< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله جوادی

مبحث بیع

93/12/20

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: بيع سَلَف
فصل دهم از فصول کتاب بيعِ شرايع درباره بيع «سلف» بود.[1] «سلف» را مرحوم محقق در شرايع طوري معنا کرد که ذکر أجل در معناي آن أخذ شده است. بنابراين جزء شرايط صحت «سلم» نخواهد بود، جزء مقوّمات بيع «سلم» است، مگر اينکه اين تعريف را تعريف حدّي ندانند، چه اينکه غالباً هم اين طور است و اين امور شش گانه اي که در مقصد دوم در بيان شرايط بيع «سلف» ذکر کرده اند، بازگشت آن به اين خواهد بود که حدود و قيودي که در تعريف بيع «سلف» ذکر شده است، دارند تبيين و تشريح مي کنند؛ شرط اول ذکر جنس بود که اختصاصي به بيع «سلف» ندارد، ساير بيوع همين‌طور است، شرط دوم ذکر وصف بود که اختصاصي به بيع «سلف» ندارد، ساير بيع ها هم همين طور است، شرط سوم قبض بود که مختص بيع «صرف» است، در بيوع ديگر نيست و جاي آن هم آنجا نبود که ايشان به عنوان «الثالث» ذکر بکند، چون قبض برمي گردد به مقام وفا، نه در اصل ايقاعِ عقد، گرچه صحت آن متوقف بر قبض باشد؛ ولي بايد قبض را بعد از شرايط صحت و انعقاد عقد ذکر کرد. بعد هم تعيين کيل و وزن بود‌؛ کالا گاهي با مشاهده خريد و فروش مي شود؛ نظير ميوه هاي روي درخت و گاهي با کيل است که امروز کيل، همان جعبه است ديگر کيل مصطلح آن وقت نيست، جعبه اي خريد و فروش مي شود، يا وزن است وقتي که کنار ترازو آمده و جزئي شده، پس يا «مشاهدةً» يا «کيلاً» يا «وزناً»؛ و اگر معدود است که با شمارش و اگر مساحت است که با مساحت؛ مساحت هم گاهي طول و عرض است، مثل پارچه، گاهي خود حجم است، مجموع طول و عرض و عمق است، مثل چند سي سي خون که مي خرند يا چند اينچ آبي که مي خرند؛ اين ها حجم است، يعني تنها طول و عرض نيست، بلکه عمق هم است؛ اين جرم بايد مشخص بشود مي گويند چند اينچ آب ما به فلان مزرعه فروختيم يا چند سي سي خون فروختيم.
شرط پنجم ذکر أجل و مدت بود که قوام بيع «سلف» به مدت دار بودن آن است. شرط ششم تسليم بود که در حال تسليم بايد مبيع به‌طور عادي موجود باشد، اگر معدوم يا «نادر الوجود» بود چنين بيع «سلفي» درست نيست.[2] جريان موجود بودن، اختصاصي به بيع «سلف» ندارد در همه بيع ها آن مبيع بايد موجود باشد حالا يا شيوع داشته باشد يا «سهل الوصول» باشد، پس اين هم مختص نيست. ذکر أجل جزء مقوّمات بيع «سلف» است، چه اينکه ذکر أجل هم جزء مقوّمات «نسيه» است؛ در معامله «نسيه» که ثمن مؤجل است بايد مدت مشخص بشود، در بيع «سلف» هم که مثمن مؤجل است بايد أجل آن مشخص باشد.
بعد از اينکه شرايط شش گانه را ذکر کردند، دوباره به مسئله ذکر أجل بر مي گردند، براي اينکه أجل سهم تعيين کننده اي در بيع «سلف» دارد. عبارت مرحوم محقق در متن شرايع را بخوانيم، توضيحي که لازم است و نقدي که مرحوم علامه در تذکره دارد و راه حلّي که بايد إرائه کرد هم مطرح بشود.
مرحوم محقق بعد از ذکر آن شرط ششم فرمودند: «و لابد أن يکون الأجل معلوماً»؛ دوباره برگشتند به شرط پنجم، زيرا شرط پنجم در بين شرايط ياد شده، سهم تعيين کننده دارد، زيرا قوام بيع «سلف» به مؤجل بودن مثمن است. پس آن أجل بايد واقعيتي داشته باشد، يک؛ معلوم باشد، دو؛ چيزي که واقعيت ندارد، مثلاً مي گويند هر وقت باران آمد، ـ شايد نيامد! ـ هر وقت هوا سرد شد يا هر وقت هوا گرم شد، اين اموري که البته «عند الله» واقع خارجي خواهد داشت؛ ولي روشن نيست. يک وقت است، واقع خارجي دارد؛ ولي اين شخص نمي داند؛ مرحوم صاحب جواهر اين مثال ها را ذکر کردند،[3] مرحوم آقا شيخ حسن پسر مرحوم کاشف الغطاء(رضوان الله عليهما)[4] اين مثال ها را ذکر کردند، آن بزرگوار ماه هاي رومي، ماهي که رايج نزد يهوديان است، ماهي که رايج نزد مسيحي ها است، اين ها را ذکر کرد که براي خودشان درست است؛ ولي براي کسي که آشنا به آن ماه نيستند، اين واقعيت دارد، اما او علم ندارد، چون علم ندارد، مسئله ضرر و غرر و مانند آن هست.
پس آن زمان هم بايد واقعيت داشته باشد، مثلاً نگويند اگر باران آمد، اگر تگرگ آمد، اگر برف آمد، يا تا زمان برف، معلوم نيست که مي‌آيد يا نمي‌آيد. يک وقت است که واقعيت مشخص دارد و مي‌گويد اول نوروز است يا اول فلان ماه است؛ ولي اين شخص نمي‌داند، باز هم درست نيست. پس آن سررسيد بايد واقعيت داشته باشد، اولاً و معلوم باشد «عند الطرفين»، ثانياً. در اين زمينه به «ربيعَين» و «جمادَين» مثال مي‌زدند. وقتي محقق به «ربيع» و «جمادي» مثال زد، مرحوم علامه در تذکره اشکال کردند گفتند «ربيع» مشترک بين «ربيع الاول و ربيع الثاني» است، وقتي مشترک باشد شما چگونه مي‌توانيد يک شیء مشترکي را که روشن نيست آن را مدت قرار بدهيد؟! «جمادي» هم چنين است؛ اين نقد مرحوم علامه است در تذکره است.[5]
مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) در پاسخ در جواهر مي‌فرمايد که ما بايد به اين دو نکته توجه بکنيم که «ربيع» مشترک معنوي است نه مشترک لفظي، «جمادي» مشترک معنوي است نه مشترک لفظي؛ فاصله بين ماه «صفر» و «جمادي الاُولي» را «ربيع» مي‌گويند، اين شصت روز «ربيع» است؛ منتها وقتي مي‌خواهند بشمارند، سي روز اول را «ربيع الاول» مي‌گويند و سي روز دوم را «ربيع الثاني» مي‌گويند. «ربيع» براي آن زمان فاصلهٴ بين پايان «صفر» و اول «جمادي» وضع شده است، چه اينکه «جمادي» مشترک معنوي است براي زمان بين پايان «ربيع الثاني» و اول «رجب» وضع شده است، اين شصت روز را «جمادي» مي‌گويند، آن شصت روز را «ربيع» مي‌گويند؛ منتها در شمارش آن سي روز اول را «ربيع الاول» مي‌گويند و سي روز دوم را «ربيع الثاني» مي‌گويند. در بخش «جمادي»، سي روز اول را «جمادي الاُوليٰ» مي‌گويند و سي روز دوم را «جمادي الثاني» مي‌گويند؛ بنابراين مشترک معنوي است، چون مشترک معنوي است ابهامي از اين جهت نيست. اين بحث مي‌ماند که در سي روز کدام زمان مراد است؟ اين برابر انصراف است، وقتي که گفتند «جمادي»، به «جمادي الاُوليٰ» منصرف مي‌شود، اگر «ربيع» گفتند به «ربيع الاول» منصرف مي‌شود؛ اين يک مطلب.[6]
برخي از محققان مثل مرحوم آقا شيخ حسن پسر مرحوم شيخ جعفر کاشف الغطاء(رضوان الله عليهما)، اينها جريان «نَفرَين» را هم مثال زدند،[7] آن روزها در فضاي نجف و امثال نجف، اين‌گونه از قراردادها بود؛ مستحضريد که حاجيان دو تا «نَفر» دارند «نَفر» اول دارند و «نَفر» ثاني؛ روز دهم هم مي‌توانند «نَفر» کنند، روز دوازدهم هم مي‌توانند «نَفر» کنند و اگر تأخير شد حکم خاص خود را دارد. حالا در حج ممکن است اين قرارداد را بگذارند بگويند اين را ما تا «نَفر» فروختيم که حاجي‌ها از منا به طرف مکه بيايند؛ آيا «نَفر» اول بيايند يا «نَفر» دوم که دو روز فاصله است؟ آنجا اگر خريد و فروشي شد، بيع مؤجل شد و گفتند «عند النفر»، بايد مشخص بشود «نَفر» اول يا «نَفر» ثاني، مگر اينکه به انصراف به همان «نَفر» اول برگردد. مي‌بينيد که اين ريز مسئله است که محل ابتلاي مردم همان منطقه است و ساير مناطق و ساير موارد ابتلا هم همين‌طور است، اگر دو چيز بود و مورد حد واقع شد، اين بايد مشخص باشد که اولي است يا دومي، مگر اينکه خود انصراف تعيين‌کننده باشد. هيچ کدام از اينها نص خاص نيست؛ ولي برابر قاعده «لاضرر»[8] و «نفي غرر» دارند حل مي‌کنند. اگر گفتند تا روز جمعه يا اين کالا را به شما فروختيم تا روز شنبه، اين غايت داخل در مغيّا است يا نه؟ اينها که به ديگري چک مي‌دهند و مي‌گويند تا فلان روز؛ يعني اول روز ساعت هشت بايد تحويل بدهد، آيا غايت داخل در مغيّا است يا نه؟ اينکه غايت داخل در مغيّا است، توجه داريد که طبق موارد گوناگون فرق مي‌کند؛ يک وقت است که غايت داخل در مغيّا است، اگر کسي بگويد «قرأت السورة الي آخرها»؛ يعني تا پايان آن خواندم؛ اگر گفتند «الي الآخر»؛ يعني تا پايان آن خواندم؛ اينجا غايت داخل در مغيّا است. يک وقت است داخل در مغيّا نيست؛ نظير ﴿ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْل﴾؛ [9]وقتي گفتند «الي الليل»؛ يعني اول ليل که شد روزه گرفتن تمام است. يک وقت «محتمل الامرين» است؛ نظير ﴿فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِق﴾، [10]آيا «مِرفَق» داخل در غسل است يا نه؟ پس اگر چيزي مغيّا ذکر بشود، گاهي غايت داخل در مغيّا است، گاهي خارج از مغيّا است، گاهي «محتمل الامرين» است، بايد مشخص بشود. در اين‌گونه از موارد که گفت تا روز شنبه، اگر قرينهٴ خاصه‌اي آن را همراهي نکند، براي اينکه نزاع و درگيري نشود، بايد معين کند، مگر اينکه انصراف، تعيين‌کننده باشد که وقتي گفت تا شنبه؛ يعني اولين فرصت. اگر چنين انصرافي «لدي العرف» نبود، بايد معين بکند که تا پايان روز، تا چه ساعتي، کالاهاي مهم اين‌طور است، دستگاه‌هاي مهم اين‌طور است؛ بنابراين اين أجل بايد مشخص بشود هم از نظر زمان، هم از نظر حد خاص.
مطلب بعدي درباره عبارت‌هايي که مرحوم محقق در متن شرايع داشتند؛ ايشان فرمودند که «و اذا قال الي جمادي حمل إلي أقربهما و کذا الي ربيع»؛ [11]مرحوم علامه در تحرير، جلد دوم، صفحه426 ايشان دارد: «أو نفر الحجيج»؛ اين «نفر حجيج» را که مرحوم علامه ذکر کرد باعث شد که ديگران هم همين را ذکر کنند؛ گاهي معامله در حج، در مکه، در منا است، کارشان به «نَفر» اول و دوم برمي‌گردد، مثلاً مي‌گويند اين خيمه‌ها را به شما اجاره دادم تا «نَفر»؛ کدام «نَفر»؟ «نَفر» اول يا «نَفر» دوم؟ يا بخشی از اين ظروف را به شما اجاره يا کرايه دادم تا «نَفر»؛ «نَفر» اول يا «نَفر» دوم؟ در اجاره اين‌طور است، در بيع «سلف» اين‌طور است، در «نسيه» اين‌طور است که من اين ثمن را تا «نَفر» به شما مي‌دهم؛ «نَفر» اول يا «نَفر» ثاني؟ مرحوم علامه در تحرير استدلالي براي مطالب فقهي ندارد، غالب آن فتواست بر خلاف منتهي و تذکره که آنها با براهين فقهي همراه است، تحرير غالباً بدون استدلال است. ايشان در جلد دوم تحرير، صفحه 426 بعد از ذکر مسئله «ربيعَين و جمادَين»، مسئله «نَفرَين» را هم ذکر فرمود: «نَفر حجيج». «و کذا الي الخميس» اگر گفتند پنج‌ شنبه يا جمعه؛ يعني اولين فرصت، اين يک مطلب.
حالا اگر گفتند ماه، ماه شمسي است، ماه قمري است، ماه رومي است، کدام است؟ فرمود: «و يحمل الشهر عند الاطلاق علي عدة بين هلالين»؛[12]ماه، يعني ماه قمري اين‌طور است، «يحمل»؛ يعني در فضايي که عرب‌ها و کساني که مأنوس به اين «اَشهُر هلاليه» هستند، وگرنه اگر کسي در فضاي عربي نخواهد معامله کند و در فضاي ديگر گفت يک ماه، اين ديگر اول اين هلال و اول آن هلال نيست، بلکه اين برج و آن برج را حساب مي‌کنند و ديگر کاري به هلال ندارند. اينکه «و يحمل الشهر عند الإطلاق علي عدة بين هلالين»، اين برای منطقه عرب‌نشين و کساني که با «شُهور قمريه» معامله مي‌کنند که ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَواقيتُ لِلنَّاسِ وَ الْحَج﴾، [13]اين «اهله» برای آن منطقه است يک شناسنامه عادي است؛ اما کساني که با هلال معامله نمي‌کنند، بلکه با برج معامله مي‌کنند، با سير شمس معامله مي‌کنند، نه با سير قمر، ديگر «يحمل الشهر عند الطلاق علي عدة بين هلالين» مطرح نيست.
پرسش: ...؟ پاسخ: «ألفِقهُ ثُمَّ المَتجَر»[14]براي همين است که اول مسئله‌دان بشود بعد تجارت کند. اگر مسئله‌دان نبودند که معامله مي‌شود غرري، يا ضرر هست يا غرر هست که مايه بطلان معامله است و اين بيع باطل خواهد بود؛ حالا اگر رضاي تصرف داشته باشد، غصب و حرمتي در کار نيست؛ ولي بيع مصطلح نيست. اينکه حضرت فرمود: «ألفِقهُ ثُمَّ المَتجَر» براي همين است، نه تنها خطر رباست، حضرت فرمود: «مَن إِتَّجَرَ بِغَيرِ فِقهٍ فَقَد ارتَطَمَ فِي الرِبَا»؛ [15]«رُطمه»؛ يعني گودال، تنها فرو رفتن در گودال ربا نيست، اين خطرات هم هست.
البته مسئله «ثلاثين يوم» را که برج است، آن را هم ذکر کردند. فرمود: «و يحمل الشهر عند الاطلاق علي عدة بين هلالين» يا «ثلاثين يوما و لو قال الي شهر کذا»؛ اينجا آيا غايت داخل است يا داخل نيست؟ در اين‌گونه از موارد ظاهراً اول ماه که آمده بايد بپردازد «حلّ باوَّل جزء من ليلة هلال»؛ اگر ماه قمري باشد چون ماه قمري از شب شروع مي‌شود به اول طلوع هلال بايد بپردازد. اگر بر اساس ماه شمسي داد و ستد بشود، بايد اول صبح را حساب بکند. «بأوّل جزء من ليلة هلال نظرا إلي العرف و لو قال إلي شهرين» دو ماه «و کان في أوّل الشهر»؛ اين بين دو تا هلال در اول و بين دو تا هلال در دوم، از اين «اهله» بايد بگذرد. «و إن أوقع العقد في أثناء الشهر أتم من الثالث بقدر الفائت من شهر العقد»؛ اگر گفت من بعد از يک ماه مي‌دهم و اين قرارداد آنها هم در نيمه ماه اول است تا نيمه ماه دوم بايد صبر کند و بپردازد، چون در اثناي ماه وقتي گفت من يک ماهه مي‌دهم؛ يعني سي روز، بين اين ماه و ماه ديگر، «و قيل يتمه ثلاثين يوما و هو اشبه». حالا چون همان تفکر عربي بود، تفکر هلال و تفکر «غُرّه و سلخ» در اذهان شريف اينها بود؛ مرحوم محقق مي‌فرمايد که ولو در اثناي ماه اگر کسي بگويد تا يک ماه، لازم نيست پانزده روز از ماه ديگر را ضميمه کند، پايان همين ماه که شد بايد بپردازد؛ اين شايد به انصراف آنهاست؛ يعني پايان ماه من مي‌دهم و گرنه چرا ايشان مي‌فرمايد: «هو اشبه». «و قيل يتمه ثلاثين يوماً»، «ثلاثين يوما»، البته همان نه بين «هلالين» که شايد ماه کسر داشته باشد، بلکه سي روز بايد باشد؛ اينجا حق با ايشان است، «و هو اشبه».
«ولو قال إلي يوم الخميس حلّ بأوّل جزءٍ منهُ»؛ يعني غايت در داخل در مغيّا نيست. اگر کسي چِک دارد براي روز پنج‌شنبه؛ يعني اولين فرصت بايد بدهد، اگر تأخير انداخت، بايد به رضايت طلبکار باشد، در غير اين صورت بر اساس اين فتوا، در اولين فرصت ساعت هشت بايد بپردازد «لو قال إلي يوم الخميس حلّ»؛ اين «أجل» حلول مي‌کند، «بِأَوّل جزءٍ منهُ».[16]
در جريان تسليم که شرط ششم بود لازم نيست مشخص بکند، کجا تسليم بکند، يک قرارداد عرفي است، يک انصراف عرفي است؛ کالا را که خريدند، يک وقت است همان شهر، همان محل، همان منطقه تحويل مي‌دهند، اگر چيزي باشد که حمل و نقل آن مئونه دارد، مشخص بکنند؛ ولي نمي‌شود خريدار يا طرفي که بايد بپردازد را مجبور بکنند در فلان مکان تحويل بدهد، مگر اينکه قرار‌داد باشد؛ اگر قرار‌داد نشد، هر جا که بايع، کالا را تحويل مشتري داد بايد بپذيرد، مگر در صورت دو امر: يا انصراف يا تعيين؛ اگر منصرف شد و معهود بود که فلان مکان تحويل بدهد، همان مکان است؛ اگر قرار‌داد آنها فلان مکان است، همان مکان است؛ در غير اين صورت «أي مکانٍ» بايع کالا را تحويل مشتري بدهد او بايد بپذيرد. اگر جاي خاص باشد و مئونه داشته باشد، آن مئونه را بايد تحمّل بکند. تا اين‌جا پايان مقصد دوم است که شرايط شش‌گانه أجل را ذکر کردند. جلسه بعد ـ به خواست خدا ـ احکام مقصد سوم است که احکام بيع «سلف» را ذکر مي‌شود.
حالا مقداري هم بحث‌هاي اخلاقي‌ مطرح کنيم که محل ضرورت و نياز روزانه و هر لحظه ما است، گرچه جاي اين بحث در کتاب‌هاي فقهي و امثال فقهي نيست؛ ولي ما با دنيا درگيريم؛ ما تا دنيا را نشناسيم، راهي براي تهذيب نفس ما نيست يا پيمودن آن سخت است. آيا دنيا وجود حقيقي دارد يا در درون ما موجود است؟ آيا دنيا به معناي زمين است؟ به معناي آسمان است؟ به معناي «بَينَ الأَرضِ وَالسَّمَاء» است؟ به معناي هواي سرد و هواي گرم و مانند آن است؟ اينها که آيات الهي و مخلوق الهي‌ هستند، قرآن کريم از آنها به نيکي ياد مي‌کند فرمود: اين‌ها آيات الهي و نعمت‌هاي الهي‌ هستند،[17] براي بشر تسخير شدند؛[18] در حالي که در سوره مبارکه «حديد» در پنج بخش، دنيا را منحصر کرده در «لهو» و «لعب» و «زينت» و «تفاخر» و «تکاثر». اين «زينت» و «تفاخر» و «تکاثر»، قسيم «لهو» و «لعب» نيست؛ قسمي از «لهو» و «لعب» است؛ ولي چون شاخص بود در کنار آن قرار گرفت؛ وگرنه قسم شیء، قسيم شیء خواهد بود. اين پنج مرحله که همه مراحل پنج‌گانه را سوره «حديد» فرمود: ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا﴾ «لهو» و «لعب» و «زينت» و «تفاخر» است و «تکاثر»،[19] لازمه آن جعل قسم شیء قسيم شیء مي‌شود؛ ولي در اثر اهميت اين سه قسم، آنها را جداگانه ذکر کرده است؛ شاهد آن هم اين است که در بعضي از آيات منحصراً دنيا را در «لهو» و «لعب» ذکر کرده و ديگر پنج قسم نبود همين دو قسم بود: ﴿إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْو﴾.[20]پس آن حصر پنج‌گانه با اين حصر دوگانه منافاتي ندارد، چون آنها در حقيقت تکثير همان قسم «لهو» و «لعب» هستند، نه مقابل «لهو» و «لعب».
پس دنيا غير از بازيچه چيز ديگري نيست و ذات اقدس الهي فرمود: ما بازيگر نيستيم ﴿ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ﴾؛[21]دنيا هم که ابزار بازي است، اين چيست و کجاست؟ که فقط بازيچه است، اسباب‌بازي است، اسباب بازي يک وجود واقعي دارد، يک عروسک را پدر براي دخترک خود تهيه مي‌کند يک وجود واقعي دارد، يک جسمي است که او با آن بازي مي‌کند يا ابزار بازي ديگر، يک توپ را که براي پسر خود مي‌گيرد اين ابزار بازي است و وجود واقعي دارد؛ آيا دنيا وجود واقعي دارد که انسان مي‌شود به آن اشاره کرد که اين دنيا است و اين «لهو» و «لعب» است يا اگر انسان نباشد دنيايي نيست؟ چون دنيا وجود اعتباري و قرار‌داد «من و ما» است؛ اين برای من است، من بايد به اين مقام برسم، من بايد داراي اين وضع باشم، من بايد بالا بنشينم، اينهاست ديگر غير از اينها که دنيا نيست؛ اينها هم اگر انسان نباشد وجود ندارد. پس دنيا در درون خود ما است و ما اگر اين‌ها را راه داديم مي‌شويم آدم دنيايي، اگر راه نداديم مي‌شويم آدم اُخروي.
يک بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه دارد فرمود که هر بشري پدر و مادري دارد، شما که شيعيان ما هستيد، فرزندان آخرت هستيد، از آخرت آمديد: «فَکُونُوا مِن أَبنَاءِ الآخِرَة وَ لا تَکُونُ مِن أَبنَاءِ الدُّنيَا»؛ [22]چرا از پدر و مادرتان قهر مي‌کنيد، پدرخوانده داريد مادرخوانده داريد؟! شما از جاي ديگر آمديد از آنجا متولد شديد و به همان‌جا برمي‌گرديد، بهشت پدر شماست، بهشت مادر شماست: «فَکُونُوا مِن أَبنَاءِ الآخِرَة»، از آنجا آمديد. بنابراين اين قراردادي است که ما خودمان بايد شناسنامه آن را بگيريم؛ اگر لعن مي‌کنيم اين يک خودزني است. حقيقتاً يک چيزي جداي از ما باشد به نام دنيا اينکه نيست، بله آنکه جداي از ماست و وجود خارجي است اين زمين است، آسمان است، هوا و فضاست، باغ و بستان است، آب و درياست، اينها وجود واقعي دارد؛ اينها را بد مي‌گوييم يا چيزي به لهو و لعب را بد مي‌گوييم؟! پس اگر ما نباشيم دنيايي نيست. يک وقت مي‌گوييم «ارض و سماء»، بله «ارض و سماء» آيات الهي‌ و مخلوق الهي‌ و نعمت الهي هستند. همان بياني که وجود مبارک حضرت امير در خطبه ديگر دارد که شما چه چيزي را داريد مذمت مي‌کنيد؟ اين زمين و فضا را مذمت مي‌کنيد؟! اينکه مَتجَر اولياي الهي است، هر کسي به هر مقامي رسيد، روي همين زمين رسيد، زير همين آسمان رسيد؛ فرمود: دنيا مَتجَر اولياست، اين سير زندگي هم صادقانه با آدم عمل مي‌کند، فرمود کجا دروغ گفته خيانت کرده؟![23] اگر دبستان و دبيرستان را به شما نشان داده، بوستان را نشان داده، بيمارستان و تيمارستان را هم به شما نشان داده، قبرستان و آرامستان را به شما نشان داده، اين مخفي چيزي را نکرد. اگر اقبال يک عده را نشان داد، ادبار ديگران را هم نشان داد، خيلي صادقانه با شما برخورد کرد. اين زندگي جريان عادي، اين طيب و طاهر است، متجر اولياست، چرا اين را بد مي‌گوييد؟ بنابراين ما بايد بدانيم که دنيا در درون ماست، آخرت هم در درون ماست؛ اگر بخواهيم آخرتي بشويم، فرمود شما فرزندان آخرت هستيد. اگر بازيچه بوديم يا بازيگر بوديم و ديگران را به بازي گرفتيم يا ديگران ما را به بازي گرفتند، مصداق سوره مبارکه «حديد» مي‌شويم؛ اما اگر گفتيم ما بنده خدا هستيم و خدا فرمود: من بازيگر نيستم ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ﴾؛ ما نه کسي را بازي مي‌دهيم، نه با قيافه خودمان بازي مي‌کنيم که ديگران فريب بخورند، بلکه به‌طور طبيعي زندگي مي‌کنيم. حيف است واقعيتي به نام انسان که در فاز بازيگري و بازي دادن بيافتد.
بنابراين اگر اين مسئله معرفتي براي ما حل بشود، آن مسائل اخلاقي هم تاحدودي براي ما حل مي‌شود، وگرنه بگوييم: «الدُّنيَا غَرَّ غَيرِي»[24]حضرت همان وجود مثالي دنيا را گفته بود؛ ما اين هستيم وضع ما اين است.
يک بيان نوراني روايات است که ائمه(عليهم السلام) و وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود؛ چه اينکه يک بيان نوراني در قرآن کريم است. ما در مسائل معرفتي، هم در عقل نظري بايد خيلي دقيق باشيم که اين خواسته‌ها، جلوي برهان را نگيرد و هم در عقل عملي که اين خواسته‌ها، جلوي عمل را نگيرد. آن بيان نوراني که قرآن کريم آورد فرمود که شما راه‌هاي تجربي که بشر پشت سر گذاشت و روزانه با آن روبه‌رو است همين است که «مَن فَقَدَ حِسَّاً فَقَد فَقَدَ عِلمَا»؛ [25]حس و تجربه حسي، يکي از بهترين راه معرفت اشياي مادي است. اگر کسي تجربه بکند عالِم مي‌شود، اگر تجربه و راه تجربه نباشد عالم نمي‌شود، طبابت اين‌طور است، بيتاري اين‌طور است، کشاورزي اين‌طور است، مهندسي اين‌طور است، همه علوم مادي اين‌طوري هستند با تجربه پيش مي‌روند. «مَن فَقَدَ حِسَّاً فَقَد فَقَدَ عِلماً»، يک اصل کلي است که فرمانرواي علوم تجربي است. آنچه دين آورده يک مطلب تازه است و آن اين است که «مَن فَقَدَ تَقوا فَقَد فَقَدَ عِلماً»؛ اگر طهارت و پاکدامني را از دست داد، علم حاصل از آن را هم از دست مي‌دهد، واقعاً بي‌سواد مي‌شود؛ حالا اگر کسي نابينا بود، ناشنوا بود، اين کسي که ناشنواست مي‌تواند فن موسيقي بفهمد؟! کسي که نابيناست مي‌تواند فن زيبايي‌شناسي و مناظر و مانند آن بفهمد؟! ممکن نيست. «مَن فَقَدَ حِسَّاً فَقَدَ عِلماً»؛ در اينجا هم دين، يعني قرآن کريم مي‌فرمايد «مَن فَقَدَ تَقوا فَقَدَ عِلماً». اگر کسي آدم پاکي نبود، خيلي از علوم است که راهش براي او بسته است. چون فرمود: ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً﴾،[26]اين مفهوم هم دارد؛ ﴿مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾،[27]اگر کسي متقي نباشد در همين دستگاه مي‌ماند و برون‌رفت ندارد، اينها همه به صورت قضيه شرطيه است؛ آنجا که با «إن» شرطيه ذکر شد، ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً﴾، در سوره «طلاق» هم فرمود: ﴿مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾؛ هيچ وقت آدم وارسته در کار نمي‌ماند، بلکه در کار برون‌رفتي دارد، راه‌حلی براي او پيدا مي‌شود. در مسائل علمي اگر کسي واقعاًٌ آدم وارسته نباشد، خيلي از معارف دين را نمي‌فهمد.
اينکه «حُبُّکَ الشَّيء يُعمِي وَ يُصِم»؛ [28]آدم اگر دل‌بسته اين زخارف بود، آن رذائل را نمي‌فهمد، واقع آن را نمي‌فهمد، اگر کسي به يک غذاي دل‌بسته بود، زيان و ضرر آن غذا را که با دستگاه گوارش او نمي‌سازد نمي‌فهمد، فرمود: «حُبُّکَ الشَّيء يُعمِي وَ يُصِم»؛ مگر ما نمي‌خواهيم يک چيز را خوب بفهميم؟ اگر به آن خيلي علاقه‌مند باشيم درست آن را نمي‌فهميم. اشخاص هم همين‌طور هستند؛ مي‌خواهم درباره کسي اظهار نظر کنيم، اگر او خيلي مورد علاقه ما باشد درست نمي‌توانيم اظهار نظر کنيم. «بُغضُکَ الشَّيء يُعمِي وَ يُصِم»؛ دشمني هم همين‌طور است، اگر ما نسبت به مطلبي، نسبت به چيزي کراهت داشته باشيم، سود و زيان آن را درست تشخيص نمي‌دهيم؛ اين راه را مي‌بندد، براي اينکه بيرون از دروازه ادراک که نيست، بلکه تا آن محدوده درون ماست، تا عقل نظر بخواهد استدلال کند اين پاي او را مي‌گيرد.
اين حرف‌ها، حرف‌هاي آسماني است، اين حرف‌ها در علوم حسي و تجربي خريدار ندارد، کسي اين حرف‌ها را نمي‌زند، هر چه فلان شخص بگويد که اين بد است، چون دوست دارد، اين بدي او را نمي‌فهمد، وقتي بدي او را مي‌فهمد که «لابشرط» باشد؛ اين گذشته از مسئله اخلاقي يک راه دقيق و عميق و عريق معرفتي است. در معرفت‌شناسي اگر کسي خواست واقعاً يک شیء را بفهمد، بايد بدون حبّ و بغض در آن برهان اقامه کند، وگرنه اگر چيزي محبوب او بود اين درست نمي‌فهمد، مبغوض او بود درست نمي‌فهمد. حبّ اثر تعيين‌کننده دارد، چه اينکه بغض هم اين‌چنين است و اينکه در بعضي از روايات آمده است که «هَل الدِّينُ إلا الحُبّ»، [29]حبّ الهي اساس کار است. عبادت‌هاي ما، رفتار و گفتار ما، درس و بحث ما که اين درس و بحث ما مثل نافله است يا واجب است که واجب کفايي است؛ ما مي‌توانيم يک معامله و تعامل دو جانبه با خداي سبحان داشته باشيم؛ از بس، خدا کريم است، البته در فصل سوم او؛ يعني مقام فعل، نه مقام ذات، نه صفات ذاتي که خارج از منطقه بحث است. ما اگر خدا را «خَوفَاً مِنَ النَّار» عبادت کرديم، اين يک جانبه است، او ديگر از ما خوفي ندارد؛ ولي اگر «حُبَّاً لَهُ» [30]عبادت کرديم، دو جانبه است او هم محب ما مي‌شود. ما يک تجارت دو جانبه بکنيم، هم عبادت بکنيم «حُبَّاً لَهُ» و هم محبت او را به دست بياوريم. ما اگر خدا را عبادت کرديم «خَوفَاً مِنَ النَّار» که اين عبادت بردگان است و بر اساس ترس است، فقط نجات از آتش نصيب ما مي‌شود؛ اما محبوب الهي که نمی‌شويم، فرمود چرا اين را هدر مي‌دهيد؟ کاري کنيد که هم از خطر برهيد، يک؛ هم به شرف برسيد، دو؛ اينکه «حُبَّاً لَهُ» عبادت بکنيد، اگر «حبا لله» عبادت کرديد، محبوب او مي‌شويد، ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني﴾ که ﴿يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾. [31]آدم تمام تلاش و کوشش خود را بکند يک جانبه که نسوزد! يک وقت است که تلاش و کوشش خود را مي‌کند نمي‌سوزد، يک؛ بهشت مي‌رود، دو؛ محبوب خداي خود مي‌شود، سه.
در سوره مبارکه «آل عمران» ذات اقدس الهي به رسولش(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: به مردم بگو! ﴿قُل إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني﴾، چون من «حبيبُ الله» هستم حد وسط هستم، ﴿فَاتَّبِعُوني﴾، چون من حبيب او هستم، پيرو «حبيبُ الله»، مي‌شود «حبيبُ الله»؛ ﴿فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾. ما يک وقت است که اعمال را انجام مي‌دهيم فقط هراس از جهنم مي‌گيريم که نسوزيم، يک وقت اعمال انجام مي‌دهيم که هم نجات از دوزخ هم ورود در بهشت است، هم دريافت محبت الهي است؛ آن وقت اين محبت با همه محبت‌هاي عالم فرق دارد؛ تا حال شنيديم و گفتيم و نوشتيم که «حَبُّکَ الشّيء يُعمِي وَ يُصِم»، الآن مي‌گوييم و مي‌شنويم و مي‌نويسيم که «حَبُّکَ الشّيء يُبَصِّرُ وَ يُسمع»؛ آدم را بينا مي‌کند، شنوا مي‌کند. يک محبّت است که آدم را کر و کور مي‌کند، يک محبّت است که آدم را بصير و سميع مي‌کند؛ حبِّ «الله» اين‌طور است، اين از آن قبيل است كه «حَبُّکَ الشّيء يُعمِي وَ يُصِم» ـ معاذ الله ـ يا آدم را آدم را سميع و بصير مي‌كند؟! درست است «الشيء» مطلق ذكر شده است، اما اين «عما و بصر» نشان مي‌دهد كه شیء غير الهي است. اگر كسي «حبيب الله» بود هم بصير و هم سميع مي‌شود؛ براي اينكه فرمود: ﴿اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم[32] هم زنده مي‌شود. بنابراين به اين صورت نيست كه «حَبُّکَ الشّيء يُعمِي وَ يُصِم»، محبوب هر چه مي‌خواهد باشد، بلکه اگر محبوب قرآن بود، اگر محبوب عترت بود كه حرف خدا را مي‌زند و بيگانه كه نيست، اگر اينها بودند «يعمي و يصم» نيست؛ بلكه «يحيي و يبصّر و يسمّع» اين‌طور است. پس آدم مي‌تواند تمام سرمايه‌ها را بدهد براي اينكه دوزخ نرود، اين همّت ضعيف است؛ يك وقت است مي‌تواند سرمايه‌ها را بدهد دوزخ نرود، بهشت برود و محبت الهي را هم تأمين بكند كه وقتي محبت الهي آمد همه چيز خواهد آمد.


[4]انوار الفقاهة ـ کتاب البيع، لکاشف الغطاء ـ حسن، ص291.
[7]انوار الفقاهة ـ کتاب البيع، لکاشف الغطاء ـ حسن، ص291.
[23]نهج البلاغه، للصبحی صالح، حکمت131.
[24]نهج البلاغه، للصبحی صالح، حکمت77.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo