شاهد دروغين است يا آن قسم، قسم كذب است اين مال را كه از محكمه مي‌برد «قطعةٌ مِن النار»[4] نگوييد كه پيغمبر حُكم كرده من از محكمه ي قضا آوردم محكمه ي قضا كه واقع را تغيير نمي‌دهد اين حكمِ ظاهري است اين‌چنين نيست كه ما مالِ خودمان را به كسي بدهيم اگر مالي را ما خودمان داديم بله آن حلالِ واقعي است اگر ما برابر علمِ غيب عمل بكنيم كه شما هيچ وقت خطا نمي‌كنيد اينكه كمال نيست كمال در اين است كه انسان مختار باشد آزاد باشد بتواند معصيت كند و نكند اگر ما برابر علم غيب عمل بكنيم خب محكمه ي ما معلوم است كه جلوي هر ظلمي را مي‌گيرد اين ديگر كمال نيست كه.

 

پرسش: روايات فراواني داريم كه زمين خالي از امام نيست در داستان خضر و موسي امام در اينجا

پاسخ: وجود مبارك موساي كليم بود ديگر تعدّدشان ممكن است.

 

پرسش: امام بايد هادي باشد ديگر.

پاسخ: هادي است ديگر از نظر احكام شريعت وجود مبارك موساي كليم هادي همه ي مردم بود.

 

پرسش: معادل از مقسوم دارد پيروي مي‌كند كه.

پاسخ: اما خير، اين مربوط به علم باطن است اگر در نظر حكم شريعت باشد سه‌تا مسئله شرعي كه آنجا اتفاق افتاده يكي درباره ي قتل آن جوان، يكي درباره ي سوراخ كردن كشتي، يكي درباره ي چيدن آن ديوارِ در شُرف انهدام هر سه ان‌شاءالله به خواست خدا خواهد آمد كه اگر حكم شريعت را مي‌خواستند وجود مبارك موساي كليم به صورت شفاف بيان مي‌كرد اين باطنِ امر است نه ظاهر.

 

غرض اين است كه حكم علمِ غيبي سند فقهي نيست حالا گاهي براي اثبات معجزه برابر علمِ غيب نظر مي‌دهند ولي علم غيب سند فقهي نيست تا آن روزي كه بشر بخواهد به آن عدلِ كل برسد وجود مبارك حضرت كه ظهور كرد احياناً ممكن است در بعضي از موارد برابر آن علم ملكوتي عمل بكند چند سال قبل يا چند دفعه به فرصتهاي مناسب اين كتاب شريف كشف‌الغطاء مرحوم كاشف‌الغطاء را خوانديم ايشان بالصراحه فتوا مي‌دهد كه آن علم غيب منشأ حكم فقهي نيست لذا نمي‌شود سؤال كرد كه وجود مبارك حضرت امير با اينكه علم داشت در آن شب ضربت مي‌خورد چرا رفت؟ يا وجود مبارك امام مجتبي با اينكه علم داشت آبِ آن كوزه زهرآلود است چرا نوشيد؟ اين چرا در برابر علمِ ملكوتي راه ندارد اينكه دليل فقهي نيست آن دليل فقهي اين است كه انسان با اَمارات، با علائم، با شواهد، با بيّنات، با ادله ي عرفي عقلايي مردمي اگر به چيزي علم پيدا كرد بله سند فقهي است.

 

پرسش: حاج آقا بيان كردند كه قاضي هيچ مدركي نداشته باشد نهايتاً به وجدان خودش مراجعه كند.

پاسخ: بله خب اين علمِ عادي است ديگر آن شواهد را جمع مي‌كند استنباط مي‌كند و نظر هم مي‌دهد اين درست است اما آن علم غيب و علم ملكوتي كه وجود مبارك پيغمبر چه در خواب، چه در بيداري مي‌فهمد چه كسي دارد خلاف مي‌كند آن اگر منشأ حكم باشد كه خب همه دست از خلاف برمي‌دارند لذا به صورت جمله ي منحصره ي مفيد حصر فرمود: «إنّما أقضي بينكم بالبيّنات و الأيمان»[5] بعد هم بالصراحه اعلام كرد كه قضا، حكمِ واقع را عوض نمي‌كند حلال را حرام نمي‌كند حرام را حلال نمي‌كند ولو قاضي پيغمبر باشد مردم برابر بيّنه و اَيمان بايد كه عمل بكنند بعد هم بالصراحه فرمود اگر كسي مي‌داند كه شاهدش شاهد زور است قسمش قسم كذب است در محكمه ي من بيّنه ي كاذبه آورد يا قسم زور ياد كرد و مالي را از محكمه ي من به دست من تحويل گرفت «قطعةٌ مِن النار»[6] يك شعله آتش دارد مي‌برد بنابراين اين سؤالها كه وجود مبارك موساي كليم داراي احكام شريعت بود و همه ي احكام را بلد بود از يك جهت بايد توجّه داشت كه اين احكام تدريجاً نازل شد يك، و از طرف ديگر وجود مبارك خضر كه اسمش در قرآن نيست در مثلاً روايات و اينها نام مباركش به نام خضر است در قرآن به عنوان «صاحب» آمده اين احكام شريعت را كه مطرح نكرده بر خلاف حكم شريعت عمل كرده منتها حكم باطن است، حكم تأويل است، حكم ملكوتي است كه اينها را هم به وجود مبارك موساي كليم به حسب ظاهر آموخت هم به ماها فهماندند كه پشت اين عالَم و احكام يك اسرار و حِكمي هست اين طور نيست كه اين احكام بدون مدرك باشد بدون پشتوانه باشد اين عالَم تكيه‌گاهي هم دارد كه اولياي الهي به آن تكيه‌گاه آگاه‌اند بنابراين اگر يك وقت در آيات قرآن كريم آمده كه وجود مبارك موساي كليم از آن شخص چيز ياد گرفت مربوط به علوم شريعت نيست اولاً، چه اينكه علوم شريعت را خداي سبحان به تدريج به موساي كليم يا انبياي ديگر براي آنها نازل مي‌كند گاهي به وسيله ي فرشته نازل مي‌كند گاهي به وسيله ي انسانهاي ديگر يكي از اقوال ضعيف در مسئله اين است كه منظور از اين خضر فرشته‌اي از فرشتگان است كه اين جزء ضعيف‌ترين اقوال است خب پس بنابراين ما دليلي نداريم كه وجود مبارك موسي غير از آن موساي كليم باشد با استبعاد هم كه نمي‌شود از ظاهر آيه و از روايت صحيحي كه از وجود مبارك حضرت امير نقل شد دست برداشت اما آن صاحب گرچه اسمش در قرآن كريم به عنوان خضر نيامده در روايات و اخبار و اينها هست لكن ظاهراً بايد وليّ‌اي از اولياي الهي باشد يك شخص عادي نيست يا نبيّ‌اي از انبياي الهي باشد براي اين سه تعبيري كه قرآن كريم درباره ي آن صاحب حضرت موساي كليم ياد كرد يكي اينكه خدا مي‌فرمايد: ﴿آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا﴾ اين رحمت خاصّه گرچه خدا رحمان است بالقول المطلق كه ﴿رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾[7] و از آن خصوصي‌تر رحمت خاصّه دارد كه فرمود: ﴿وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ﴾ و از آن اخص همان است كه در سوره ي مباركه ي «زخرف» آمده كه منظور از رحمت همان رحمت ويژه است كه به نام نبوّت باشد در سوره ي مباركه ي «زخرف» آيه ي 31 به بعد اين است ﴿وَقَالُوا لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾ گفتند اگر اين قرآن وحي است و گيرنده ي اين قرآن پيامبر است اين بايد يكي از سرمايه‌داران مكه يا طائف يا مكه يا مدينه يكي از اين دو شهر باشد پاسخ خدا اين است كه ﴿أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ﴾ اين نبوّت يك رحمت ويژه است به دست آنها نيست تا بگويند كه اين براي سرمايه‌دارهاست كه ﴿أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا﴾ ما معيشت دنيايي آنها را به عهده داريم آن‌وقت جريان ملكوت و وحي و نبوّت و اينها را به دست آنها مي‌دهيم؟ اينكه نيست خب پس گاهي رحمت مصداق كامله‌اش همان وحي و نبوّت است اينجا كه خدا درباره ي آن صاحب موساي كليم(سلام الله عليهما) فرمود: ﴿آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا﴾ اين بايد مسئله ي نبوت باشد او يك شخص عادي نيست گذشته از اينكه علم لدنّي را به او آموخت ﴿وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ شايد بتوان درجه ي اين علم را از درجه ي آن رحمت بالاتر دانست چون رحمت ﴿مِّنْ عِندِ اللَّهِ﴾ است ولي علم «مِن لدي الله» است آن «لدي» قُرب و حضور بيشتري را مي‌فهماند ولي بالأخره كسي كه داراي علم لدنّي است بايد صاحب منصب نبوّت و امثال ذلك باشد.

شاهد سومش هم وجود مبارك موساي كليم به او گفت ﴿هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ﴾ اجازه مي‌دهي من در خدمت شما باشم كه از علم شما استفاده كنم يا نه؟ خب معلوم مي‌شود او يك مقام الهي دارد ديگر يعني يك دانشمند عادي بود يا فرد متعارف بود كه موساي كليم شاگردي او را استقبال نمي‌كرد فتحصّل كه منظور از موسي وجود مبارك موساي كليم است يك، و آن استبعادها در برابر ظهور قرآني و روايتي كه مخصوصاً صحيحي كه از وجود مبارك حضرت امير نقل شد مقاومت نمي‌كند دو، آن استبعادهايي كه بعضي از اهل كتاب داشتند يا بعضي از محدّثان و مورّخان اسلامي هم آن را پيروي كردند اين ناتمام است سه، وجود مبارك موساي كليم اسرار غيبي را نه احكام شريعت را ممكن است به وسيله ي وليّ‌اي از اولياي الهي با تعليم الهي چون خدا تعليم داد فرا بگيرد سه، آن هم يك شخصيت ممتاز الهي بود داراي سِمتي داشت به آن سه قرينه يكي ﴿آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا﴾ است، يكي ﴿عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ است، يكي هم ﴿هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً﴾ است و مانند آن، اما حالا اين همراه وجود مبارك يوسف چه كسي بود تعبير به فَتا شد حالا ممكن است او هم سِمتي داشته باشد از اولياي الهي باشد وجود خلفاي بعدي باشد گاهي هم ممكن است يك مؤمن شايسته‌اي باشد چون عرب به خادم و خادمه فَتا و فتاة مي‌گويند اما معمولاً اين تعبير لطيف هم در روايات صحيح هست و هم جناب ابن‌ابي‌الحديد معتزلي اين را در شرح يكي از خطبه‌هاي نهج‌البلاغه آورده كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) وقتي كه ظهور كرد چندين كارِ نوآوري داشته و ابتكار و بساط بردگي را مي‌خواست برچيند اوّلين اقدام او اقدام ادبي و فرهنگي بود كه در خانواده‌ها فرمود شما كه عبد داريد و اَمه، غلام داريد و كنيز نگوييد عبدي و اَمتي بگوييد فتاي و فتاتي به اينها حيثيت بدهيد كم كم، كم كم بساط آزادي را فراهم كرد و كتاب عِتق آمد و كتاب رِق رخت بربست ما الآن كتاب رِق نداريم كتاب عتق داريم خب قبل از اينكه اين عتق عمومي بيايد و بساط بردگي برچيده بشود اول فرهنگ‌سازي كرده فرمود نگوييد عبدي و اَمتي بگوييد فتاي و فتاتي خودش هم اين كار را مي‌كرد به برده‌ها اين تعبير داشت و دستور رسمي هم داد آنها هم اين كار را مي‌كردند كه فاصله كم بشود، خب.

 

پرسش: حاج آقا در نماز ميّت كه.

پاسخ: خب عبدِ خداست ديگر چه بهتر از اين «إلهي... و كفي ? بي فخراً» اين سه جمله ي نوراني حضرت امير از غرر روايات است «إلهي كفي ? بي عزّاً أن أكون لك عبدا و كفي ? بي فخراً أن تكون لي ربّا أنت كما اُحبّ فاجعلني كما تُحب»[8] از اين شيرين‌تر و زيباتر چيست؟ خب.

 

پرسش: استاد ببخشيد درباره ي آن سوراخ كردن كشتي كه توسط حضرت خضر صورت مي‌گيرد كيفيت سوراخ كردن آخه وقتي كشتي به ورطه ي غرق شدن بيفتد يا آنجا كه آن كودك را مي‌گيرد.

پاسخ: بله خب آن خيال مي‌كرد كه به حسب ظاهر اين طور بود ولي ان‌شاءالله درباره ي آن سه قضيه به خواست خدا خواهد آمد كه ظاهرش اين طور است ولي باطنش طور ديگر است حضرت خيال مي‌كرد كه با سوراخ كردن كشتي آب وارد مي‌شود و اين كشتي غرق مي‌شود، وجود مبارك خضر فرمود خير، ما اين پارچه‌اي كه گذاشتيم كار هر تخته‌اي را مي‌كند حالا ان‌شاءالله آنجا خواهد آمد ولي بالأخره آنكه وليّ الهي است جلوي آب را مي‌گيرد حالا ان‌شاءالله وقتي كه به اين قسمت رسيديم روشن مي‌شود كه اين سه كار قبلاً سابقه داشت به دست خود موساي كليم هم اين كارها انجام گرفته و شديدتر و محكم‌تر حالا چطور شد خدا مي‌خواهد به ماها بفهماند وگرنه كاري كه خضر كرده بود مهم‌ترش، بالاترش، دقيق‌ترش، اعلايش را وجود مبارك موساي كليم پشت سر گذاشت حالا سيظهر ان‌شاءالله موسي كجا و آن كجا حالا اين صحنه چيست؟ خدا مي‌خواهد به چه كسي بفهماند و چه چيزي بفهماند خب كسي كه خودش در دوران كودكي افتاده در آن درياي موّاج و سالم در رفته حالا اين مي‌گويد ﴿لتُغْرِقَ أَهْلَهَا﴾[9] خودش هم سيلي زده كسي را كُشته براي احياي حق حالا مي‌گويد ﴿أَقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾[10] خودش هم كارگري كرده براي بچه‌هاي شعيب آب‌كِشي كرده رايگان در كمال فقر حالا ﴿لَوْ شِئْتَ لَأتَّخَذْتَ﴾[11] موسي كجا آن خضر كجا؟ اگر كمي صبر كنيد معلوم مي‌شود كه حالا اين صحنه چيست كه خدا مي‌خواهد به ماها بفهماند مهم‌تر از اين سه قصه، دقيق‌تر از اين سه قصه، عالمانه‌تر از اين سه قصّه را خود وجود مبارك موساي كليم از دوران كودكي تا پاياني كه داشت پشت سر گذاشت او كجا و خضر كجا حالا اين اسرار عالم چيست ما نمي‌دانيم وگرنه خود موساي كليم همه ي اينها را قبلاً آموخت، خب.

 

پرسش: معيشه بگوييم ملموس بشر عادي نبوده

پاسخ: خب آن سه كاري هم كه وجود مبارك موساي كليم كرد همان طور بود ديگر اين مگر يادش رفته وقتي كه دوباره به آغوش مادر برگشت تمام قصّه را مادر به او گفته من تو را به اين دريا دادم با مأموريت الهي خدا فرمود تمام اين امواج در قهر و مِهر الهي‌اند ﴿فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ﴾[12] اين امر غايب است ديگر، به مادر موسي گفت بينداز او گفت چشم، به دريا گفت ببر در خانه ي فرعون گفت چشم، خب اين را در بچّگي ديده ديگر كسي كه آن عظمت را در بچّگي مي‌بيند كه بالاتر از كارِ خضر است به مراتب اين خودش مي‌افتد در دريا و نجات پيدا مي‌كند آن چهارتا بَلم را مي‌خواهد نجات بدهد بَلم‌نشين را، خب بنابراين اين ظاهرش اين است كه وجود مبارك موساي كليم بود و اينها.

﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِفَتَاهُ لاَ أَبْرَحُ حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ﴾ اين جريان ماهي، ماهي نه غذاي شام آنها بود نه غذاي ظهر آنها نه غذاي صبحانه ي آنها ماهي يك آيت و علامتي بود كه ذات اقدس الهي به او گفته كه اين ماهي را مي‌گيري هر جا وقتي اين ماهي افتاد در آب هر وقت افتاد در آب همان‌جا خب در آن بيابان وسيع بين‌النهرين كه بعد دوتا دريا به هم وصل مي‌شوند كجا در بيابان از چه كسي بپرسد اينجا سه راهي ندارد، چهارراهي ندارد، علامت ندارد، فلش ندارد از چه كسي بپرسد؟ كسي هم آنجا نيست فرمود علامتش اين است پس اين ماهي براي غذا و خوردن نبود چون اگر مي‌خوردند كه ديگر علامت نبود اگر مي‌خوردند كه بعد علامت نبود بعد از رفتن در دريا هم كه جا براي خوردن نبود پس اين را براي خوردن نياوردند حالا ماهيِ مُرده درست است كه روي آب مي‌آيد اما اين سرخ‌كرده بود، سنگين بود چطور بود كه به طور عجيب رفته در آب، آب هم مثل اينكه راه باز كرده دهن باز كرده اين را بپذيرد وگرنه يك جرم سنگيني وقتي كه وارد آب بشود آب او را ببرد ديگر عَجب نيست و اثبات اينكه ماهي در آب زنده شد محال نيست ولي بالأخره روايتي، آيه‌اي، چيزي بايد برساند كه اين ماهي زنده شده محتمل هست زنده شده باشد اما در قرآن يا روايت از حيات مجدّد ماهي خبري نيست بر فرض از حيات مجدّد ماهي خبر باشد سخن از آب زندگاني نيست آن آبِ زندگاني افسانه‌اي مي‌گويند اگر كسي يك ليوان از آن بخورد مقداري از آن بنوشد براي ابد زنده است آن افسانه است اگر حياتِ مجدّد پيدا كرد در دريا اين طور است در صحرا همين طور است خود وجود مبارك عيساي مسيح عده‌اي از مُرده‌ها را زنده كرده وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) به اذن خدا مُرده‌هايي را زنده كرده مُرده زنده شدن در عالَم فراوان است گاهي در درياست گاهي در صحراست اين نشانه ي آب زندگاني نيست پس ماهي اگر بيفتد در دريا علامت است گرچه قرآن براي طليعه ي اين داستان نفرمود هر وقت اين ماهي به دريا رفت شما همان‌جا ميقات شماست وقت ملاقات شماست موعد ملاقات شماست ولي از اينكه به وجود مبارك موساي كليم گفت ﴿ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ﴾ معلوم مي‌شود اين علامتي بود بين خداي سبحان و موساي كليم(سلام الله عليه) پس اين ماهي حالا چطور بود سرخ‌كرده بود، آماده بود، ماهي دودي بود، به چه وضع بود اين از اينها برنمي‌آيد ولي اين مقدار هست كه وارد دريا شد و اينها هم اين را در مِكتَل، مِكتل يعني زنبيل در كتابهاي تفسيري دارد اين را در يك مكتل گذاشتند در زنبيلي گذاشتند در مكتلي گذاشتند كنار آن سنگ گذاشتند و خوابشان برد اين وجود مبارك موساي كليم و آن، اين سفر هم يك سفر استثنايي بود سفري بود كه خستگي را به همراه داشت يك مقدار قبلاً خسته شدند يك مقدار هم بعد از آن خسته شدند كه وجود مبارك موساي كليم گفت كه ﴿لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هذَا نَصَباً﴾ خب سفرِ عادي خستگي دارد اما ديگر «هذا» نمي‌خواهد كه كسي كه از مصر تا مدين پياده مي‌رود از مدين شبانه و غير شبانه با زن و بچه حركت مي‌كند به مصر اين سفرديده و جهان‌ديده و سفركرده است آن فاصله ي طولاني را از مصر تا مدين رفته، در برگشت با زن و بچه از مدين به مصر آمده حالا مي‌گويد ﴿لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هذَا﴾ يعني خصيصه‌اي دارد اين سفر خستگي داشت چطور بود خستگي داشت؟ كجا بايد مي‌رفت خستگي داشت؟ چقدر راه رفت خستگي داشت كه گفت ﴿أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً﴾ من مأمورم تا بالأخره به آن ميقاتمان برسد اين كلمه ي «هذا» نشان مي‌دهد اين سفر ويژگي‌اي داشت وگرنه خب مي‌گويد من در مسافرتم خسته شدم ديگر اين خستگي عام لازم سفر عام است هر سفري بالأخره خستگي دارد ديگر مي‌گويند «قطعة من السفر» اگر سفر خستگي دارد پياده‌روي خستگي دارد ديگر «هذا» و غير «هذا» ندارد كه معلوم مي‌شود خصيصه‌اي داشت كه فرمود من از اين سفر خسته شدم ﴿آتِنَا غَدَاءَنَا﴾ حالا غذايي كه در غَدات در بامداد مصرف مي‌كنند مثلاً حالا اختصاصي به چاشت يا نهار ندارد غدات هم كه بامداد مصرف مي‌كنند غذاست اين رفته در آن مِكتَل در زنبيل غذا در بياورد ديد ماهي نيست بعد عرض كرد كه شما به من فرموديد هر جا اين ماهي در آب رفت به عرض شما برسانم ولي من يادم رفته به عرض شما برسانم و جز شيطان كسي از ياد من نبرد خب شيطان وسوسه مي‌كند خاطره‌اي را كم مي‌كند، خاطره‌اي را زياد مي‌كند ولي آزادي را از آدم نمي‌گيرد همان طوري كه شيطان وسوسه مي‌كند فرشته‌ها هم عنايتي دارند ما دفعتين يك‌جا نشستيم گاهي مي‌بينيم يك خاطره ي بدي خداي ناكرده در ذهن ما خطور مي‌كند كه ما را به گناه دعوت مي‌كند ما بايد جلويمان را بگيريم يك خاطره ي خوشي در ذهن ما مي‌آيد در روايات كه مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) و ديگران هم نقل كردند كه گاهي انسان جايي نشسته گناهي كه بيست سال قبل كرده فوراً به يادش مي‌آيد اين عنايت الهي است فرشته‌ها اين كار را كردند كه همان‌جا بگويد «أستغفر الله ربّي و أتوب إليه» اين عنايت خداست يك وقت است كه ﴿نَسِيَ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ﴾[13] يادش رفته بيست سال قبل چه معصيتي كرده اين بايد خودش را سرزنش كند كه چرا گناهانم يادم نيامده اين كسي كه ﴿فَأَعْرَضَ عَنْهَا﴾ ذكر خدا و ﴿نَسِيَ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ﴾ اين مشمول رحمت خاصّه شايد نباشد اما اگر كسي يادش آمده كه فلان وقت حرف بي‌جايي شده، خلافي كرده، معصيتي كرده همان لحظه كه به يادش آمده بايد براي خودش استغفار كند، براي آن طرف استغفار كند اينها عنايت الهي است اينها فضيلت الهي است بنابراين به ياد آمدن يك خاطره ي تلخ يا شيرين، رخت بربستن يك خاطره ي تلخ يا شيرين به دست ما نيست اين فعل بالأخره فاعل دارد بشر بالأخره مي‌تواند مرز شهرش، كشورش، آسمانش را ببندد الآ‌ن همه ي اينها مي‌توانند بالأخره آسمانشان را ببندند كه هيچ هواپيمايي بدون اجازه ي اينها پرواز نكند اين راه ممكن است اما بستن مرز دل مقدور كسي نيست اين فقط به دست مقلّب‌القلوب است مگر ما مي‌توانيم طوري زندگي كنيم كه خاطره‌اي در دل ما خطور نكند يا از دل ما رخت برنبندد حافظه ي ما ضعيف نشود اين طور نيست كه شيطان اين كار را مي‌كند، فرشته‌ها اين كار را مي‌كنند گاهي چيزهايي را به ياد آدم مي‌آورند، گاهي چيزهايي را از ياد آدم مي‌برند ولي انسان همچنان آزاد است مستحضريد وقتي گفتند «رُفع النسيان» آن خود نسيان گفتند مورد تكليف نيست ولي اگر مبادي اختياري داشت برابر آن مبادي اختياري معقّب‌اند، خب اين شيطان از ياد اين شخص برد و اين هم گفت كه من رفتم در اين مُكتل اين زنبيل را باز كنم غذايمان را، صبحانه‌مان را يا چاشتمان را يا نهارمان را بياورم ديدم ماهي نيست اين ماهي هم همان‌جايي كه ما رفتيم استراحت بكنيم افتاد در آب شما هم فرموديد من به عرض شما برسانم ولي من يادم رفته ﴿وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَن أَذْكُرَهُ﴾ كه من به يادم باشد و به عرض شما برسانم او مي‌دانست كه اين ماهي وقتي رفت آنجا جاي حسّاس است و حالا يا مي‌دانست كه آنجا ميقات است يا نه، فقط بايد موظّف بود كه به عرض وجود مبارك موساي كليم برساند.

 

پرسش: استاد اگر اين ماهي به عنوان طعام نبوده و آيت بوده پس چرا حضرت موسي گفت صبر كنيد آن غذا را بياور به عنوان طعام؟

پاسخ: نگفت ماهي بياور كه گفت غذا را بياور اين غذا در مكتل بود در زنبيل بود وقتي رفت در زنبيل غذا بياورد ديد ماهي نيست بعد يادش افتاده كه ماهي آنجا از بين رفته ماهي را براي خوردن نياوردند ماهي يك آيت و علامتي بود چون اگر ماهي را مي‌خوردند كه ديگر علامت نبود بعد از اينكه آن علامت را نشان داد علامتش همين بود كه برود در دريا بعد هم كه قابل خوردن نيست ماهي را براي خوردن نياوردند، خب.

پس اين وجوهي كه ياد شده است مي‌تواند گوشه‌اي از اين بحثها را بازگو كند. در جريان ماءالحيات و اينها هم كه خب روشن شد كه ماءالحيات به آن صورت نيست. اما آنچه كه مربوط به بحثهاي قبلي بود در آيه ي مباركه ي 53 ﴿وَرَأَي الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا وَلَمْ يَجِدُوا عَنْهَا مَصْرِفاً﴾ اين ﴿لَمْ يَجِدُوا﴾ عطف بر ﴿أَنَّهُم﴾ نيست ﴿وَرَأَي الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا﴾ يك، ﴿وَلَمْ يَجِدُوا عَنْهَا مَصْرِفاً﴾ دو، نه اينكه گمان كردند پناهگاه ندارند يا عامل انصرافي ندارند يقين داشتند كه عامل انصراف ندارند، چرا؟ براي اينكه شواهدي هم قبلاً در بحثها داشتيم كه آتش قيامت بر اساس اينكه «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ»[14] نظير آتش دنيا نيست اين آيه‌اي كه دارد «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ» مجموعه ي جهان آخرت را زنده مي‌داند نه اينكه بهشت دار حيات است يا بهشتيان زنده‌اند يا جهنّميان زنده‌اند مي‌گويد دارِ آخرت دارِ حيات است پس چيزي كه زنده نباشد آن داخل نيست و چيزي كه نفهمد آن داخل نيست و چيزي كه بي‌جا كار بكند آن داخل نيست «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ» اين اصل اول چون دار آخرت دار حيات و درك و شعور است آتش جهنم هم مي‌فهمد كه مجرمين چه كساني هستند لذا از دور وقتي مجرمين را ديد نعره مي‌زند ﴿إِذَا رَأَتْهُم مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَيُّظاً وَزَفِيراً﴾[15] نه «إذا رأوها» رؤيت را به نار اسناد داد فرمود آتش همين كه از دور آنها را ببيند نعره مي‌زند، خب اين همه جمعيت هستند آتش فقط يك عده را مي‌بيند نعره مي‌زند اينها مي‌فهمند اهل آتش‌اند ديگر از اين طرف خود اينها در برزخ مرتّب گرفتار عرضه ي نار بودند ﴿النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوّاً وَعَشِيّاً﴾[16] بامداد و شامگاه آتش را بر اينها عرضه مي‌كنند كه مي‌گويند اين است وقتي وارد قيامت شدي جزايت اين است وقتي وارد صحنه ي قيامت شدند از دور كه آتش اينها را مي‌بيند نعره مي‌زند خب اين ديگر جاي مظنّه نيست كه يقين دارند كه «وَلَمْ يَجِدُوا عَنْهَا مَصْرِفاً».

مسئله ي ديگر اينكه جبر علّي حق است قانوني است كه «الشيء ما لم يَجب لم يوجد» اين اشاعره متأسفانه آنجا كه بايد قائل به جبر بشوند جبر علّي يعني چيزي تا علّتش صد درصد نشود حاصل نمي‌شود اين جبر علّي است كه از آن تعبير مي‌كنند مي‌گويند اين معلول ضرورت بالغير دارد چه اينكه ضرورت بالقياس دارد اينجا بايد قائل به جبر بشوند مي‌گويند شيء بالاولويّت حاصل مي‌شود اما آنجايي كه نبايد قائل به جبر بشوند جبر در برابر تفويض آنجا متأسفانه جبري‌اند نقص فكر اشاعره در اين است كه آنجا كه بايد قائل به جبر بشوند كه «لا يوجد شيء بالالويّه»، «الشيء ما لم يجب لم يوجد» آنجا قائل به اولويّت‌اند اينجا كه نبايد قائل به جبر بشوند چون اختيار يعني بين جبر و تفويض منزلتي است به نام اختيار اين حق است اينجا گرفتار جبر شدند جبر علّي حق است اما اختيار بين جبر و تفويض در مسئله ي افعال ما حق است و بهترين و نزديك‌ترين راه، راه توحيد افعالي است و توحيد افعالي اين است كه انسان اختيار خود را آينه ي اختيار خدا بداند، قدرت خود را آينه ي قدرت خدا بداند اين بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) كه در باب ذكر مجلس الرضا در بخش پاياني كتاب شريف توحيد مرحوم صدوق است كه چند بار هم اينجا خوانديم از آن غرر روايات ماست كه خدا حقيقتي است نامتناهي است يك، در قبال حقيقت نامتناهي چيزي وجود ندارد دو، و صحنه ي عالَم از سماوات و ارضين اينها صُوَر مرآتيه‌اند صُوَر مرآتيه جا نمي‌خواهد جاي كسي را هم تنگ نمي‌كند استقلالي ندارد حضرت فرمود نه شما در آينه‌ايد نه آينه در شما ولي صورت شما را آينه به شما نشان مي‌دهد آن‌وقت كلّ صحنه مي‌شود صوَر مرآتيه، صوَر مرآتيه جا نمي‌خواهد جا را تنگ نمي‌كند با حقيقت نامتناهي سازگار است وگرنه ما ناچاريم بگوييم خدا ـ معاذ الله ـ موجودي است محدود خدا هست اين همه موجودات هم هستند خب بالأخره موجود وقتي چندتا شد همه‌اش بايد متناهي باشند ديگر آن از غرر روايات است كه بعضي از مواقع خوانده شد.

مطلب ديگر اينكه ما حالا چرا از عبادت لذّت نمي‌بريم؟ اينكه از عبادت لذّت نمي‌بريم نبايد گفت كه حالا ما كه گناه كرديم از عبادت لذت نمي‌بريم ولي جوانها كه تازه بالغ شدند چرا از عبادت لذّت نمي‌برند با اينكه معصيت نكردند؟ آنها برابر همان چون حديث العهد بالفطرت و الاسلام‌اند به همان اندازه لذت مي‌برند ولي لذت بردن از عبادت به دو عنصر محوري نيازمند است يكي وجود مقتضي، يكي رفع مانع اينها مانع ندارند گناهي نكردند اما مقتضي التذاذ وجود ندارد و آن معرفت است آدم بداند خدا يعني چه؟ چطور به ما نزديك است؟ ما چطور در مائده الهي هستيم؟ چطور در درست قدرت او هستيم؟ چطور يك قطره را به اين صورت در آورده اين‌گونه از معارف باعث مي‌شود كه انسان از قرب الهي لذّت ببرد چون كسي يك احسان مختصري نسبت به ما بكند ما به او مِهر مي‌ورزيم كسي كه تمام هويّت ما حدوثاً و بقائاً در اختيار اوست چگونه به او علاقه‌ نداشته باشيم از مناجات او لذّت نبريم پس لذّت نبردن براي اين است كه معرفت در آنها نيست گرچه مانعي هم در آنها نيست لكن تنها رفع مانع كافي نيست وجود مقتضي هم شرط است.

كلمه ي ظنّ مشترك لفظي نيست ظنّ معناي خودش را دارد ولي با قرينه مي‌شود در مورد يقين به كار برد. اما سرّ اينكه كلمه ي «فاء» را در ﴿فَلَن يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً﴾[17] را آوردند براي اين است كه اينها تمام مجاري قبول را بستند ساليان متمادي ذات اقدس الهي به اينها مهلت داد بعضي از مهلتها رحمت است بعضي از مهلتها مهلت نيست استدراج است اگر كسي اتومبيلش در اثر خواب‌آلودگي او دارد مي‌رود به درّه گرچه سرعت دارد ولي اين سرعت عين سقوط اوست او نمي‌فهمد اين را نمي‌گويند مهلت، نمي‌گويند به او مهلت دادند يك ساعت بعد سرش شكست اين استدراج كه فرمود اينها خيال نكنند كه ما به اينها مهلت داديم ﴿سَنَسْتَدْرِجُهُم﴾[18] ما همين الآن داريم مي‌گيريم اين سرعت ﴿إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُم بِهَا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَتَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَهُمْ كَافِرُونَ﴾[19] استدراج معنايش اين نيست كه به او مهلت داديم استدراج معنايش اين است كه همين الآن داريم اين را مي‌گيريم اين دارد به طرف ته درّه مي‌رود منتها قدري سرعت دارد خيال مي‌كند كه از ديگران جلو زده اين زودتر از ديگران سرش به سنگ مي‌خورد اما آنجا كه مهلت مي‌دهد واقعاً رحمت است مهلت مي‌دهد براي توبه درباره ي اينها كه فرمود: ﴿فَلَن يَهْتَدُوا﴾[20] ساليان متمادي به اينها مهلت داد اينها «نبذ كتاب الله وراء ظَهْرهم» يك، مستقيماً با پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) درگير شدند دو، همه ي مجاري توبه و بازگشت را بستند سه، لذا با كلمه ي «فاء» ياد كرد حالا بقيه سؤالات ان‌شاءالله براي نوبت بعد.


[8] بحارالأنوار، ج74، ص402.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo