< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله جوادی

مبحث بیع

93/09/12

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ربا
در مسئله نفي ربا بين «والد و ولد» و همچنين بين «رَجُل و زوجه» شايد اين مسئله ناتمام مانده است كه اگر يك وقت كل مال برای پدر بود و با پسر معامله ربوي كرد، اين حلال است؛ ولي اگر مالِ پدر مختص خودش نبود و شريك داشت يا مالِ پسر با شريك همراه بود و معامله ربوي بين پدر و پسر صورت پذيرفت، اين معامله نسبت به پدر و پسر و سهم اينها صحيح است، نسبت به سهم ديگري و شريك باطل است و از سنخ «مستحقاً للغير» هم نيست، براي اينكه «مستحقاً للغير» فضولي است و با امضاي مالك حل مي‌شود و اين‌جا فضولي نيست، رأساً باطل است؛ يعنی اگر پدر مالي داشته باشد مشترك بين او و بين ديگري و با پسر معامله‌ای كند که معامله ربوي نباشد، اين معامله نسبت به مال پدر صحيح است و نسبت به مال غير, محتاج به اذن غير و فضولي است و همچنين اگر مالِ پسر مشترك باشد؛ ولي اگر مالِ پدر مشترك باشد يا مالِ پسر مشترك باشد و معامله ربوي باشد، اين معامله «ملفّق» از صحيح و باطل است، نه «ملفّق» از منجز و فضولي، آن معامله نسبت به مال پدر و پسر, صحيح است و نسبت به مال شريك, رأساً باطل است.
مرحوم محقق(رضوان الله عليه) بعد از اين بخش از مسائل، راه «تخلّص» از ربا را ذكر كردند.[1] بخشي از فرمايشات ايشان در اين كتاب‌ها هست و بخشي را هم متأخرين اضافه كردند كه براي رهايي از ربا چند راهي را فقهاي بعدي ذكر كردند. مهم‌ترين و اصلي‌ترين راه، نجات پيدا كردن از حُب مال است، بقيه با وسوسه همراه است. مشكل علاقه به مال اين است که اين علاقه مشكلی از ما را حل نمي‌كند، يك؛ براي ما دردسر دارد و مشكل آفرين است، دو؛ و هر چه مي‌خواهيم آن را رها كنيم ما را رها نمي‌كند، سه؛ در جريان مرگ, انسان كه مي‌ميرد همه اموالش را رها مي‌كند؛ ولي اگر اموال او را رها كنند كه او راحت است، نه فشاري در حال احتضار دارد و نه فشاري در قبر، تمام مشكل اين است كه انسان در هنگام مرگ, مال‌ها را رها مي‌كند؛ يعنی از او مي‌گيرند و ديگر مالك چيزي نيست. مال را از او مي‌گيرند؛ ولي تعلّق به مال همچنان در جان او هست، زيرا تعلّق بدون متعلَّق دردآور است; «فهاهنا امورٌ ثلاثة»: يكي مالك است، دوم مملوك است و سوم اصل ملك؛ زيدي كه مالك يك سلسله اموال هست، هنگام احتضار اين مال را رها مي‌كند؛ يعنی بين مالك و مملوك جدايي مي‌افتد که اين يك امر طبيعي است؛ مملوك كه شيء خارجي است که از او جدا مي‌شود; اما تعلّق به اين ملك، علاقه اين ملك و عُلقه خاصي كه بين زيد و اين ملك بود، اينكه زيد را رها نمي‌كند و عُلقه بدون متعلَّق دردآور است. چرا وقتي معتادها را گرفتند دادشان درمي‌آيد؟ براي اينكه اعتياد بدون متعلَّق عادت، يعنی مواد، درد مي‌آورد؛ تعلّق بدون متعلّق دردآور است، از همين جا برای او فشار جان دادن و فشار قبر و اينها شروع مي‌شود. بهترين راه براي «تخلّص» از آن اين است كه انسان حُب مال يا لااقل حُب مال حرام را از خود رها كند که راحت مي‌شود. حُب مال حلال, دردهاي مقطعي دارد؛ اما حُب مال حرام انسان را رها نمي‌كند.
اين «تخلّص»هايي كه ذكر كردند، «تخلّص»هاي فقهي است؛ اما «تخلّص» كلامي همان است كه انسان خود را از اينها نجات دهد. وجوهي كه فقهاي بعدي ذكر كردند زياد است ـ ان‌شاء‌الله ـ يكي پس از ديگري مطرح مي‌شود؛ ولي آن وجهی كه مرحوم محقق(رضوان الله عليه) ذكر فرمودند همين وجهي بود كه قبلاً ذكر شد كه برابر روايات، مرحوم سيد رياض و امثال اين بزرگواران مي‌فرمودند که اين امضاي غرائز عقلاست[2] و مرحوم آقا سيد محمد كاظم و ديگران مي‌فرمودند که اين تعبّد است[3] و آن اين است كه مالي را ضميمه كنند و اگر «ثمن و مثمن» هر دو از يك جنس هستند و هر دو «مكيل» يا «موزون» می‌باشند، ممكن است چيزي را ضميمه «ثمن» كنند يا چيزي را ضميمه «مثمن» كنند و با ضميمه كم و زياد را حل كند تا اينكه «تخلّص» از ربا پيدا شود كه بحث آن گذشت. آيا اين ضميمه نمودن امضاي غرائز عقلاست يا تعبد بود، حالا ديگر خيلي از اين جهت تفاوتي ندارد.
راه ديگر براي «تخلّص» از ربا اين است كه اينها «هبه» كنند؛ يعنی اگر كسي يك خروار گندم خوب دارد مي‌خواهد با دو خروار گندم يا يك خروار و نيم گندم غير مرغوب عوض كند، يكي از راه‌ها اين است كه «هبه» كنند؛ يعنی اين شخص يك خروار گندم را به آن شخص «هبه» كند و آن شخص يك خروار و نيم گندم را به او«هبه» كند، اين مي‌شود «هبه معوّضه». در بحث‌هاي مكاسب ـ نه مكاسب محرّمه ـ در بحث‌هاي بيع آن روشن شد كه بين «هبه معوّضه» و بيع فرق جوهري است؛ در «هبه معوّضه» مال را در قبال مال مي‌دهند، آنكه گيرنده است مال مي‌گيرد و آنكه دهنده است مال مي‌دهد، اما با بيع يك فرق جوهري دارد؛ در بيع مبادله مال به مال است،[4] مال در برابر مال است و مال به جاي مال مي‌نشيند؛ ولي در «هبه معوّضه» فعل به جاي فعل مي‌نشيند؛ «هبه» به جاي «هبه» مي‌نشيند، نه «موهوب»؛ اگر «موهوب» جاي «موهوب» بنشيند كه بيع مي‌شود. در «هبه معوّضه» زيد اين مال را به عمرو «هبه» مي‌كند و در قبال «هبه» زيد, عمرو «هبه» ديگر دارد كه اين دو «هبه» در مقابل هم‌ هستند که «هبه معوّضه» مي‌شود، نه اينکه دو مال در مقابل هم باشند؛ اگر دو مال در مقابل هم باشند كه مي‌شود ربا و در اين صورت ربا در همه معاملات هست؛ اعم از بيع، «صلح»، «هبه» و مانند آن؛ اصلاً عقد «صلح» را براي همين ساختند كه مشكلي پيش نيايد، پس اين هم مبتلا به رباست؛ اگر در «صلح» ربا راه پيدا كند اين «صلح» هم باطل و حرام است. در «هبه معوّضه»، «هبه» در مقابل «هبه» است، نه «موهوب» در مقابل «موهوب» و نه مال در مقابل مال؛ اگر مال در مقابل مال باشد كه بيع مي‌شود. چون در «هبه معوّضه» مال در مقابل مال نيست و فعل در مقابل فعل است، فعل‌ها كه واجد شرايط ربوي نيستند و از يك سنخ نيستند، بر فرض که از يك سنخ باشند «مكيل و موزون» نيستند، فعل را كه به فعل نمي‌فروشند. پس يکي از راه‌هاي «تخلّص» از ربا اين است كه آن كسي كه يك خروار گندم مرغوب دارد و مي‌خواهد يك گندم غير مرغوب را با او عوض كند، گندم‌ها را با هم عوض نكنند، بخشش‌ها را با هم عوض كنند، لكن نكته‌اي بايد اينجا ملحوظ باشد و آن اين است كه در ضمن آن «هبه» شرط نكنند كه شما هم اين كار را انجام دهيد و اگر شرط كنند، بوي ربا را به همراه خواهد داشت.
پرسش: قصد همين بود؟
پاسخ: بله, قصد همين است؛ ولي قصد غير از انشاست. در معاملات عنصر اصلي كه مطرح است انشاست و هر چه تحت انشا واقع شود، مدار آن داد و ستد است. الآن اگر كسي قصد كرده كه براي فلان دوست او كه در بيمارستان بستري است يك جعبه شيريني تهيه كند و به عيادتش برود، وقتي رفت مي‌بيند كه دو روز قبل حال او خوب شد و مرخص شده است؛ اين شخص به مقصد نرسيد، اما معامله صحيح است، چون قصد نه در «ايجابِ موجب» سهيم است، نه در «قبولِ قابل» سهيم است و نه در ترتُّب و موالات بين «‌ايجاب و قبول» سهيم است, قصد هيچ کاره است؛ آنچه تحت انشا مي‌آيد كه اين انشا براساس آن قرار مي‌گيرد و تعهد را مي‌بندد، آنها مدار هستند؛ اگر در چنين چيزي اضافي راه پيدا كرد و با اينكه «ثمن و مثمن» از يك جنس هستند, «تفاضل» راه پيدا كرد ربا مي‌شود؛ اما مقصدهاي ديگري را براي «تخلّص» از آن, اينها تعقيب مي‌كنند که داخل در حوزه بيع نيست.
پرسش: ؟پاسخ: اگر شرط «مبنياً عليه العقد» باشد، به منزله شرط مصرّح است که آن هم اشكال دارد؛ اما اگر نيّت‌هاي مستور آنها اين است كه اين معامله را به آن صورت انجام دهند، اين ضرر ندارد.
پرسش:؟پاسخ: نه! اگر شرط كنند، به انشا مي‌آيد و در حريم عقد قرار مي‌گيرد، آن وقت اضافه ندارد; شرط حكماً يك قسط از ثمن در برابر آن است که بنابراين ربا مي‌شود؛ اما اگر هدف باشد، غرض باشد و خارج از حوزه «ايجاب و قبول» باشد ديگر ربا نيست، براي اينكه اين عقد سالم از رباست. پس اگر «هبه» در قبال «هبه» باشد و شرطي در متن عقد نشده باشد، محذوري ندارد و يكي از راه‌هاي «تخلّص» است.
پرسش: ... بيع به «معنی الاعم» در بيع به «معنی الاخص» جاری است؟
پاسخ: بالأخره بيع چه به معناي اعم و چه به معناي اخص, حكم خاص خود را دارد؛ دو حوزه دارد: يك حوزه تمليك و تملّك دارد و يك حوزه تعهد به اين معنا كه من پاي آن مي‌ايستم. معاملات ديگر; نظير «هبه»، وكالت و عقود جائزه ديگر, اينها يك بُعدي‌ هستند؛ يعنی كسي مالي را به ديگري «هبه» كرده، مي‌تواند از او پَس بگيرد؛ تمليك كرده است؛ ولي تعهدي ندارد و مي‌تواند از او پس بگيرد، چون عقد جايز است؛ ولي بيع از آن جهت كه عقد لازم است دو حوزه دارد: يك حوزه اينكه اين «ثمن» در مقابل «مثمن» و آن «مثمن» در مقابل اين «ثمن» و حوزه ديگر اينكه من پاي امضايم مي‌ايستم؛ اينکه من پاي امضايم مي‌ايستم تعهد ثاني براساس ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[5]است، نه ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبيع﴾;[6] ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبيع﴾ برای حوزه تمليك و تملّك است؛ وقتي كسي بيع جاری كرد؛ هم ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبيع﴾ را امتثال كرد و هم بايد به ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ عمل كند؛ يعنی من پاي تعهدم مي‌ايستم. اينکه من پاي تعهدم مي‌ايستم, در بيع و مانند آن است و در عقود لازمه مطرح است؛ ولي در عقد جايز كه اينها مطرح نيست؛ در عقد جايز مثل «هبه»، وقتي كسي ـ غير از «هبه ذي‌رحم» ـ مالي را به ديگري تمليك كرد، اينجا من پاي تعهدم مي‌ايستم مفهومی ندارد، چون مي‌تواند از او پَس بگيرد؛ وكالت اين‌طور است و همه عقود جايزه همين‌طور است. بيع از عقود دو بُعدي است؛ يعنی هم حوزه تمليك و هم حوزه تعهد دارد؛ اگر در حوزه تمليك بخواهند ملک را جابه جا كنند، بايد مصون از ربا باشد.
راه ديگري كه براي «تخلّص» از ربا ذكر كردند اين است كه اينها مال را به مال مي‌فروشند و جنس‌ها از يك سنخ هستند؛ يعنی «ثمن و مثمن» از يك سنخ‌ می‌باشند، يك؛ «تفاضل» هم دارند، دو؛ لكن در متن عقد ـ نه به عنوان غرض, بلکه به عنوان انشا ـ اينكه يك خروار گندم خوب مي‌دهد و يك خروار و نيم گندم غير مرغوب مي‌گيرد، در متن انشا اين‌چنين باشد كه اين يك خروار خوب در قبال آن خروار نامرغوب است، يك؛ آن زائد «هبه» است، دو؛ اين زائد را به عنوان «هبه» در متن انشا بايد قرار دهد، نه اينكه سرِ هم و بدون انشا يك خروار و نيم بگيرد و يك خروار دهد. اين عقد او تلفيقي از بيع و «هبه» است که آن «هبه» در حريم عقد بيع نيست و آن عقد بيع هم سايه‌افكن اين عقد «هبه» نيست، بنابراين آن‌جا كه بيع است ربا نيست و آن‌جا هم كه «هبه» است، ربا نيست؛ اين يكي از راه‌هاي «تخلّص» رباست، البته بعضي از اينها چون تعبد است، اگر با يك لفظ حل شد انسان نبايد استبعاد كند؛ چون در نکاح همين نامحرم است كه با خواندن يك صيغه عقد و با يك لفظ و با ايجاب و قبول مَحرم مي‌شود; البته تنها لفظ نيست, احكام فراواني از وجوب نفقه و امثال آن را به همراه دارد. غرض اين است كه يك حرام از راه قانوني با يك پيمان حلال مي‌شود; اينجا هم به صورتي كه جِدّشان متمشّي شود، حلال مي‌شود.
پرسش: ؟پاسخ: نه، شرطي كه نكردند؛ بناي اينها بر اين است، نه اينکه شرطي كرده باشند يا عقد «مبنياً علي ذلك التعهد» واقع شده باشد؛ اينها دو كار مي‌كنند: يك كار به نام عقد بيع است كه در آن‌جا ربا نيست كه يك خروار «جَيّد» در مقابل يك خروار غير مرغوب قرار می‌گيرد، يك نيم خروار يا خروار ديگر را به عنوان «هبه» به صاحِب آن «جَيّد» مي‌دهد، اين «هبه» است که ربا در آن نيست و آنكه بيع است هم مصون از رباست.
پرسش: اگر اين هبه را پرداخت نکند مشکلی پيش می‌آيد؟
پاسخ: بله؛ منتها بايد بداند كه اگر اين «هبه» است و طرف مقابل نداد هيچ خبري نيست و او هم مي‌تواند پس بگيرد، چون «هبه» است و عقد غير لازم است.
پرسش: اينکه نمی‌تواند به هم بزند؟
پاسخ: نه, بيع را نمي‌تواند به هم بزند، اين يك عقد جدايي است.
پرسش: پس ضرر می‌کند؟
پاسخ: نمي‌داند، اگر بداند آن كار را نمي‌كند؛ اگر «ذي‌رحم» باشد كه «هبه ذي‌رحم» لازم است؛ «غير ذي‌رحم» باشد که عقد جايز است؛ «هبه معوّضه» باشد، شبهه لزوم در آن هست، پس اين راه نجات است.
پرسش: عقد هبه وقتی در کنار عقد بيع قرار گرفت؟
پاسخ: نه, ديگر دو عقد جداست؛ منتها زماناً كنار هم‌ هستند؛ ولي واقعاً شرط وابسته به مشروط است، تعهدي در ضمن تعهد است.
راه سوم براي «تخلّص» از ربا اين است كه با تبرئه فوري قرض شود؛ كسي كه داراي يك خرمن گندم «جَيّد» است، اين را قرض مي‌دهد به شخص مقابل و از او يك خروار گندم «جَيّد» طلب دارد، آن ديگري اين دو خروار يا يك خروار و نيم گندم «ردي» و غير مرغوب را هم به او قرض مي‌دهد، پس ذمّه خريدار به يك خروار گندم مرغوب مشغول شد و ذمّه فروشنده هم به يك خروار و نيم يا دو خروار گندم غير مرغوب مشغول شد، بعد مثلاً براي فاصله كوتاهي يا غير كوتاه هر كدام ذمّه ديگري را تبرئه مي‌كنند؛ يعنی كسي كه يك خروار گندم را قرض داد به آن شخص، ذمّه او را تبرئه مي‌كند و آن شخص هم يك خروار و نيم يا دو خروار گندم غير «جَيّد» را به اين قرض داد، ذمّه‌ او را تبرئه مي‌كند که در اين حال مال جابه جا شد؛ ولي ربا در آن راه پيدا نكرد.
يك بحث هم در جريان شركت مطرح است كه طليعه‌ آن را الآن بحث كنيم و تتمه‌ آن را ـ ان‌شاء‌الله ـ جلسه بعد بيان کنيم. در شركت اگر دو نفر در يك مزرعه‌ شريك باشند و اين مزرعه يك مقدار گندم مرغوب داشت و يك مقدار گندم نامرغوب که اينها آوردند و «صُبره»‌اي[7] قرار دادند و حالا مي‌خواهند تقسيم كنند؛ اگر تقسيم معاوضه باشد، در هر معاوضه‌اي ربا هست، چون در ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبيع وَ حَرَّمَ الرِّبا﴾، ﴿حَرَّمَ الرِّبا﴾ كه ناظر به خصوص بيع نيست، در تمام معاملات ربا راه پيدا مي‌كند که تكليفاً حرام و وضعاً باطل است، حتي در عقد «صلح» كه اصلاً عقد «صلح» را براي همين مسائل سازش و مانند اينها ساختند، پس در هر معاوضه‌اي ربا راه پيدا مي‌كند و اثر آن هم حرمت تكليفي و بطلان وضعي است. اين دو نفر كه شريك اين مزرعه هستند، خروجي و نتيجه اين مزرعه را دارند تقسيم مي‌كنند، آيا تقسيم معاوضه است؟ يا تقسيم تمييز حق است؟ اگر تقسيم معاوضه باشد، اين دو شريك كه اين خروارها را آوردند و يكي «جَيّد» و ديگری نامرغوب و «ردي» است، قهراً يكي بيشتر و ديگری كمتر مي‌گيرد؛ اگر قسمت معاوضه باشد، چون در هر معاوضه‌اي ربا راه پيدا مي‌كند، اين دو شريك نمي‌توانند مال را اين‌طور تقسيم كنند كه يكي كل «جَيّد» را بگيرد و ديگری «ردي» را به مقدار بيشتر بگيرد و اما اگر حقيقت تقسيم, معاوضه نباشد، بلکه تقسيم, تمييز حق است، بر فرض مبناي اول كه تقسيم تمييز نيست و معاوضه است، براي آن است كه در شركت اشاعه‌اي هر ذرّه‌اي را كه اينها دست بزنند، نيمي از آن برای زيد و نيمي برای عمرو است؛ هر حَبّه گندمي كه بحث شود، نيمي برای زيد و نيمي برای عمرو است، در حقيقت اينها ناچارند معاوضه كنند، چون هيچ چاره‌اي ندارند. وقتي يك «صُبره» را اين شخص و يك «صُبره» را او مي‌گيرد، در اين «صُبره» حق آن شخص هم هست و در آن «صُبره» حق اين شخص هم هست، پس اينها ناچار هستند که معاوضه كنند؛ اگر قسمت كردن مال دو شريك, معاوضه باشد، بايد مواظب باشند كه ربا راه پيدا نكند و «جَيّد» كمتر از «ردي» نباشد يا «ردي» بيشتر از «جَيّد» نباشد و اگر گفتيم قسمت, معاوضه نيست، بلکه تمييز حق است، براي اينكه مثلاً هر كدام يك كسر مشاع را مالك نيستند، يك كلي «في المعين» را مالك‌ هستند، اين يكي ثلث را مالك است، آن يكي رُبع را مالك است، آن يكي نصف را مالك است؛ اگر اين‌چنين شد، هر كدام سهم خود را مي‌خواهد بگيرد، اين‌طور نيست كه هر ذرّه‌اي را شما دست بزنيد سهم چند نفر باشد تا به معاوضه ناچار باشيم، هر كدام سهم خود را جدا مي‌كنند كه قسمت, تمييز حق و تفكيك حق است، نه تعويض حق؛ اگر قسمت در شركت, تمييز و تفكيك حق بود نه تعويض حق، آن‌جا ممكن است ربا راه نداشته باشد. اين بحث نكته‌هاي ظريف‌تري دارد كه ـ ان‌شاء‌الله ـ جلسه بعد مطرح مي‌شود.
حالا مقداري هم بحث‌هايي كه مربوط به ضرورت اخلاقي خود ماست را مطرح كنيم. ما كه علم فراهم مي‌كنيم، بالأخره علم را ذات اقدس الهي در قرآن كريم و اهل بيت(عليهم السلام) در رواياتشان مشخص كردند كه علم چيست، براي چيست و عالم كيست و اين علم كه بايد نور باشد، يك وقت خداي ناكرده حجّت بر ما نباشد، چون همين علم گاهي حجّت بر ماست. آثار علم را قرآن و روايات براي ما مشخص كردند؛ فرمودند يكي از برجسته‌ترين و بهترين آثار علم اين است كه خشيت در برابر خدا را به همراه دارد که به صورت «إِنَّما» ياد فرمود كه: ﴿إِنَّمَا يَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾،[8] گرچه ديگران هراسناك هستند؛ ولي عالمان دين به طور دقيق از ذات اقدس الهي هراسناك هستند, يك خشيت معقول كه بالاتر از خوف است; ﴿إِنَّمَا يَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾. در سورهٴ مباركهٴ «عنكبوت» اين آيه را قبلاً ملاحظه فرموديد كه فرمود: ﴿تِلْكَ اْلأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾؛[9]فرمود ما مثل‌هايي كه در قرآن ذكر مي‌كنيم، براي توده مردم نافع است؛ ولي کسانی كه بهره اساسي مي‌برند عالمان دين هستند كه اين علم را به منزله نردبان قرار مي‌دهند تا عاقل شوند: ﴿تِلْكَ اْلأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾، پس معلوم مي‌شود علم مقدمه است، براي اينكه انسان به عقل برسد و عقل هم همان است كه تفسير شده است: «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»،[10] پس علم اگر سبب كسب بهشت نباشد، نردباني است كه انسان آن را گرفته و به طرف چاه رفته است، اين هم نردبان است؛ اما وقتي به دست يك مقنّي دهيد، او ديگر بالا نمي‌رود كه سقف را با برق مزيّن كند، او مي‌رود در تَه چاه، كار مقنّي اين است. اگر اين نردبان را به مقنّي داديم، اين مي‌برد درون چاه و به مهندس داديم، به طرف بالا مي‌آيد، پس بستگی دارد که اين علم به دست چه كسي باشد؛ از اين آيه برمي‌آيد كه اين نردبان است و بايد با مهندسي عقل كار كند: ﴿وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾.
آن آيه‌اي كه فرمود: ﴿إِنَّمَا يَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾، يك حديث نوراني از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شد كه فرمود: «فَوَ اللَّهِ إِنِّي‌ لَأَعْلَمُهُمْ‌ بِاللَّهِ‌ وَ أَشَدُّهُمْ لَهُ خَشْيَةً»؛[11]من از شما عالم‌تر هستم و از شما نسبت به ذات اقدس الهي هراسناك‌تر می‌باشم «وَ أَشَدُّهُمْ لَهُ خَشْيَةً»؛ بيشتر از شما از خدا مي‌ترسم؛ با اينكه ذات اقدس الهي همه سعادت او را تأمين كرده است. گاهي وجود مبارك حضرت امير سرگذشت خود را مي‌گويند؛ مي‌گويند: بله، جاي ما و حساب ما مشخص است؛ اما همه اين مشخص بودن به بركت همان خشيت الهي است.
اين حديث نوراني كه فرمود من أعلم از شما هستم و «أَشَدُّهُمْ لَهُ خَشْيَةً» هستم؛ معلوم مي‌شود كه هم بين علم و خشيت تلازم است و هم بين درجات علم و درجات خشيت تلازم است كه اگر كسي «أعلم» شد، بايد برابر آن آيه «أعقل» هم باشد و اگر كسي «أعلم» شد بايد برابر اين حديث «أخشي» هم باشد. طبق آن آيه كه فرمود: ﴿وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾، اگر كسي «أعلم» شد بايد «أعقل» هم باشد و طبق اين حديث نوراني كه فرمود: «إِنِّي‌ لَأَعْلَمُهُمْ‌ بِاللَّهِ‌ وَ أَشَدُّهُمْ لَهُ خَشْيَةً»، اگر كسي «أعلم» بود بايد «أخشي» هم باشد و اگر كسي «أعلم» بود و «أعقل» نبود يا «أعلم» بود و «أخشي» نبود، مثل كسي است كه نردبان بلندتري در دست اوست؛ ولي نرفته بالا يا بالا رفته؛ ولي چشم خود را باز نكرده كه ببيند بالا چه خبر است. اين دو نمونه كه يكي در اين آيه است و يكي در آن حديث، نشانه آن است كه صِرف «أعلم» بودن كافي نيست؛ اگر علم است با عقل همراه است، يك؛ اگر أعلميت هست با أعقليت همراه است، دو. اگر علم است با خشيت همراه است، يك؛ اگر أعلميت است با «أخشي» بودن همراه است، دو. تلازم بين علم و عقل را آن آيه كه فرمود: ﴿تِلْكَ اْلأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾ مي‌فهماند و تلازم بين خشيت و علم را آن آيه: ﴿إِنَّمَا يَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ مي‌فهماند که از اين دو تلازم مي‌شود آن دو تلازم را استفاده كرد؛ يعنی تلازم بين أعلميت و أعقليت را از همان آيه قبلي مي‌شود استفاده كرد و تلازم بين أعلميت و «أخشي» بودن را از اين حديث نوراني مي‌شود استفاده كرد. اينكه به ما گفتند شما مواظب خودتان باشيد، براي اين است كه اين ره‌آورد او را رها نمي‌كند و خود او مي‌داند و خداي او كه چه چيزی را به همراه دارد، هيچ‌كسي با ما در عالم كاري ندارد، مردم به دنبال كار خود هستند و همه هم آدم‌هاي خوبي‌ می‌باشند و مشغول كار خود هستند، تنها كسي كه با ما كار دارد خود ما هستيم، چون واقعاً هر كسي مشكل كار خود را حل مي‌كند؛ تنها كسي كه با ما كار دارد خود ما هستيم!
تو نيک و بد خود هم از خود بپرس *** چرا بايدت ديگری محتسب[12]
اگر حسابرسي هست، حسابرس خودش باشد. به ما فرمودند: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ﴾؛[13]اگر ما اهل مراقبه نباشيم، موقع محاسبه چيزي در دستمان نيست؛ اگر مراقب نباشيم که چه گفتيم و چه شنيديم، چه چيزی را محاسبه كنيم؟ تاجري كه دفتر خريد و فروش ندارد، در پايان روز چه چيز را حساب كند؟ به ما گفتند هر چه مي‌گوييد و هر چه مي‌شنويد و هر چه مي‌بينيد، اينها را مواظب باشيد و يادتان باشد اولاً چشم و گوش خود را حفظ كنيد و بعد هم هر چه كرديد و گفتيد و ديديد يادداشت كنيد؛ اين مراقبه قبل از محاسبه است. اين دو تقوا كه يكي اين طرف ﴿وَ لْتَنْظُرْ﴾ و يكي هم آن طرف قرار گرفته است، به تعبير سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) اين آيه كوچك که در سورهٴ مباركهٴ «حشر» هست در كمتر از يك نصف سطر دو دفعه كلمه تقوا را تكرار مي‌كند، براي همين جهت است;[14] ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ﴾، اين تقواي طرف راستي، يعنی مراقب باشيد و هر چه كه مي‌گوييد يادداشت كنيد؛ اولاً وقتي كسي مراقب باشد، مواظب است كه هر حرفي را نزند، هر جايي نرود، هر چيزي را نخورد و هر چيزي را نبيند؛ ولي حالا هر چه كرد را يادداشت كند; آن تقواي بعدي كه ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ﴾ كه تقواي محاسبه است، آن تقواي محاسبه وقتي است كه انسان تقواي مراقبه داشته باشد. اگر كسي گفته‌هاي خود و نوشته‌هاي خود و رفتار و گفتار خود را يادداشت نكرده، اين چه حسابرسي دارد؟! اگر انسان به فكر خود باشد، ديگر به فكر ديگران نيست؛ ديگران «محاسِب» ديگري دارند و حساب خود را دارند. هيچ‌كس واقعاً در اين عالم عليه ما كار نمي‌كند، هر كسي مشغول كار خودش است، تنها كسي كه عليه ما كار مي‌كند همين نفس «امارة بالسوء» است، چون ما مأمور او هستيم، مأمور ديگران كه نيستيم؛ اين نفس كه «امارة بالسوء» است، ديگران را که امر نمي‌كند و نفس «امارة بالسوء» ديگران هم كه ما را امر نمي‌كند، ما مأمور «امارة» خود هستيم، بقيه امور ديگر امور جزئي است به گلايه‌ها و توقعات و اينها برمي‌گردد؛ حالا يا به حق يا ناحق، اساس كار اين است كه ما در تحت امارت «امارة بالسوء» هستيم و مي‌توانيم آن را «امارة بالحسن» كنيم؛ در درجه اول بايد نجات پيدا كنيم كه آن «امارة بالسوء» نباشد، بعد هم آن را تربيت كنيم تا «امارة بالحسن» شود.
وجود مبارك حضرت امير براي هر كسي حساب باز نمي‌كرد، در چند جاي نهج‌البلاغه با عبارت‌هاي گوناگون از آن حضرت اين جمله نوراني در يك مقطع نقل شد كه فرمود: من برادري داشتم كه در چشمان من به عظمت ديده مي‌شد: «وَ كَانَ [يُعَظِّمُهُ‌] يُعْظِمُهُ فِي عَيْنِي صِغَرُ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ».[15] حيات دنيا را در سورهٴ مباركهٴ «حديد» پنج قسمت و در ساير سُوَر دو قسمت كرده است و در هر دو جا هم با حصر همراه نمود، فرمود: ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي اْلأَمْوالِ وَ اْلأَوْلادِ﴾،[16]همين پنج مورد است و دنيا غير از اين نيست؛ «لعب» است و «لهو» است و «زينت» است و «تفاخر» است و «تكاثر»; در بخش‌هاي ديگر هم حصر كرده که فرمود: ﴿إِنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ[17] که با حصر است؛ اين پنج چيز در همه جا هست، در سخنراني‌ها، در نماز جمعه‌، در كارهاي حوزوي‌، در كارهاي دانشگاهي‌تان هر جا که مي‌خواهيد برويد اين بازي‌ها هست؛ ولي ما موظفيم در بين بازي‌ها آن گوهر را پيدا كنيم. الآن اينها كه معدن طلا استخراج مي‌كنند چه كار مي‌كنند؟ يك كيلو طلا بخواهند استخراج كنند, خروارها خاك را زير و رو مي‌كنند و كنار مي‌زنند تا يك كيلو طلا را در بياورند. ما هر كاري بخواهيم كنيم، نماز جمعه‌ ما، جماعت ما، درس ما، حوزه‌ ما، دانشگاه ما و كارهاي ما يك سلسله جبالي است که خاك‌هاي فراواني دارد و ما بايد اينها را كنار بزنيم تا آن يك كيلو طلا كه ايمان خالص است و به اندازه دنيا و آخرت مي‌ارزد را استخراج كنيم. فلان‌كس چه گفت؟! به فلان‌كس چه لقبی دادند؟! فلان‌كس جلو افتاد، اينها همان خروارها خاك است كه بالأخره اينها را بايد كنار زد، تا انسان آن يك ركعت نماز، آن سجود، آن ركوع، آن خير را در حوزه يا در دانشگاه يا در كارهاي ديگر است انجام بدهد. ما هر جا باشيم طلاي نقد نيست كه طلاي نقد را به ما بدهند، بايد استخراج كنيم. شما كجا نشان داريد كه به دنبال القاب نباشند؟! به دنبال من بالا بايد باشم! من بايد جلو باشم! اين بازي‌ها را در كجا سراغ داريد که نباشد غير از بهشت! دنيا همين است! يا خود شخص گرفتار اين عناوين است يا دوستان، بستگان و اطرافيان او، همه جا همين بازي هست، اصلاً دنيا غير از اين نيست؛ اما در همين بازي‌ها آن گوهر طلا هست. اينكه گفتند نماز جماعت اين‌طور است، نماز جمعه اين‌طور است، سخنراني اين‌طور است، مجلس اهل بيت اين‌طور است، توسل اين‌طور است، آيا شما مي‌شود جايي را پيدا كنيد كه اسم فلان كس را نبريد؟! اينها هست يا نيست؟! اينها همان خروارها خاكي است كه بايد اينها را آدم تحمل كند تا آن گوهر تام را كه اگر ولايت اهل بيت است، نصيب او شود؛ اگر آيه است، نصيب او شود؛ اگر قرآن است، نصيب او شود. اين‌طور نيست كه كالاي خالصي در دنيا باشد و آدم آن را بگيرد، آن فقط در بهشت است. بنابراين هيچ كسي در عالم با ما كار ندارد، تنها كسي كه با ما كار دارد همين نفس «امارة بالسوء» است كه اگر ـ ان‌شاء‌الله ـ توانستيم آن را هدايت كنيم مي‌شود «امارة بالحسن» و از دست دشمن نجات پيدا مي‌كنيم, او قبلاً «أَعْدَی عَدُوِّ»[18] ما بود، الآن ـ ان‌شاء‌الله ـ «أَصْدَق صِدِّيق» ماست.


[12]ديوان حافظ، مقطعات، قطعه1.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo