< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

88/02/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 60 تا 65 سوره کهف

 

﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِفَتَاهُ لاَ أَبْرَحُ حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً﴾ ﴿فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً﴾ ﴿فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هذَا نَصَباً﴾ ﴿قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَي الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَن أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً﴾ ﴿قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا قَصَصاً﴾ ﴿فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ [1]

 

بعد از اينكه در اوايل اين سوره ي مباركه ي «كهف» فرمود آنچه در دنياست زرق و برق و زيور حيات دنياست نه زينت انسان و انسان برتر از اين زرق و برق و زينتهاي دنياست و هدف والايي دارد اين مطلب را هم برهاني فرمود، هم با قصّه و داستان تبيينش كرد جريان اصحاب كهف را با آن معارفي كه در برداشت را تشريح فرمود جريان آن دو نفري كه يكي باغدار بود و ديگري تهيدست ذكر فرمود، جريان حيات دنيا را به عنوان مَثل ذكر فرمود مطالبي ديگري را هم تبيين كرد بعد فرمود: «وَإِذْ قَالَ» يعني به ياد اين صحنه باش. جريان برخورد وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) و خضر(عليه السلام) نشان آن است كه آنچه كه در اين صحنه مي‌گذرد باطني هم دارد اسراري هم دارد ما تا آنجا كه ممكن است بايد به همين شريعت و ظاهر عمل بكنيم اما كساني هستند كه پي به ملاكات احكام، اسرار احكام، مصالح و مفاسد دروني هم پي مي‌برند يك مقدار جريان «الناس نيامٌ فإذا ماتوا انتبهوا»[2] را براي ما تشريح كردند فرمودند اكثري مردم خواب‌اند وقتي مُردند بيدار مي‌شوند انسان در عالَم خواب چيزهايي را مي‌بيند و آنچه را مي‌بيند اگر ساخته ي خودش باشد در مثال متّصل ببيند اضغاث و احلام است تعبيري ندارند، تأويلي ندارد چيزي او را همراهي نمي‌كند اما اگر ساخته ي خود او نباشد در مثال متّصل نباشد اضغاث و احلام نباشد مربوط به مثال منفصل باشد گاهي عين آن واقع را مي‌بيند كه ديگر نيازي به جريان تعبير و تأويل و امثال ذلك نيست نظير آنچه كه وجود مبارك ابراهيم خليل(سلام الله عليه) مشاهده كرد كه ﴿إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾[3] گاهي محتاج به تأويل يا تعبير و مانند آن است نظير آنچه كه وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) گفت ﴿إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ﴾[4] كه نيازي به تأويل و تعبير داشت پس آنچه را كه انسان در عالَم رؤيا مي‌بيند چند قسم است يك قسمش مربوط به مثال متّصل است و اضغاث و احلام هست و تأويل يا تعبير ندارد، يك قسم با متنِ واقع بدون تعبير و تأويل ديده مي‌شود، يك قسم متنِ واقع با تعبير و تأويل ديده مي‌شود يكي بي‌تأويل يكي با تأويل. آنچه را هم كه ما در عالَم بيداري كه زنده‌ايم و زندگي مي‌كنيم همين طور است برخيها در خيالات خودشان زندگي مي‌كنند دوستي و دشمني آنها بر اثر توهّم و تخيّل خود آنهاست كسي را دوست مي‌پندارد در حالي كه نيست، با او بساط دوستي پهن مي‌كند كسي را دشمن خيال مي‌كند با او از درِ دشمني در مي‌افتد در حالي كه دشمنش نيست اينها در عالم خودشان زندگي مي‌كنند اينها گرفتار اضغاث و احلام خودشان‌اند بعضيها هم جهان را و واقعيّت را آن‌ طوري كه هست مي‌بينند، بعضيها هم واقعيت خارج را مي‌بينند ولي در لفّافه ي تعبير و تمثيل و تأويل و امثال ذلك وقتي بشر مُرد آن‌گاه آنچه واقعيّت دارد بر او روشن مي‌شود اكثري مردم خواب‌اند وقتي مُردند بيدار مي‌شوند برخيها وقتي مُردند بيدار مي‌شوند كه عمري با خودشان داشتند زندگي مي‌كردند آنچه را كه به عنوان دوستي و دشمني تخيّل مي‌كردند نبود، آ‌نچه به عنوان حق و باطل مي‌پنداشتند آن نبود آنچه به عنوان حَسن و قبيح مي‌پنداشتند آن نبود، آنچه به عنوان خير و شرّ مي‌پنداشتند نبود، آنچه به عنوان سعادت و شقاوت مي‌پنداشتند نبود معيار سعادت چيز ديگر بود، معيار حقّ و صدق چيز ديگر بود، معيار خير چيز ديگر بود و اين در عالم خودش براي خودش زندگي مي‌كرد اين «يحوم حوم نفسه»[5] هست. بعضيها واقعيّت خارج را مي‌بينند منتها نيازي به كمك دارند با تعبير و تأويل بايد به واقعيّت برسند بعضي متن واقع را مي‌بينند مثل انبيا و اوليا آنها هم‌اكنون بيدارند از آنها به عنوان حيّ‌بن‌يقظان ياد مي‌كنند اينها اهل يَقظه‌اند بيدارند اصلاً در خواب نيستند آنكه مي‌گويد «تنام عيني و لا ينام قلبي»[6] از اين قبيل است شاگردان آنها در مراحل پايين‌تر از همين قبيل است و اگر درباره ي مؤمن وارد شده است روايتي درباره ي مؤمن هست كه مؤمن خودش مي‌خوابد ولي قلبش نمي‌خوابد از همين قبيل است كه واقع را مي‌بيند محبت و عداوت او مشخص است، صدق و كذب او مشخص است و مانند آن، بعضيها هم واقع را مي‌بينند منتها در لفّافه ي تأويل و تعبير و امثال ذلك وقتي مُردند آن واقعيّت واقع براي آنها روشن مي‌شود. جريان ديدار موساي كليم(سلام الله عليه) و خضر(عليه السلام) نموداري از اين صحنه است كه آنچه را ما مي‌بينيم پشت پرده مصالحي هست آن مصالح براي اولياي الهي به تعليم حق روشن است براي ما روشن نيست و ما مي‌دانيم كه يك سلسله واقعيّتي ملاك اين احكام است منتها ما نمي‌دانيم انبياي الهي از طرف خدا مي‌دانند لذا بايد تابع محض اينها باشيم اين قصّه ي وجود مبارك موساي كليم و خضر(سلام الله عليهما) گوشه‌اي از پرده‌برداري از اسرار واقع است اين يك مطلب، مطلب ديگر اينكه آيا وجود مبارك موسايي كه در اين آيه آمده است همان موساي پيامبر است يا يكي از فرزندان حضرت يوسف(سلام الله عليه) اين سخن هم ناصواب است براي اينكه قرآن كريم بيش از 120 مورد نام مبارك موسي را برد و اگر اين موسي غير از آن موسي بود بايد كه با قرينه‌اي مشخص مي‌كرد كه اين موسي آن موسي‌بن‌عمران معروف نيست در حالي كه چنين قرينه‌اي در قرآن كريم نيست همان طوري كه نام مبارك موسي در آن صد و تقريباً بيست مورد آمده اينجا هم آمده گذشته از اينكه روايات فراواني از طريق شيعه و سنّي رسيده است كه منظور از اين موسي وجود مبارك موساي كليم است پس اگر در برخي از تعبيرها از او به عنوان موسي كه از فرزندان يوسف(سلام الله عليه) است اين مسموع نيست.

مطلب ديگر اينكه از قرآن كريم برنمي‌آيد كه يك آبِ حياتي بود، آبِ زندگاني بود در ظلمات بود و خضر راه‌بلد بود و آنها به دنبال آبِ حيات مي‌گشتند و مانند آن اين چيزها از قرآن كريم برنمي‌آيد يك، ثانياً يك آبِ حياتي در عالَم باشد كه اگر كسي مقداري از آن آب زندگاني خورد براي هميشه محفوظ از مرگ باشد و نميرد اين با منطقِ قرآن كريم مخالف است زيرا خداي سبحان فرمود: ﴿مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾[7] و فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[8] و فرمود: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَيِّتُونَ﴾[9] و فرمود: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾[10] و مانند آن از نظر قرآن كريم مرگ براي انسان قطعي است يعني «كلّ انسان يموت بالضروره» اين قضاي الهي است اما حالا بعضي عمرشان طولاني‌تر بعضي عمرشان كوتاه‌تر و مانند آن، آن مطلب ديگر است آن قَدر است وگرنه چيزي در عالم باشد كه آدم يك ليوان از آن آب بخورد نميرد اين‌چنين نيست هر كسي در عالم طبيعت زندگي مي‌كند به اذن خدا روزي مي‌ميرد حالا يا عمرش كوتاه باشد يا عمرش طولاني بالأخره مرگ قطعي است پس چيزي به عنوان آب زندگاني اين افسانه است البته آن ماء الحيات، آن عين‌الحيات آن معرفت الهي، ايمان الهي كه «العلماء باقون ما بقي الدهر»[11] آن سرِ جايش محفوظ است آ‌ن مربوط به حيات معنوي است نه حيات ظاهري مردان الهي باقي‌اند هم در دنيا نامشان باقي است هم در برزخ باقي است هم در ساهره ي قيامت باقي است هم در بهشت باقي است كه «العلماء باقون ما بقي الدهر» بنابراين اين قصّه گذشته از اينكه در قرآن كريم نيست مخالف قرآن كريم هم هست.

اما مطلب چهارم اينكه جريان ماهي آيا اين ماهي زنده شده است يا نه، چون ماهي مثلاً سرخ كرده بود يا مثلاً نظير ماهيهاي دودي قبلي سنگين بود به همراهشان از ظرفشان افتاد و در دريا رفت از آيه برنمي‌آيد كه اين ماهي وارد آب شد و زنده شد ولي اگر روايات معتبري دلالت كند بر اينكه اين ماهي به دريا افتاد و زنده شد مخالف قرآن نيست براي اينكه قرآن ندارد اين ماهي به عنوان يك جسم سنگين در دريا رفت دارد ﴿اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً﴾ اما آيا زنده شد و مانند ماهيهاي ديگر در دريا حركت كرد يا نه، به عنوان يك جسم سنگين وارد دريا شد در آب رفت اين از قرآن برنمي‌آيد ولي نفي نمي‌كند بنابراين اگر روايت معتبري دلالت كرد بر اينكه اين ماهي وارد آب شد و زنده شد اين مخالف قرآن كريم نيست اما حالا اينها براي چه كاري رفتند، در اثناي قصّه مشخص مي‌شود كه ذات اقدس الهي به وجود مبارك موساي كليم دستور داد كسي كه من از اسرار عالَم او را باخبر كردم شما بايد با او مصاحبتي داشته باشيد و از آن علمِ باطن كمك بگيريد از اثناي قصّه برمي‌آيد كه اين كارِ وجود مبارك موساي كليم به عنوان يك مأموريت الهي بوده است حالا قصّه از اينجا شروع مي‌شود.

 

پرسش:...

پاسخ: بله ديگر چون خود اين وحي است ديگر خداي سبحان به او وحي فرستاد بعد از اينكه موساي كليم(سلام الله عليه) از مصر به مدين رفت و آن دوران هشت سالگي يا نُه سالگي اجير بودن حضرت شعيب(سلام الله عليه) را گذراند و برگشت كه از مدين به مصر بيايد در بين راه ﴿آنَسَ مِن جَانِبِ الطُّورِ نَاراً﴾[12] و بعد كنار آن طور رفت و بعد آيات الهي نصيبش شد و ﴿فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَي﴾[13] شد «وَأَنَا اخْتَرْتُكَ» شد ديگر شده پيامبر از اين به بعد ديگر وحيهاي نبوي شامل حال وجود مبارك موساي كليم مي‌شد.

 

پرسش: حاج آقا به قرينه «عَجَباً» اين آيه ﴿وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً﴾ نمي‌شود.

پاسخ: «عَجباً»، «سَرَباً» اينها نفي اثبات نمي‌كند و اگر روايت معتبري باشد با اينها منافات ندارد حالا تعجب در اين است كه هر دو قرارشان اين بود كه در مجمع‌البحرين كه «مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ» ياد شده است مجمع‌البحرين يعني بين‌النهرين مجازاً از بين‌النهرين به مجمع‌البحرين ياد شده است قرارشان همان‌جا بود آنجا توقف كنند و ملاقات كنند آن عبد صالح را اما با اينكه قرارشان همان‌جا بود يك امر تعجّبي است كه هر دو يادشان رفته كه حالا به آنجا هم مي‌رسيم. «وَإِذْ قَالَ» يعني «اُذكر» آن صحنه‌اي را كه موساي كليم به آن جوان همراهش آن كسي كه فتوّت داشت و شابّي بود همراه او بود خدمتگذار او بود يا مصاحب او بود گفت «لاَ أَبْرَحُ» اين «أَبْرَحُ» هم از افعال ناقصه است يعني «لا أزال» اين «لا أزال» يعني «لا أزال اسيرُ، لا أزال أمشي، لا أزال أذهب» يعني «لا أزال» راه مي‌روم تا به بين‌النهرين برسيم گفتند درياي فارس و درياي روم بود حالا بايد از نظر نقشه بررسي كرد «لاَ أَبْرَحُ» يعني «لا أزال» چه مي‌شود؟ چه مي‌كنند «أذهب أسير أمشي، لا أبرح أمشي، لا أبرح أسير» سير مي‌كنم ﴿حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ﴾ يعني بين‌النهرين و اين هم كه او را همراهي مي‌كرد اين جوان هم يعني تو هم بايد بداني كه من تا آنجا بالأخره بايد بروم چون ميقات ما آ‌نجاست تو هم بايد همراه من تا آنجا باشي و اگر آنجا رسيديم يافتيم، يافتيم نشد ﴿أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً﴾ حُقُب گفتند يك قرن هست، يك هشتاد هست دو، دَهر طويل هست سه، احقابي از عذاب دامنگير كفار مي‌شود يعني ساليان متمادي مي‌مانند موساي كليم گفت من بالأخره تا آنجا مي‌روم اگر آنجا آن صحنه پيش آمد ملاقات رخ داد كه بسيار خب، نشد يك قرن هم كه شد من بايد راه بروم تا به استادم برسم اينكه از مرحوم آقاي قاضي يا امثال آقاي قاضي(رضوان الله عليه) نقل شده است كه اگر كسي نيمي از عمر خود را صرف حركت كند جستجو بكند تا استاد پيدا كند از همين جاهاست كه گفت من يك حُقب هشتاد سال يا يك قرن هم كه شد بالأخره به دنبال استاد مي‌گردم چون آن علم مي‌ارزد آدم را آرام مي‌كند پشت پرده را به آدم نشان مي‌دهد خب اين كار را بايد بكند و هر دو حركت كردند ﴿فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا﴾ وقتي به آن ميقات رسيدند آنجايي كه بنا بود خضر(سلام الله عليه) را ملاقات كنند به بين‌النهرين رسيدند خب كنار سنگي آرميدند كه مقداري استراحت كنند وقتي بارشان را گذاشتند و كنار سنگ استراحت كردند مأوا گرفتند اين ماهي حالا سرخ‌شده بود ماهي دودي بود به چه صورت بود از اين ظرفشان يا از اين كيسه‌شان يا از اين پارچه‌اي كه پيچيده بودند به هر وسيله‌اي بود افتاد در دريا و مثل جرم سنگين ديگر ﴿فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً﴾ «عجبا» ديگر رفت در آب ﴿فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا﴾ آن جوان عهده‌دار حمل اين بار بود او از نزديك ديد كه اين ماهي از اين ظرف افتاد از اين پارچه افتاد هر چه بود افتاد در دريا فرو رفت و يادش رفته بود كه به وجود مبارك موساي كليم گزارش بدهد كه ماهي افتاد در آب و وجود مبارك موساي كليم هم سؤال نكرد كه وضع مالي چطور است چون ميقاتشان اين بود كه هر جا ماهي بيفتد اينها همان‌جا بايد ملاقات كنند.

 

پرسش: كلمه «اتّخذ» حيات را نمي‌رساند چون كلمه ي اتّخاذ اختياري است ﴿فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ﴾

پاسخ: بله ديگر اين الآن وقتي چيزي در دست آدم چوبي، سنگي در دست آدم بيفتد مگر ما نمي‌گوييم افتاد در دريا رفت در دريا؟ مي‌گوييم ديگر يك تعبير عادي است در قرآن آيه‌اي نيست كه صراحتاً دلالت كند كه اين ماهي زنده شد ولي اگر روايت معتبري دلالت كند بر اينكه ماهي زنده شد با آيه مخالف نيست چون آيه نفي نمي‌كند، چون آيه با او هم سازگار است.

 

«نَسِيَا حُوتَهُمَا» اسناد نسيان به وجود مبارك موساي كليم به يك وضع است، اسناد نسيان به همراه موساي كليم معناي ديگر است «فَاتَّخَذَ» اين ماهي ﴿سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً﴾ اين مي‌گويند يكي از شرايط استطاعت آن است كه انسان از نظر بدن سالم باشد، از نظر زاد و راحله مجهّز باشد «تخلية السَرْب أو سَرَب» يعني راه باز باشد امنيّت راه لازم است در استطاعت حج آنكه در حج مي‌گويند «تخلية السرب» يعني راه امن باشد از همين است اين «سَرَب» يعني اين راه را به عنوان سبيل خاص اتّخاذ كرده در سوره ي مباركه ي «رعد» هم بود ظاهراً گذشت كه خداي سبحان مي‌داند برخيها آن‌چنان‌اند ﴿مُسْتَخْفِ بِالَّيْلِ﴾ بعضيها هم ﴿وَسَارِبُ بِالنَّهَارِ﴾[14] سارِب آن كسي كه با سَرَب و سربِ روز كار دارد ﴿مُسْتَخْفِ بِالَّيْلِ﴾ آنكه شبانه مخفيانه حركت مي‌كند آنجا معناي ﴿مُسْتَخْفِ بِالَّيْلِ وَسَارِبُ بِالنَّهَارِ﴾ گذشت كه تخلية السرْب أو سَرَب هم همين است ﴿فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً﴾ و ياد آ‌ن شخص رفت كه به وجود مبارك موساي كليم گزارش بدهد وقتي از بين‌النهرين گذشتند و وضع ماهي هم به اين صورت شد كه افتاد در دريا ﴿فَلَمَّا جَاوَزَا﴾ وجود مبارك موساي كليم با همراهش از بين‌النهرين گذشتند وجود مبارك موساي كليم به همراهش فرمود: ﴿قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا﴾ اين غذايي كه در روز مي‌خورند مي‌گويند غَداة آنكه در شب مي‌خورند مي‌گويند عشا اين صحنه روز بود حضرت به همراهش فرمود آن غداي ما حالا يا نهار ما يا چاشت ما يا هر چه هست بياور كه ما خسته شديم چاشت آن ساعت تقريباً ده است اين چاشت كه يك واژه فارسي است همان معناي ضُحاي عربي را مي‌فهماند «وَالضُّحَي» يعني قسم به ساعت تقريباً ده نزديكهاي ظهر مقداري به ظهر مانده كه هوا خيلي شفاف و روشن است آن‌ وقت را مي‌گويند چاشت غذايي را اين كشاورزها و اينهايي كه كارهاي يدي مي‌كنند در آن موقع روز مي‌خورند مي‌گويند چاشت خورديم صبح زود شروع به كار مي‌كنند تا ساعت ده آن‌وقت غذايي ميل مي‌كنند مي‌گويند چاشتمان حاضر شده خورديم حالا يا چاشت بود يا نهار بود وجود مبارك موساي كليم فرمود: ﴿آتِنَا غَدَاءَنَا﴾ عشا نبود غدا بود آنچه كه شب خورده مي‌شود عشاست آنچه روز خورده مي‌شود غَداست ﴿آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هذَا نَصَباً﴾ ما از اين مسافرت خستگي تلقّي كرديم نَصَب، وَصَب، تَعب اينها همه به معني خستگي است ما خستگي احساس كرديم همراه وجود مبارك موساي كليم به آن حضرت عرض كرد «أَرَأَيْتَ» يعني «أخبرني» آگاه كن مرا ﴿إِذْ أَوَيْنَا إِلَي الصَّخْرَةِ﴾ آن وقتي كه ما دوتايي به آن سنگ مأوا گرفتيم و در كنار سنگ آرميديم كه مقداري خستگي راه برطرف بشود آنجا اين حادثه پيش آمد ﴿فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ﴾ من يادم رفته كه جريان ماهي را به عرض شما برسانم آنجا ماهي از ظرف يا از آن پارچه افتاد در دريا رفت من ديگر دسترسي به او نداشتم ﴿فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ﴾ يعني يادم رفته كه به شما عرض كنم نه اينكه ماهي فراموشم شد ﴿وَمَا أَنْسانِيهُ﴾ با اين قرائتي كه اينجا شده ﴿إِلَّا الشَّيْطَانُ﴾ شيطان نگذاشت كه من اين را به عرض شما برسانم يادم رفته بود ميقات ما همين‌جا بود ديگر ﴿وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَن أَذْكُرَهُ﴾ او نگذاشت كه يادم بيايد من يادم رفته به عرض شما برسانم ﴿وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً﴾ او به سرعت در دريا افتاد اتّخاذ سبيل كرد همين كه اگر چيزي از دست آدم بيفتد در آب مي‌گوييم در آب رفت اين در آب رفت معنايش اين نيست كه زنده شد و رفت، البته اگر روايت معتبري باشد كه دلالت كند بر اينكه اين ماهي زنده شد هيچ با قرآن مخالف نيست چون قرآن اصراري ندارد كه او همان طور جامد بود و بي‌روح بود دارد كه ﴿فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً﴾ در آيه قبلي، يا ﴿وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً﴾ در آيه فعلي. آن‌گاه وجود مبارك موساي كليم فرمود: ﴿قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ﴾ آن كه ما به دنبالش مي‌گشتيم همين بود ديگر اينجا از جاهايي است كه با اين قرائت «ياء» حذف شده است عاملي براي جزم و حذف «ياء» نيست اين‌چنين قرائت شد «بَغي»، «يَبغي» «بغي ٰ» يعني طلب «انّ الله سبحانه و تعالي ٰ يُحبّ بُغاة العلم»[15] «بَغي» طلب، باغيِ علم يعني طالب علم، بُغاة العلم يعني طلبه‌ها، طالبان علوم ﴿ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ﴾ «ما كنّا نَبغي» آنكه ما طلب مي‌كرديم همين بود ما مي‌خواستيم به بين‌البحرين برسيم يك، آدرس و علامت ما همين بود كه ماهي مي‌افتد در دريا اين دو، خب شما نگفتي ما آدرسي كه خدا به ما داده بود بين‌البحرين بود چون بين‌البحرين هم منطقه ي وسيعي است ديگر آنجايي كه ماهي مي‌افتد در دريا همان‌جا محلّ ملاقات ماست ﴿قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ﴾ اين همين بود كه ما طلبش مي‌گشتيم مطلوب ما همان‌جا بود «ذلك ما كنّا نطلب و نرغب و نذهب إليه و نَقصده» آنجا جايش بود ديگر چرا نگفتي؟ ﴿قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ﴾ ما بايد برگرديم همان‌جا، خب بين‌البحرين هم منطقه ي خيلي وسيعي است جاي مشخص پنج متر و شش متر كه نيست در اين بين‌البحرين منطقه‌اي بود كه اينها آرام گرفتند براي استراحت كنار يك سنگ همان‌جا جاي ملاقات بود ﴿فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا قَصَصاً﴾ وجود مبارك موساي كليم با همراهش برگشتند «ارتدّ» يعني «ارتجع» رجوع كردند راهي كه آمدند دوباره برگشتند همان راهي را كه آمدند به همان راه برگشتند ﴿عَلَي آثَارِهِمَا﴾ خب بالأخره يك منطقه ي وسيعي اگر جاي ديگر مي‌رفتند باز به آن آدرس نمي‌رسيدند بايد همان راهي كه آمدند به دنبال همان راه برگردند زيرا ماهي در كنار همان صخره به دريا افتاد و همان‌جا كه ماهي به دريا مي‌افتد همان‌جا ملاقات‌گاه وجود مبارك موساي كليم و خضر(عليهما السلام) است لذا برگشتند نه اين راهِ وسيع كه آمدند از يك راه آمدند به فاصله ي چند متري رفتند نه خير، از همان راهي كه آمدند علامت پايشان هر جا بود به دنبال همان علامت پا برگشتند تا برسند به آن صخره ﴿فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا﴾ خب پس اگر كسي فرض كنيد بين اين اتوبان قم و تهران حالا بنا شد برگردد خب برگردد اين اتوبان جاي وسيعي است كجا بايد برود؟ كدام منطقه؟ تا چند متري؟ اما اگر علامت پاي خودش را ببيند به دنبال همان بيايد به آن ملاقات‌گاه مي‌رسد «قَصَص» هم يعني دنبال كردن، پيروي كردن، متتابع بودن قصّه را كه قصّه مي‌گويند براي اينكه چند مطلب متّصل منسجمِ پي در پي است ديگر وجود مبارك موساي كليم را وقتي به آن صندوقچه گذاشتند و به دريا انداختند به دستور ذات اقدس الهي مادر موساي كليم به دخترش كه خواهر موساي كليم بود گفت ﴿قُصِّيهِ﴾[16] ، «قُصِّيهِ» يعني به دنبال اين جعبه برو ببين تا كجا مي‌رود؟ اين «قُصِّيهِ» يعني «اتّبيعه» به دنبال اين قدم به قدم همراه اين برو ببين اين جعبه را چه كسي مي‌گيرد؟ پس قصّه را از اين جهت قصّه مي‌گويند، قَصص را هم از اين جهت قصص مي‌گويند قصاص را هم از اين جهت قصاص مي‌گويند براي اينكه به دنبال آن قتل است ديگر يك قتل ابتدايي كه نيست چون پيرو آن است، تابع آن است به دنباله ي آن مي‌آيد از اين جهت به آن مي‌گويند قصاص، خب.

 

پرسش:...

پاسخ: در آب كه ماهي در آب بود ولي آن صخره كه در آب نبود اينها كنار آن صخره مأوا گرفتند ﴿أَوَيْنَا إِلَي الصَّخْرَةِ﴾ مأوايشان جاي استراحتشان كنار آن سنگ بود در كنار آن سنگ كه مأوا گرفتند ماهي از ظرف يا از آن پارچه افتاد در دريا رفت اينها همان‌جا از كنار آن سنگ حركت مي‌كردند آمدند يك مقدار زيادي را كه راه آمدند اين قصّه پيش آمد وجود مبارك موساي كليم فرمود آن غذاي ما را بياور او گفت من يادم رفت به شما عرض كنم ماهي همان‌جا در دريا رفت حضرت فرمود همان‌جا جاي ملاقات ما بود ﴿ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ﴾ دوباره برگشتند، دوباره برگشتند همان راهي كه آمدند همان جايي كه قدم گذاشتند با همان خط و مسير برگشتند آمدند تا كنار آن صخره ي از بين‌النهرين آنجا ﴿فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا﴾

 

پرسش: ارتباط ماهي با آن چه بوده چه سرّي در آن بوده؟

پاسخ: ديگر حالا ما البته تازه شروع كرديم اين قصّه را، خب اين ترجمه ي ابتدايي و ظاهري اين قصّه است هنوز بحثهاي عميق دنبالش است، خب.

 

﴿فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا﴾ حالا كه برگشتند ديدند آنجا بنده‌اي از بندگان خاصّ الهي است ﴿فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا﴾ كه اين بنده از بندگان خاصّ ما خصوصيّتش اين بود ﴿آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا﴾ يك، ﴿وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً﴾ اين دو، هم از رحمت خاصّه ي ما، رحمت عنداللهي برخوردار بود كه ما به او داديم، هم از علمِ لدنّي برخوردار شد كه معلّمش ما بوديم پس تنها او اهل رحمت و زهد و مغفرت و عفو و صَفح و امثال ذلك نبود بلكه آنها كمالات حكمت عملي او بود و اينها هم كمالات حكمت نظري او، هم عليم بود هم رئوف بود، هم عليم بود هم رحيم بود هر دو كمال را داشت منتها درباره ي رحمت تعبير به «عند» دارد درباره ي علم تعبير به «لدن» قبلاً فرق بين «عند» و «لدن» گذشت ما در فارسي وقتي چيزي نزد ما باشد اعم از اينكه در دست ما باشد مثلاً كتابي در دست ما باشد يا كتابي در قفسه ي كتابخانه ي ما باشد مي‌گوييم نزد ماست، اين كتاب نزد ماست، اين كتاب پيش ماست اما در عربي اين‌چنين نيست كه هر چيزي را چه نزديك چه دور بگويند «عنده» بگويند «لديه»، «لديه» ظاهراً آنجاست كه نقد و حاضر باشد «عند» شايد از اين جهت اعم باشد كه هم با حضور سازگار است هم با غيبت، علم لدنّي آن علمي است كه متعلِّم بالا برود شاگرد بلاواسطه خداي سبحان بشود علم را از سرچشمه ياد بگيرد اين مي‌شود علم لدن، گرچه همه ي علوم را ذات اقدس الهي به انسان ياد مي‌دهد ﴿عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾[17] اما گاهي انسان علم را از كتاب مي‌گيرد، گاهي از استاد مي‌گيرد، گاهي از شواهد ديگر مي‌گيرد و مانند آن اينها هيچ كدام علم لدنّي نيست اولاً علم حصولي است، ثانياً خطابردار است، ثالثاً نظير آن آبهاي دست‌خورده است كه افكار و آراي ديگران هم در اين آب مي‌آيد خب يك آبِ چشمه‌ديده، دست‌خورده، هواخورده، زمين‌خورده، زمان‌خورده اين آبِ ناب كه نيست يك وقت است كه به همراه اين نهر اين‌قدر مي‌رود تا به سرچشمه برسد آنجا ديگر دست كسي به اين آن نرسيده، دلو كسي به اين آب نرسيده، طناب كسي به اين آب نرسيده اين آب را از سرچشمه مي‌گيرد ديگر خود آب است بدون اينكه مَشوب باشد آبِ ناب است اين مي‌شود آب لدنّي علم اين طور است اگر يك وقت كسي در درس و بحث شركت كند درس بخواند، درس بگويد، مباحثه بكند همين علومي كه ﴿عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾ شاملش مي‌شود اما اگر جزء انبيا بودند، اولياي الهي بودند كه فرمود: ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[18] اين ديگر يعني تو مكتب نرفتي از كسي ياد نگرفتي از كتابي بهره نبردي بالا آمدي لدي‌اللهي شدي آنجا بلاواسطه علم ياد گرفتي قهراً مي‌شود علم حضوري نه حصولي، قهراً مي‌شود علم خالص نه علم مشوب، مي‌شود علم حق نه علمي كه احياناً باطل او را همراهي بكند و مانند آن. علم لدنّي علمي نيست در برابر فقه و اصول و فلسفه و كلام و عرفان همين علوم است منتها اين علم اگر در كتاب و درس و بحث باشد اين ديگر لدنّي نيست لدي‌اللهي نيست اما اگر همه ي اين علوم هر كدام از اينها از سرچشمه گرفته بشود مي‌شود علم لدنّي همين فقهي كه ما از وجود مبارك پيغمبر مي‌شنيديم كه فرمود: «صلّوا كما رأيتموني اُصلّي»[19] همين احكام صلات را وجود مبارك حضرت در معراج ﴿مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[20] ياد گرفت شده فقه لدنّي اين حكمتش لدنّي است، آن حقوش لدنّي است، آن اخلاقش لدنّي است و مانند آن علم لدنّي علمي باشد كه موضوع داشته باشد، محمول داشته باشد، مسائل داشته باشد، مبادي داشته باشد در قبال اينها باشد مثلاً ما يك علم فقه و اصول داريم يك علم لدنّي اين‌چنين نيست همه ي اين علوم هر كدام از اينها كه حق است اگر از لدن و نزد ذات اقدس الهي گرفته شد مي‌شود علم لدنّي چون از آنجا آمده با مِلاكات همراه است، با اسرار همراه است، با احكام همراه است ما آنچه را كه فعلاً در كتابها مي‌خوانيم اين است كه چه چيزي واجب است چه چيزي حرام اما از دو حاشيه‌اش بي‌خبريم چرا حلال و حرام است نمي‌دانيم، بعد چه خواهد شد نمي‌دانيم، اما آن علم لدنّي حاشيتين اين علوم را هم تشريح مي‌كند مي‌گويد چرا فلان شيء حلال است و به چه دليل فلان شيء حرام است اين يك، بعد اين حلال و حرام در قيامت به چه صورت در مي‌آيد اين دو، آنچه كه در قيامت ظهور مي‌كند تكوين حقيقت است يا بهشت است يا جهنم، آنچه كه به عنوان ملاكات است تكوين است و حقيقت، آنچه در وسطهاست همان علوم اعتباري است بايد و نبايد اين بايد و نبايد اعتباري هم مسبوق به آن تكوين است، هم ملحوق به اين تكوين ما در كتابهاي عقلي اينها را باور مي‌كنيم و ايمان مي‌آوريم باز مي‌شود علمِ كتابي اما آنها هم ملاك را مي‌بينند كه آ‌ن ملاك باعث وجوب و حرمت مي‌شود، هم ثمر را مي‌بينند كه در بيانات نوراني حضرت امير هست ﴿هُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْرَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْرَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ﴾[21] كه تازه اين مقام «كأنّ» است الآن هم عده‌اي مي‌گفتند ما عُواي اهل جهنّم را يعني زوزه ي سگان جهنّم را مي‌شنويم، خب پس اين واقعيّتي است كه مسبوق به حقيقت است، ملحوق به حقيقت است وسطها امر اعتباري است بالأخره ما در عالَم اعتبار داريم زندگي مي‌كنيم با قانون داريم زندگي مي‌كنيم قانون مجموعه بايد و نبايد است ديگر بشر را بخواهند هدايت كنند بشري كه با اعتبارات زندگي مي‌كند بايد بگويند چه چيزي بايد چه چيزي نبايد منتها اين بايد و نبايد را يا از رسوبات و رسومات و فرهنگ و عادات و آداب مردمي مي‌گيرند كه اعتباري ندارد يا نه، از حقايق تكويني تلقّي مي‌كنند كه انبيا آوردند چون مسبوق به حقيقت است از يك سو، ملحوق به حقيقت است از يك سو، عالِمان علوم لدنّي هم سابقه ي اين احكام را مي‌بينند از طرف ذات اقدس الهي هم لاحقه‌اش را.

اما سؤالاتي كه مطرح مي‌شود گرچه ما احترام مي‌گذاريم به اين سؤال ولي بدانيد سؤال هر كسي سؤال شخصي اوست يا سؤال دو، سه نفر است سؤال اين جمع عظيم نيست يك، گاهي هم چندين بار اين مسائل اين سؤالات مطرح شده دو، اين است كه هر كسي هر چه به ذهنش آمده در كاغذ ننويسد مگر آنچه كه مربوط به مطالب اين‌قدر مطالب عميقِ تفسيريِ مربوط به همين آيه هست كه آنها مغفول‌عنه است اما چيزهايي كه دههابار گفته شده همين مسئله جبر و تفويض در سوره ي مباركه ي «نساء» مفصّل بحث شد آنجا كه فرمود: ﴿وَإِن تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِندِ اللّهِ وَإِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِن عِندِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِندِ اللّهِ فَمَالِ هؤُلاَءِ الْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً﴾[22] آنجا فرق بين من عند الله و من الله مشخص شد حَسنه هم من الله است هم من عند الله، سيّئه من عند الله هست ولي من الله نيست مفصّل يعني مفصّل آنجا بحث شد جبر و تفويض هم آنجا اشاره شد كه ما يك جبر عِلّي داريم كه حق است «الشيء ما لم يَجب لم يوجب» جبري در مقابل تفويض داريم كه بيّن‌الغي است و اين امر بين الأمرين تلفيقي از جبر و تفويض نيست چون جبر هر جا پا گذاشت باطل است تفويض هر جا پا گذاشت باطل است اينها چون نقيضين نيستند رفع هر دو ممكن است اما اينكه اين علومي كه ماها مي‌خوانيم اينها در قيامت كارآمد ندارد سرّش اين است الآن كسي در خود دنيا وقتي دوران سالمندي و كهنسالي او فرا رسيد چند دوره مكاسب گفت و كفايه گفت و رسائل گفت و حالا ديگر به سنّ هفتاد به بعد رسيد ديگر خسته شد و اينها را گذاشت كنار ده، بيست سال وقتي اينها را درس نگويد به سنّ نود سالگي كه مي‌رسد همه چيز از يادش مي‌رود اين علوم اين طور است فقه باشد اين طور است فلسفه باشد اين طور است وقتي آدم تمرين نداشته باشد درس و بحث نداشته باشد از يادش مي‌رود همه ي اين علوم بعد از مرگ از ياد ما مي‌رود اختصاصي به فقه و اصول ندارد فلسفه ندارد اما چيزي مربوط به مسئله قيامت است كه معاد ما هو؟ قيامت ما هي؟ صراط ما هو؟ تطاير كتب چيست؟ برزخ چيست؟ نشر كتاب چيست؟ نامه ي اعمال به دست راست مي‌گويند چيست؟ به دست چپ مي‌دهند چيست؟ قرائت كتاب چيست؟ جهنم دركاتش چيست؟ بهشت دركاتش چيست؟ همه ي اين بحثهايي كه مربوط به اين معارف است وقتي مُرديم اين علم حصوليها مي‌شود حضوري هر لحظه شفاف‌تر، روشن‌تر مي‌شود مشهود ما مي‌شود آن معقولات ذهني ما مي‌شود مشهودات خارجي بنابراين هرگز از يادمان نمي‌رود و آ‌ن كاملاً مشهود است.

اما اينكه ذات اقدس الهي به ذهن كسي نمي‌آيد ولي ما مع ذلك او را عبادت مي‌كنيم در توحيد مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) اين روايت نوراني از وجود مبارك معصوم(عليه السلام) هست كه كسي به ايشان اشكال مي‌كند كه خب اگر ما دسترسي به خدا نداريم پس چطور عبادت مي‌كنيم؟ فرمود اگر اين اشكالي كه شما مي‌كنيد كه «لكان التوحيد عنّا مرتفعا»[23] ما به همين مقدار موظّفيم. بيان ذلك اين است كه ما درباره ي اسماي الهي درباره ي صفات الهي صفات فعلي‌اش اينها كاملاً درك داريم هم عرفا اهل شهودند هم حكما و متكلّمان و مؤمنان اهل درك‌اند اينها را درك مي‌كنيم اما نسبت به آن هويّت مطلقه ما مفاهيم حصولي داريم مي‌گوييم آن هويّت مطلقه حق است، بسيط‌الحقيقه است و همه ي كمالات را داراست جزء ندارد همه ي اين الفاظ را مي‌گوييم اين الفاظ مفاهيمي دارد ما اين مفاهيم را مي‌فهميم مي‌گوييم اين مفاهيم مصداق دارد ما آن مصداقي را كه نمي‌دانيم عبادت مي‌كنيم براي اينكه آن مصداق كه به ذهن نمي‌آيد ما مفهوم الله واجب الوجود، بسيط الحقيقه، لا شريك له، صَمد، لم يلد، لم يولد اينها مفهوم‌اند اينها كه ماهيّت نيستند ـ معاذ الله ـ اگر اينها ماهيّت بودند يعني ـ معاذ الله ـ خدا جنس داشت، فصل داشت، مركّب بود خب اين به ذهن مي‌آمد ما شجر را به خوبي درك مي‌كنيم، حجر را به خوبي درك مي‌كنيم يعني انسان مي‌تواند معناي شجر و حجر را به خوبي درك كند البته بعضيها اشتباه مي‌كنند بعضي درك مي‌كنند آن مهندس كشاورزي واقعاً درخت را درك مي‌كند درخت مي‌سازد درخت مي‌پروراند همه ي بيماريهاي درخت را تشخيص مي‌دهد همه ي راه درمان و باروري درخت را تشخيص مي‌دهد درخت را درك مي‌كند چون درخت، شجر ماهيّت دارد ماهيّت به ذهن مي‌آيد اينكه گفتند «للشيء غير الكون في الأعيان *** كونٌ بنفسه» يعني «كونٌ بنفسه»، «كونٌ بنفسه لدي الأذهان»[24] آنها براي ماهيّت است اما مفهوم كه مصداق دارد فرد ندارد اول بايد معلوم بشود كه مفهوم چيست؟ ماهيّت چيست؟ وجود چيست؟ مفهوم، مصداق دارد فرد ندارد اگر مفهوم است ممكن است آنكه در ذهن ماست مفهوم باشد آنكه در خارج است مصداق باشد چون مصداق حقيقتِ خارجيّت عين ذات اوست اصلاً به ذهن نمي‌آيد منتها مفهوم يك صورت مرآتيه‌اي است ما مي‌گوييم اين بسيط ‌الحقيقه اين واجب كه كمالات نامتناهي دارد و درك نمي‌شود مصداقي دارد كه ما از راه اين مفهوم به آن مصداق مي‌گوييم ﴿إِيِّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ﴾[25] ما غير از اين راهي هم نداريم اگر آن مصداق فرد بود نظير شجر خب اين به ذهن مي‌آمد مي‌شد ماهيّت ـ معاذ الله ـ ولي خارج بودن و واقعيّت عين حقيقت اوست اگر چيزي واقعيّت عين حقيقت اوست ديگر به ذهن نمي‌آيد كه ما دركِ ما از واجب‌تعالي همين مقدار خواهد بود حالا براي اسلامي شدن علوم هم اين كتاب منزلت عقل در هندسه معرفت ديني هم راهگشاست بعضي مطالب هم حالا ان‌شاءالله ذكر مي‌كنيم.


[24] شرح منظومه، ج2، ص121.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo