درس خارج فقه آیت الله جوادی
92/11/02
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:احکام بیع/قبض و اقباض/ماهیت قبض_/
اولين مسئله از مسائل فصل هشتم كه در قبض است تحقيق ماهيت قبض بود. تاكنون روشن شد كه قبض حقيقت شرعيه ندارد يك، اين معاني هشتگانه كه در مكاسب[1] آمده و وجوه ديگري كه در ساير كتب فقهي مطرح است اينها معناي حقيقي قبض نيست اين دو، قبض هم مشترك لفظي نيست كه داراي معاني متعدد باشد اين سه، يك مفهوم جامع و واحدي دارد چهار، آنچه كه اين بزرگواران گفتند، مصاديق باعث تحقق آن معناست پنج.
مطلب ديگري كه باعث شده مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) يك فصلي را براي قبض اختصاص دهد، براي اينكه اين تنها مسئله فقهي نيست، اين شبيه يك قاعده فقهي است؛ لذا مرحوم شيخ اصرار دارد كه قبض مسئله بيع را كه بعد از تحقق بيع قبض واجب است و مسئله تحقق قبض در صرف و سلم را كه باعث تحقق بيع است، در كنار احكام قبض ذكر كنند. ميبينيد يك فرق جوهري بين اين دو قبض است؛ يك قبضي است كه ناشي از استحقاق است و يك قبضي است كه منشأ استحقاق است. در بيعهاي متعارف اگر كسي چيزي را خريد و چيزي را فروخت، بر طرفين تسليم واجب است، وفا واجب است؛ وفايي كه بر بايع واجب است اقباض «مثمن» است و وفايي كه بر مشتري واجب است اقباض «ثمن» است که اين قبض ناشي از استحقاق است كه طرفين مستحق قبض هستند. برخي از قبضها منشأ استحقاق هستند؛ يعني اگر قبض نشود استحقاق پديد نميآيد؛ نظير صرف و سلم كه در آنجا صحت اين بيع مشروط به قبض است، بين اينها خيلي فرق است؛ يك جاست كه عقد باعث استحقاق قبض است و يك جاست كه خود قبض باعث تحقق عقد است و همچنين در جريان رهن اينطور است، در جريان صدقه اينطور است، در جريان وقف اينطور است. بارها ملاحظه فرموديد كه بسياري از بزرگان قبول را در وقف لازم ندانستند، اما قبض را شرط دانستند كه اگر قبض نشود وقف صحيح نيست؛ در جريان رهن هم همچنين است. اينكه در آيه كريمه فرمود: ﴿فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ﴾؛[2] يعني اگر كسي دَيني داشت و نتوانست ادا كند يا هنگام دَين از او گرو خواستند رهن بايد دهد ﴿فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ﴾. اگر در رهن قبض شرط شد، اگر در وقف قبض شرط شد، اگر در صدقه قبض شرط شد و مانند آن، بايد يك قاعدهاي اينها را تبيين كند؛ لذا مرحوم شيخ يك فصلي از فصول كتاب بيع را به قبض اختصاص داد كه هم مسئله بيع روشن شود، هم مسئله وقف و رهن و صدقه و امثال ذلك روشن شود و هم اين دو سنخ قبضي كه يكي ناشي از استحقاق است و يكي منشأ استحقاق است روشن شود.
پس تاكنون روشن شد كه بيش از يك معنا نيست و اگر احياناً گفتند كه در مكيل و موزون قبض آن به كيل و وزن است، اين هرگز به آن معنا نيست كه اگر كسي كالايي كه مكيل و موزون است را خريد و خواست به مشتري ديگر بفروشد، اگر مجدداً كيل و وزن كرد اين در قبض و اقباض كافي باشد، هرگز اينچنين نيست، ولو آن طرف هم ببيند؛ اين كنايه از آن است كه وقتي شما در حضور شخص مجدداً كيل ميكنيد؛ يعني داريد تحويل او ميدهيد، محور اصلي قبض و اقباض استيلاي طرفين است که در تحت او باشد. بنابراين نه قبض در مكيل و موزون آن هم در بيع «توليه» به صورت كيل و وزن مجدد است و نه كيل و وزن مجدد كار قبض را انجام ميدهد، هيچ ارتباطي بين آنها نيست، منتها در اينگونه از موارد اگر انسان در حضور مشتري كيل و وزن داشته باشد كنايه از آن است كه اين را كه ميخواهد در اختيار مشتري قرار دهد مشخصاً در اختيار او قرار ميدهد؛ خودش گرچه با كيل و وزن خريد، اما براي مشتري دوم براي پرهيز از غرر بايد كيل و وزن شود. بنابراين آنچه كه از صحيحه «مَنْصُورِ بْنِ حَازِم»[3] يا «مُعَاوِيَةَ بْنِ وَهْب»[4] و اينگونه از نصوص برآمده كه «حَتَّى تَكِيلَهُ أَوْ تَزِنَهُ»[5] اين جاي قبض را نميگيرد و كار قبض را نميكند، زيرا قبض لازم است يك، حقيقت شرعيه ندارد دو، پس بايد به عرف مراجعه كرد سه، عرف هم ميگويد قبض همان استيلاست چهار. اگر قبض يك حقيقت شرعيه داشته باشد بايد ببينيم كه شارع چه فرمود، اما وقتي اينچنين نيست و در همه مواردي كه فقه قبض را معتبر كرده، خواه قبض مقام اول و خواه قبض مقام ثاني، خواه قبضي كه منشأ استحقاق است و خواه قبضي كه ناشي از استحقاق است در همه موارد همان استيلاست.
حالا كه منظور از قبض در «قبضه» قرار گرفتن نيست و منظور استيلاست، بايد ببينيم بين اقباض و قبض چه رابطهاي است. شما مستحضر هستيد در «يد» هم كه ميگويند «تحت يد» هست يا «يد» ضامن است، همان استيلاست؛ ميگويند «يد» اماره ملكيت است؛ يك وقت است يك دستفروشي چيزي در دست اوست و دارد ميفروشد، اين «يد» اماره ملكيت است، يك وقت است يك كسي بار در مغازه خودش است يا بار در انبار اوست يا هنوز روي آب در كشتي است اين تحت استيلاي اوست و اين «يد» اماره ملكيت است؛ اينكه ميگويند «يد» دارد و «يد» اماره ملكيت است لازم نيست كه قبض مصطلح فيزيكي باشد، اينطور نيست؛ استيلا كه داشته باشد اماره ملكيت است، چه اينكه «يد»ي كه سبب ضمان است «عَلَى الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّى تُؤَدِّيَ»[6] آن هم به معناي در دست بودن نيست، اگر كسي دستور داد مال كسي را گرفتند و در جاي ديگر پنهان كردند، اين تحت استيلاي اوست که اين «يد»، «يد» ضمان است، با اينكه اين شخص در قبض او نيست. پس «يد»ي كه اماره ملكيت است و «يد»ي كه سبب ضمان است همان به معناي استيلاست. اگر گفتند «يد» علامت طهارت است يا اخبار «ذي اليد» علامت طهارت است، آن هم همچنين است. اگر كسي يك دفتري دارد در يك گوشه شهر که آن دفتر در اختيار اين آقاست، اين الآن مدتي است كه رفت و آمد نميكند؛ ولي تحت استيلاي اوست. از او سؤال كردند آيا اين فرش پاك است كه ما روي آن نماز بخوانيم؟ ميگويد: بله فرش پاك است؛ إخبار «ذو اليد» است در حالي كه در دست او نيست. در همه موارد منظور از «يد» استيلاست؛ چه در مسئله طهارت كه ميگويند إخبار «ذو اليد» براي طهارت كافي است، چه در مسئله اماره ملكيت كه «مَنِ اسْتَوْلَى عَلَى شَيْءٍ مِنْهُ فَهُوَ لَهُ»[7] اين علامت ملكيت است، چه درباره ضمان «يد» «عَلَى الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّى تُؤَدِّيَ» همه اين موارد همان استيلاست.
سرّ اينكه بزرگان فقهي ما گاهي به رد، گاهي به قبض، گاهي به استيلا، گاهي به تأديه و گاهي به رد دارند، براي اينكه نصوص ما در ابواب گوناگون يكسان نيست؛ دارد كه «عَلَى الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّى تُؤَدِّيَ» اينكه يكي از معاني هشتگانه يا بيشتر قبض گفته شد كه اين بايد قبض كند؛ يعني بايد «تأديه» كند و اقباض؛ يعني «تأديه»، از همين روايت گرفته شده است «عَلَى الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّى تُؤَدِّيَ». پس اگر تعبيرات گوناگون در كتابهاي فقهي است، براي اينكه تعبيرات گوناگون در روايات مطرح است و هيچكدام از اينها معناي حقيقي را نميخواهند بيان كنند معناي كنايي دارند و مشترك لفظي هم نيست و استيلا مراد است و هرگز از صحيحه «مَنْصُورِ بْنِ حَازِم» يا «مُعَاوِيَةَ بْنِ وَهْب» تعبد درنميآيد كه كيل و وزن تعبداً قبض باشد كه ديگر نيازي به استيلاي بعدي نداشته باشند.
مطلب بعدي آن است كه در خود همين رواياتي كه در بحث گذشته خوانده شد حضرت فرمود بايع كه كالايي را فروخت «حَتَّى يُقَبِّضَ الْمَتَاعَ وَ يُخْرِجَهُ مِنْ بَيْتِهِ»[8] که اين هم زمينه آن استيلا و كنايه از استيلاست، صرف اينكه از خانه خود خارج كرد، از دفتر يا انبار خود خارج كرد؛ ولي در تحت استيلاي او قرار نداد، اينكه قبض نيست. بين قبض و اقباض و آن معناي حقيقي قبض و اقباض - نه معناي استيلا و نه معناي كنايي آن - يك رابطهاي هست، اما اين قبض و اقباضي كه در اين نصوص است به هيچ وجه بينشان رابطه نيست. رابطهاي كه بين دو عنوان هست چند جور است: يك وقت است كه يك شيء واحد حقيقي است که دو عنوان و دو نسبت از او انتزاع ميشود، يك وقت است كه يك شيء حقيقي نيست دو شيء است حقيقتاً؛ ولي ملازم هستند، اما يك وقت است که نه دو شيء میباشند و نه يك شيء، ملازم هم نيستند و از هم جدا ميشوند؛ اقباض و قبض در اين فاز سوم قرار دارد. بعضي از امور هستند كه واقعاً يك مطلب می باشند که دو عنوان به دو اعتبار از آن انتزاع ميشود؛ مثل ايجاد و وجود، ارائه و رؤيت اگر به همين معنا باشد؛ در ايجاد و وجود آن مبدأ يك فيض عطا ميكند و آنچه كه در خارج است وجود است، اين را اگر به فاعل اسناد دهيم ميشود ايجاد و به قابل اسناد دهيم ميشود وجود. ذات اقدس الهي كه فلان شيء را موجود كرد و فلان شيء را خلق كرد، اگر به مخلوق اسناد دهيم ميشود خلق و اگر به خالق اسناد دهيم بگوييم آفرينش است و او خالق است، اينچنين نيست كه واقعاً دو چيز باشند که يك چيز به نام وجود و يك چيز به نام ايجاد، يك چيز به نام «افاضه» و يك چيز به نام فيض. فيض و افاضه يك حقيقت است، اگر به مستفيض اسناد داديد ميشود فيض و اگر به فيّاض اسناد داديد ميشود افاضه؛ اين يك واحد حقيقي است، منتها دو عنوان دارد.
يك وقت است واقعاً دو شيء است، منتها ملازم هم هستند؛ مثل قبض و اقباض، قبض و اقباض دو فعل است، اعطا و اخذ دو فعل است و يك فعل نيست؛ يك فعل به فاعل برميگردد و يك فعل به قابل، اگر قابل نگيرد كه اخذ نيست. در جريان وجود اينچنين نيست كه يك كسي اول موجود باشد بعد فيض وجود را از خدا دريافت كند؛ اينطور كه نيست، با همين فيض و با همين وجود آن شخص موجود ميشود؛ ولي در مسئله اعطا و اخذ دو فعل است که يك كسي «معطي» است عطا ميكند و اين شخص آن عطا را ميگيرد؛ دو فعل است و نظير قبض و اقباض، حالا ببينيم ملازم است يا نه؟ غرض اين است كه ايجاد و وجود دو فعل نيست كه يكي مربوط به قابل باشد و يكي مربوط به فاعل باشد؛ يعني يك چيزي قبلاً بايد باشد به نام قابل كه اين هستي را قبول كند و يك چيزي هم هست به عنوان فاعل كه هستي ميبخشد اينطور نيست، بلكه با همان افاضه قابل پيدا ميشود اين «كان» تامّه است؛ ولي در اعطا و اخذ اينطور نيست، اگر زيد «معطي» است و عمرو «آخذ» است زيد يك وجود دارد، عمرو يك وجود دارد، اعطا يك چيزي است، اخذ يك چيزي است، اعطا قائم به زيد است و اخذ قائم به عمرو، حالا ببينيم ملازم هستند يا نيستند.
قبض و اقباض از سنخ ايجاد و وجود نيست به تعبير سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه)[9] كه يك واقعيت باشد و دو عنوان داشته باشد، از اين قبيل نيست و وجود خارجي آن هم البته اگر اقباض حقيقي باشد، با قبض ملازم است؛ ولي قبض ملازم اقباض نيست، چون ممكن است كسي بدون اطلاع بايع يك چيزي را قبض كند، بايع اقباض نكرده؛ ولي مشتري اقباض كرده که از اين طرف امكان هست، اما از آن طرف اگر اقباض حقيقي باشد ملازم با قبض است، اما اقباض كنايهاي كه در بحث قبلی بود دارد «حَتَّى يُقَبِّضَ الْمَتَاعَ وَ يُخْرِجَهُ مِنْ بَيْتِهِ»؛ يعني آنچه كه مربوط به اوست كه بايد تحت استيلا قرار دهد اين كار را كرده ـ حالا او ميخواهد بگيرد يا ميخواهد نگيرد ـ اين ضمان او برطرف شد و ديگر ضامن نيست؛ يعنی آن ضمان معاوضي كه داشت ديگر رفع ضمان شده، حالا او ميخواهد بگيرد يا يادش رفته و در حضور او تحويلش داد، گفت اين هم كالاي شما، بعد او هم يادش رفته ببرد که اين اقباض بود، اما آن قبض نشده ولی اقباض فقهي شده؛ يعني تحت استيلاي او قرار داد، اما اگر اقباض بخواهد حقيقي باشد الا و لابد با قبض ملازم است، گرچه قبض ملازم اقباض نيست، چون ممكن است مشتري بيايد يك كالايي را در حالي كه بايع فروخته اين كالا هم مال اوست اين قبض كند، بدون اينكه بايع به او اقباض كرده باشد. پس اقباض و قبض نظير ايجاد و وجود نيست يك، نظير اعطا و اخذ است؛ اعطا و اخذ تلازم يكجانبه دارند، لازم و ملزوم هستند نه متلازم، لازم ممكن است اعم از ملزوم باشد و ممكن است كه اين حركت گاهي به وسيله انسان حاصل شود، گاهي به وسيله يك شيء ديگر حاصل شود، گاهي به وسيله نبات حاصل شود و گاهي به وسيله حيوان حاصل شود؛ اينها لازم و ملزوم هستند؛ يعني هر جا اقباض هست قبض هست، اما متلازم نيست كه هر جا قبض هست اقباض هم باشد؛ ولي اگر اقباض، اقباض حقيقي بود ـ نه اينكه در روايات قبلی خوانديم كه «يُخْرِجَهُ مِنْ بَيْتِهِ» ـ الا و لابد قبض آن را همراهي ميكند؛ مثل اعطا که اخذ آن را همراهي ميكند و مانند آن. پس اگر كنايي باشد اصلاً تلازم نيست، براي اينكه گاهي اقباض هست؛ يعني در معرض قرار ميدهد و او نميآيد بگيرد يا يادش رفته عمداً يا سهواً تحت استيلاي مشتري قرار نگرفت؛ ولي بايع تحت استيلا قرار داد و او يا فراموش كرد يا كار ديگر داشت نتوانست بگيرد، پس تلازم نيست؛ اگر هم معناي حقيقي آن باشد لازم و ملزوم هستند نه متلازم، براي اينكه گاهي قبض هست بدون اقباض. براساس اين معناي كنايي وزان اقباض و قبض نه وزان ايجاد و وجود است و نه وزان اعطا و اخذ است، دو امري است كه از هم انفكاك دارند؛ يعني اين ممكن است تحت استيلا قرار دهد و آنچه كه مربوط به حوزه اوست انجام دهد و ديگري نپذيرد.
بنابراين از روايات هرگز برنميآيد كه كيل كردن و وزن نمودن حقيقتاً قبض است، بلكه معناي كنايي است وقتي كه در حضور مشتري دوم دارد كيل و وزن ميشود؛ يعني تحت استيلاي او قرار ميدهند. پس تاكنون ما از اين روايات خوانده شده معناي حقيقي قبض كه مخالف با معناي عرفي باشد كشف نكرديم، چه اينكه حقيقت شرعيه ندارد، چه اينكه اين تعبيرات فراوان فقها نشأت گرفته از تعبيرات روايي است، چه اينكه قبض منشأ استحقاق باشد؛ مثل صرف و سلم و چه ناشي از استحقاق باشد؛ نظير بيع متعارف که اينها معناي كنايي آن همان تحت استيلا قرار دادن است. حالا همين رواياتي كه داشت كيل و وزن اگر شود با بيع «توليه» عيب ندارد، در بعضي از موارد در همين باب شانزده از ابواب «احكام العقود» رواياتي هست كه دلالت ميكند كه اگر «مُرَابَحَةً»[10] هم باشد مشكلي ندارد اگر لازم بود آن روايت و جمعبندي بين روايت «توليه» و «مرابحه» خوانده ميشود، اگر آن لازم نبود و خارج از بحث قبض بود كه وارد مسئله بعدي ميشويم.
حالا چون روز چهارشنبه هست يك مقدار از بحثهايي كه براي همه ما ضروري است داشته باشيم. بهترين علم مستحضر هستيد كه ارزش خود را از بهترين معلوم ميگيرد و اينكه ديگر روشن است که ارزش علم به ارزش معلوم است، صعوبت علم به صعوبت معلوم است، روش علم به خصوصيت معلوم است و هيچ علمي نافعتر از علم توحيد نيست؛ لذا ذات اقدس الهي وقتي به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور عالم شدن ميدهد، ميفرمايد ﴿فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ﴾؛[11] علمي اگر بالاتر از «لا اله الا الله» و توحيد بود، ذات اقدس الهي به برترين انسانها كه خليفه كامل اوست آن علم را يادش ميداد، فرمود: ﴿فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ﴾ و آنچه كه مشكل همه ما را برطرف ميكند توحيد است و آنچه همه ما در اثر آشنا نبودن با او مشكل جدي داريم همين توحيد است، اما خداي سبحان به هر وسيلهاي كه هست ميخواهد ما را موحّد بار بياورد؛ ميبينيد که به ما ميگويد برويد كسب كنيد باتقوا باشيد و روزي شما را خدايي كه رازق است ميرساند، اما نه آن راهي كه شما خيال ميكنيد از راههاي غيب ميرساند، نه از راه شهادت تا شما بگوييد چشمتان به آن غيب باشد؛ اين درب مغازه است انسان اميدوار است كه فلان مشتري بيايد يا فلان شخص بيايد فلان كالا را از او بخرد و او هم سود ببرد؛ ولي چون آدم متّقي است خدا روزي او را با توحيد همراه ميكند كه او «من وراء الشهادة» مرتزق شود.
اين آيه سورهٴ مباركهٴ «طلاق» را ملاحظه بفرماييد، فرمود: ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾[12] يك و ﴿وَ يَرْزُقْهُ﴾ «مِنْ حَيْثُ يحتسب» يا ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾؛[13] فرمود: اگر كسي باتقوا باشد ما روزي همه را ميدهيم، اما برخيها روزي خودشان را از همين راههايي كه خودشان خيال ميكنند ما به آنها ميدهيم، براي اينكه ما نخواستيم توحيد روزي آنها شود، اما اگر كسي مؤمن باشد ما روزي او را تأمين ميكنيم، اما ضمن اينكه روزي او را تأمين ميكنيم توحيد را هم رزق او قرار ميدهيم. اين مغازه است، اين راه را باز كرده و اميدش هم اين است که طبق جريان عادي از اين راه معاش او بگذرد؛ فرمود: نه، ما اينطور روزي نميدهيم؛ به بندگان خاصمان روزي ميدهيم، اما همراه با رزق معنوي و با توحيد؛ ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ﴾ اولاً در هيچ مشكلي نميماند يك، ﴿يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ ﴿وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾. ظاهراً اين ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ قيد است براي هر دو ﴿مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللّهِ﴾ ﴿يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ ﴿وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ که اين را موحّد بار ميآورد و وقتي موحّد بار آمد هميشه راحت است، چون خودش را درون دژ و حصن خدا ميبيند و هيچ وقت نگران نيست، براي اينكه فرمود: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي»،[14] اينچنين نيست كه ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ متعلق به آن «يرزق» باشد، در برابر آن فرمود: ﴿مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً﴾[15] اين معيشت «ضنك» جامع هر دو خطر است؛ يعني راه برون رفت ندارد «لا يخرج» يك، «لا يرزق» دو، ﴿مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً﴾؛ يك زندگي تنگ که در تنگناست، نه در مسئله مشكلات راه خروج و برون رفت دارد و نه رزق او تأمين ميشود، اما اگر كسي متّقي باشد ما كه نميخواهيم فقط روزي بدهيم! ما روزي را به مار و عقرب هم ميدهيم. بارها ملاحظه فرموديد كه خدا فرمود هيچ ماري و هيچ عقربي در عالم نيست، مگر اينكه عائله من هستند ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ فِي اْلأَرْضِ إِلاّ عَلَي اللّهِ رِزْقُها﴾[16] با «علي» تعبير كرده و گفت اينها عائله من هستند و اينها پرونده دارند، من متعهّد هستم كه همه اينها را روزي دهم. كدام مار است كه بدون روزي مرده؟ كدام عقرب است كه بدون روزي مرده؟ اما آن چيزی كه به انسان ميدهد اين نيست. فرمود ما يك رزق توحيدي به او ميدهيم؛ يعني با حفظ توحيد او را تأمين ميكنيم، ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ ﴿وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾؛ نه اينكه ﴿يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ «من حيث يحتسب» است و رزق او ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ است. اصلاً ما با او كريمانه رفتار ميكنيم، ما نميخواهيم او در عالم شهادت باشد، او مؤمن «بالغيب و الشهاده» است، قرآن ما را پذيرفت. ما گفتيم ﴿هُدًي لِلْمُتَّقينَ ٭ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾،[17] اين كسي كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ است ما او را غائبانه تأمين ميكنيم. ميبينيد شعيب(سلام الله عليه) وقتي ميخواهد از نبوت خود ياد كند ميگويد ﴿وَ رَزَقَني مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً﴾[18] اين رزق حَسَن، نبوت است، ولايت است، امامت است؛ تقوا و توحيد داشتن هم از بهترين رزقهاي معنوي است، چون كريم است.
بنابراين ذات اقدس الهي برخيها را كريمانه اداره ميكند، اگر «من حيث يحتسب» بود چه ميشد؟ ممكن بود همان حرف قاروني در بيايد و بگويد: ﴿إِنَّما أُوتيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدي﴾[19] اين خطر قارونزدگي را ميخواهد از ما بگيرد، او هم بيش از اين كه نميگفت؛ ميگفت من خودم كسب كردم و پيدا كردم، براي نجات مؤمن ميگويد از راهي من او را روزي ميدهم كه ديگر قاروني فكر نكند و نگويد من خودم كسب كردم و پيدا كردم ﴿إِنَّما أُوتيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدي﴾. از اينجا معلوم ميشود كار ما حوزويان هم ـ انشاءالله ـ در همين مايههاست، اگر در سورهٴ مباركهٴ «بقره» فرمود: ﴿اتَّقُوا اللّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللّهُ﴾[20] گرچه به صورت شرط و جزا نيست، اما در سورهٴ مباركهٴ «انفال» كه به صورت شرط و جزاست فرمود: ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً﴾[21] اين ﴿يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً﴾؛ نظير ﴿يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ است كه با ﴿مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ همراه است.
ما يك وظيفهاي داريم و آن اين است كه با طهارت مطالعه كنيم، با طهارت درس بگوييم، با طهارت درس بخوانيم، با طهارت مباحثه كنيم که اين وظيفه عادي و رسمي ماست كه از ما برميآيد، اما همه علم در گفتن و شنيدن و بحث و درس نيست؛ يك وقت است كه انسان نشسته جايي يك كسي مطلبي را مطرح ميكند دفعتاً ذهن او برق ميزند يك جاي ديگر ميرود و يك مطلب عميقي براي او كشف ميشود «بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ»[22] حالا يا برق مفهومي است يا برق مصداقي است بالأخره به سرعت انسان عبور ميكند؛ آن معراج وجود مبارك پيغمبر هم با يك مركبي بود كه آن مركب بُراق نام داشت گفتند كه «خُطاه مدّ البَصَر»،[23] از بس برقگونه و سريع بود كه يك قدم و يك گام او به اندازه ديد چشم است؛ الآن ما كه چشم باز كنيم تا كدام قسمت آسمان و ستارهها را ميبينيم؟ دورترين ستارهها را با يك نگاه ميبينيم. فرمود يك گام او «مدّ البَصَر»، حالا اقدام ديگر او كجاست خدا ميداند. غرض اين است ما كه در حوزهايم و با اين بحثها سر و كار داريم براساس ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[24] حركت كنيم موفقتريم؛ او بالأخره معلم است
يك وقت است تمام توقع ما اين است كه از استاد، از شاگرد، از همبحث، از كتاب، كتيبه و اينها علم فرا گيريم و يادمان باشد، اينها لازم است و به ما گفتند اين كارها را كنيد، اما مؤمن ﴿بِالْغَيْبِ﴾ باشيد، علم جاي ديگر است و ما ممكن است از جاي ديگر به شما برسانيم؛ اين رزق كريمانه است، فرمود: ﴿وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ كه مبادا خداي ناكرده كسي بگويد من چهل سال خودم دود چراغ خوردم كه همان حرف، حرف قارون است. اين روايت نوراني را هم ملاحظه فرموديد كه فرمود انسان بايد با اميد زندگي كند، اما به چه اميدوار باشد؟ به غيب، نه به شهادت. فرمود: «كُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو»[25] ـ اين از غرر روايات ماست ـ فرمود از راهي كه اميد نداري اميدوارتر باش؛ در همين حديث به سه نمونه ما را هدايت كردند و فرمودند كه ما يك وظيفه و راهي داريم و برابر آن راهي كه اميد داريم آن راه را بايد ادامه دهيم و ما غير از اين مقدورمان نيست، اما در دلِ دل و آن درونِ درون به چيزي كه اميد نداريم اميدوارتر باشيد، فرمود: «كُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو» که نظير جريان حضرت موسي را مثال زدند، نظير جريان «بوالقيس» را مثال زدند، نظير جريان «سحره» را مثال زدند؛ در آن روايت اين سه نمونه ذكر شده است. فرمود موساي كليم(سلام الله عليه) به اميد نار رفت نور نصيب او شد. او ﴿جَذْوَةٍ مِنَ النّارِ﴾[26] به دنبال اينكه آتش بياورد که اينها گرم شوند، اما نور نصيب او شد. آن «امرأة» صبا به اميد مُلك و مملكتداري رفته كه با سليمان(سلام الله عليه) گفتگو كند؛ ولي اسلام نصيب او شده كه ﴿أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ﴾.[27] «سحره» فرعون بعد مؤمنان موساي كليم شدند؛ اينها به اميد جايزه رفتند، اما اسلام و توحيد نصيبشان شده، اين سه نمونه را در آن روايت ذكر كردند.
غرض اين است كه اين راه هميشه باز است، نه اختصاصي به انبيا دارد، نه اختصاصي به اوليا دارد و نه اختصاصي به سحره دارد. حالا درباره حضرت موسي(سلام الله عليه) ممكن بود بگوييم اين شايسته نبوت بود و بعد نبي شد، اما آن «امرأة» صبا چطور؟ آن «سحره» فرعون چطور؟ ما كه كمتر از اينها نيستيم. غرض اين است كه بساط حوزهها ـ انشاءالله ـ به سمت ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ كه حركت كند، روزيِ كريمانه ميدهد؛ آن وقت آن روزيِ كريمانه نه تنها حوزه را اداره ميكند، كل مملكت را اداره ميكند؛ يعني يك عالم موحّد يك نوري است ﴿وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النّاسِ﴾.[28] بارها به عرضتان رسيد در طبرستان ما يك عالم بزرگواري بود که يك سواد متوسطي داشت و يك تقواي كاملي و كار يك امامزاده را انجام ميداد، وقتي مردم از يك كسي نورانيت و طهارت ببينند دلباخته او هستند. مگر ممكن است كسي عطر را استشمام كند به سراغ آن نرود يا گل را ببيند و به سراغ آن نرود؟ خدا مردم را مشتاق به عطر و گل آفريد، خدا مردم را مشتاق به توحيد آفريد.
بنابراين راه درس خواندن و بحث كردن ما دو چيز است: يكي اينكه وظايف عادي خودمان را بدانيم؛ يعنی به اندازه كافي مطالعه، مباحثه، درس و بحث داشته باشيم، همين چيزهاي معمولي که رايج است، اما آنكه در درون دل هست اين باشد كه از راه غيب عالم شويم، نه از راه درس و بحث. اگر ذات اقدس الهي از همين راه خواست ما را تأمين كند كه بسيار خوب است، اگر چنين نشد برابر اينكه فرمود: «كُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو» يا ﴿يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ﴾ آن علم توحيدي كه از راهي كه باور نميكرديم يا پيشبينی نميكرديم به ما عطا كرد، آن جزء «وجه الله» و ماندني است. اميدواريم خدا اين را بهره همه آقايان بفرمايد!