< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/01/19

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 61 سطر 6
 موضوع: مراد از کلمه (مستلزم) در قاعده ی (علم و ظن سابق، مستلزم علم و ظن لاحق است) در قیاس چیست؟
 بحثی که در آن وارد شدیم این است که علم سابق، بالقوه علم لاحق است ولی قوه ها مساوی نیستند. بعضی علمهای سابق، بالقوه القریبه علم لاحق هستند و بعضی ها بالقوه البعیده علم لاحق اند. سپس برای بیان عدم تساوی این قوه ها نمونه ای آوردیم که در جلسه قبل خواندیم. گفتیم وقتی حکمی را به صورت قضیه حملیه بیان می کنیم مثلا می گوییم (کل انسان کاتب) که یک قضیه حملیه است که در این قضیه حملیه، موضوع و محمول داریم. موضوع دارای مصادیق است. انسان دارای مصادیق است. علمِ به انسان، بالقوه علم به آن مصادیق است. ما قوه ای که قریب من الفعل است که کانّها فعلٌ است یعنی الان که توضیح می دهیم متوجه می شوید که علم به انسان با علم به افراد انسان فرق می کند و الا از ابتدا تا می گفتم (کل انسان)، خود افراد انسان در ذهن شما می آید. اینقدر علم به انسان، نزدیک به علم به افراد انسان است که ما گمان می کنیم که وقتی علم به انسان داریم علم به افراد انسان داریم. با اینکه این، دو علم است. مصنف در نمط 7 اشارات بیان کرده که علم به کلی با علم به جزئی فرق می کند و دو علم است. اگر علم به انسان داریم و سپس علم به زید پیدا می کنیم که فردی از انسان است این در واقع دو علم است نه یک علم. پس علم به کلی، علم به جزئی است بالقوه القریبه کانّها فعلٌ است. این را در جلسه قبل توضیح دادیم اما مطلبی مربوط به این مثال است که الان می گوییم. ما عنوان موضوع با مصادیق موضوع را لحاظ کردیم. مثلا علم به عنوان پیدا می کنیم که انسان است، این علم مستلزم علم به مصادیق است یعنی بالقوه، علم به آن مصادیق است منتهی قوه ای که کانّها فعلٌ است. ما بحث را روی محمول نبردیم که ضاحک است، لذا بحث را روی ضاحک می بریم و می گوییم ضاحک، بر انسان حمل شده پس من علم پیدا کردم به اینکه انسان، ضاحک است. و از این علم، علم پیدا می کنم که زید هم ضاحک است. عمرو و بکر هم ضاحک هستند.
 علم به اینکه انسان، ضاحک است ما را عالم می کند به اینکه زید و بکر و عمرو هم ضاحک هستند. علم به ضحکِ انسان، بالقوه علم به ضحک زید و عمرو و بکر هم هست اما بالقوه القریبه کانّها فعل است. پس علم به محمولی روی انسان پیدا می کنم که علم به این محمولِ روی انسان، علم به محمولِ روی افراد انسان است که این هم، بالقوه القریبه کانّها فعلٌ است. ظاهراً مصنف، این دوّمی را می گوید. اوّلی هم هست. چون عبارت مصنف این است (کل واحد مما تحت «ب» «» فهو «ا») این (فهو «ا») نشان می دهد که دومی را می گوید. هر مصداقی که تحتِ «ب» که مصداق است مندرج باشد پس «ا» است یعنی ضاحک است.
 (کل انسان ضاحک) علم است بالقوه به اینکه زید و بکر و عمر ضاحک هستند اما علم بالقوه القریبه کانّها فعل است.
 در جلسه امروز مثال دوم را شروع می کنیم. در مثال دوم هم نمونة بالقوه القریبه را داریم هم نمونه بالقوه البعیده را داریم. در جلسه گذشته بیان کردیم که مصنف دو مثال می زند. در یک مثال فقط یک قضیه حملیه می آید که ترکیب نیست اما در یک مثال دو قضیه حملیه می آید که ترکیب است و صغری و کبری هست. ولی این مطلب را اضافه می کنیم که در مثال اول، قوة قریبه بود و در مثال دوم هم می توانیم قوه قریبه را بیابیم و هم می توانیم قوه بعیده را بیابیم. مثال دوم، همین صغری و کبری است. قضیه ای را تشکیل می دهیم که موضوع آن قضیه، اصغر است و محمولش، اوسط است. که صغری است مثل (العالم متغیر). این قضیه همانطور که گفتیم مصادیق عالَم را هم متغیر می کند. مصادیق عالم، همه موجودات عالم هستند و همه، جزء افراد عالم می شوند و لذا همه این موجودات، متغیر می شوند. وقتی می گوییم (العالم متغیر) یعنی زید و بکر و درخت و حیوان متغیر هستند و علم به (العالم متغیر) بالقوه القریبه علم به (الانسان متغیر) و (الحیوان متغیر) و ... است. در این مثال می خواهیم ببینیم علم به (العالم متغیر) بالقوه، علم به (العالم حادث) است اما چه نوع قوه ای است. بالاخره صغری ما را به نتیجه می رساند. صغری عبارتست از (العالم متغیر)، کبری را ضمیمه نکردیم و به سراغ نتیجه رفتیم و گفتیم (العالم حادث) این کبری را اگر ندیده بگیریم آیا صغری که بالقوه، علم به نتیجه است می تواند بدون تفکر، نتیجه را در ذهن ما حاضر کند؟ نمی تواند. زیرا تا فکر نکنیم و کبری را منظم نکنیم و به صغری ملحق نکنیم نتیجه در اختیار ما قرار نمی گیرد پس اگر چه صغری، بالقوه علم به نتیجه است ولی علم بالقوه القریبه نیست بلکه علم بالقوه البعیده است اما وقتی کبری را ضمیمه می کنیم دو قضیه درست می شود 1 ـ صغری 2 ـ کبری. علم به این دو تا بالقوه، علم به نتیجه است ولی علم بالقوه القریبه است.
 یک راه سومی هم هست و آن اینکه فقط کبری را بیاوریم و بگوییم (کل متغیر حادث) که این هم علم به نتیجه است. علمِ بالقوه به نتیجه است اما بالقوه ای که کبری دارد غیر از بالقوه ای است که صغری داشت. صغری، بالقوه علم به نتیجه است. کبری هم بالقوه علم به نتیجه است ولی کبری بالقوه القریبه علم به نتیجه است. صغری، بالقوه البعیده است اما به چه دلیل؟
 چون وقتی می گوییم (کل متغیر حادث) موضوع متغیر هم متصف به حدوث می شود که موضوع متغیر، عالم است. پس در (کل متغیر حادث)، قضیة (العالم حادث) روشن تر است ولی در (العالم متغیر)، قضیة (العالم حادث) خیلی روشن نیست. (العالم حادث) نتیجه است و این نتیجه در کبری روشن تر است ولی در صغری روشن تر نیست. صغری و کبری بالقوه، علم به آن دو، علم به نتیجه است ولی علم به نتیجه ای که از صغری حاصل می شود با علم به نتیجه ای که از کبری حاصل می شود فرق می کند. البته دقت کنید که علم به کبری، علم بالقوه القریبه نسبت به نتیجه است ولی (کانّها فعلٌ) نیست. علم به صغری، بالقوه البعیده نسبت به نتیجه است. اما علم به این قضیه کلیه، بالقوه القریبه کانّها فعلٌ، علم به مصادیق این کلی است. هر سه، بالقوه شد. ولی یکی، بالقوه البعیده شد و یکی بالقوه القریبه شد و یکی بالقوه القریبه کانّها فعل شد. ملاحظه می کنید که قوه ها در همه جا یکسان نیست. علمِ سابق، بالقوه علم لاحق است اما این بالقوه در همه جا یکسان نیست.
 ( علم به جزئی، مضمَّن است در علم به کلی. یعنی علم به اینکه زید و بکر و عمرو ... ضاحک است مضمّن است در علم به اینکه انسان ضاحک است. این بالقوه القریبه کانها فعل است که باید این علم لاحق مضمّن در علم سابق باشد در آن وقت در علم سابق بدوی احتیاج به فکر، علم لاحق را دارای لذا می توان گفت بالقوه القریبه کلها فعل. این کلمه مضمّن را دقت کنید که در جلسه قبل توضیح دادیم.)
 توضیح عبارت
 (و العلم بان الاوسط موجود للاصغر لیس علما بالقوه بان الاکبر موجودا له)
 ضمیر (له) به اصغر بر می گردد.
 علم به اینکه اوسط، برای اصغر موجود است. این عبارت را با بیان دیگر می خواهیم بیان کنیم: (علم بان الاوسط موجود للاصغر) عبارت اخری (علم به صغری) است. (البته علم به صغری در شکل اول قیاس اینگونه است که اوسط را برای اصغر ثابت می کنیم).
 توضیح: علم به اینکه اوسط، برای اصغر موجودست یعنی علم به نتیجه داری. چون در نتیجه است که اکبر را برای اصغر اثبات می کنیم اما در صغری، اوسط را برای اصغر اثبات می کنیم و در کبری، اکبر را برای اوسط اثبات می کنیم. حال مصنف در این عبارت صغری و نتیجه را بیان می کند.
 مصنف می فرماید علم به صغری، بالقوه علم به نتیجه است اما بالقوه القریبه علم به نتیجه نیست لذا مراد از (بالقوه)، بالقوه القریبه است.
 ترجمه: علم به اینکه اوسط، برای اصغر موجود است بالقوه القریبه علم به نتیجه نیست.
 (اذا کان الاکبر مجهولا)
 اگر اکبر مجهول باشد. اما اگر اکبر معلوم بود بر اوسط حمل می کنیم و کبری هم معلوم می شود که هم صغری و هم کبری معلوم است و این، بالقوه علم به نتیجه هم هست. پس اگر اکبر معلوم است پس صغری که کبری را هم ضمیمه دارد علم بالقوه است اما اگر اکبر مجهول باشد چون کبری در اختیار نیست صغری به تنهایی، بالقوه علم به نتیجه نیست مگر بالقوه البعیده علم به نتیجه است.
 مراد مصنف از (بالقوه) همان مضمَّن است. یعنی علم به نتیجه، مضمّن در صغری نیست نتیجه، مضمّن در صغری نیست لذا علم به صغری را بالقوه، علم به نتیجه نمی گیرد چون نتیجه، مضمّن در صغری نیست. سپس نتیجه را متضمّن در کبری قرار می دهد ولی مضمّنِ بعید است. اگر کبری به صغری ضمیمه شود علم به نتیجه مضمّن در علم به صغری و کبری با هم است.
 (فان کون الاکبر للاصغر لیس مدرجاً فی کون الاصغر للاوسط)
 نسخه صحیح (فی کون الاوسط للاصغر) است که مراد از آن، صغری است.
 مراد از (کون الاکبر للاصغر) نتیجه است. مراد از (مدرجاً) مضمَّن است (ادراج نشده و مضمن نشده) چرا علم به صغری، علم به نتیجه نیست؟ چون نتیجه در صغری مندرج و مضمّن نیست تا صغری را بالقوه القریبه، علم به نتیجه حساب کنی.
 (کانه محصور تحته)
 این عبارت، بیان برای مدرجا است نه بیان برای (لیس مدرجا).
 یعنی: اینطور نیست که نتیجه، مدرج در صغری باشد به این نحو که در تحت صغری محصور باشد (یعنی در ضمن صغری باشد).
 (بل الامر بالعکس)
 بلکه نتیجه، مُدرجِ در کبری است. (یعنی گفتیم نتیجه مدرج در صغری نیست بلکه امر بر عکس است یعنی نتیجه، مدرج در کبری است). محشین گفتند این تعبیر (بل الامر بالعکس) تسامح است چون عکس نیست. زیرا در آنجا گفت نتیجه مدرج در صغری نیست بلکه بر عکس است و نتیجه، مدرج در کبری است. این را عکس نمی گویند بلکه عکس، اینگونه است که بگوییم نتیجه مدرج در صغری نیست بلکه صغری، مدرج در نتیجه است مصنف این مطلب را نمی خواهد بگوید لذا تعبیر به عکس، تسامح است.
 تا اینجا مجمل بیان کردیم اما الان مفصل بیان می کنیم که کون الاکبر للاصغر، مدرج نیست در کون الاوسط للاصغر بلکه کون الاکبر للاصغر، مدرج است در کون الاکبر للاوسط. ما به جامع (کون الاکبر للاصغر)، نتیجه گذاشتیم. و به جای (کون الاوسط للاصغر) صغری را گذاشتیم و به جای (کون الاکبر للاوسط) کبری گذاشتیم تا راحت تر فهمیده شود.
 (فانک اذا علمت ان کل «ب» «ا» فقد علمت ان کل موصوف بـ «ب» هو «ا»).
 این عبارت، دلیل برای (بل الامر بالعکس) است. یعنی چرا نتیجه را می توانیم از کبری بدست بیاوریم. قیاسی که مصنف تنظیم کرده این است که (کل «ج» «ب») که اصغر، «ج» است و اوسط، «ب» است. و (کل «ب» «ا») که کبری است حال می خواهد نتیجه بگیرد که (کل «ج» «ا»). این نتیجه را می گوید مدرج در تحت صغری نیست ولی مدرج در تحت کبری است چون «ج» از افراد «ب» است و وقتی می گوییم (کل «ب» «ا»)، «ا» را از روی «ب» به مصادیق «ب» که «ج» است سرایت دادیم بنابراین (کل «ج» «ا») هم بدست آمد. پس نتیجه را از صغری می توان بدست آورد اگرچه از صغری بدست نیامد.
 ترجمه: تو زمانی که کبری را بدانی به تحقیق می دانی که هر موصوف به «ب» از جمله «ج»، «ا» است.
 (فدخلت فیه الموصوفات بـ «ب»)
 ضمیر در (فیه) به علم در (ان کل «ب» «ا») بر می گردد.
 داخل شد در علم به (ان کل «ب» «ا») یعنی در علم به کبری، داخل شده هر چیزی که موصوف به «ب» است. یعنی همه چیزهایی که موصوف به حد وسط هستند داخل می باشند. از جمله چیزهایی که موصوف به حد وسط است خود اصغر است. وقتی اصغر، داخل شد و «ا» را گرفت نتیجه حاصل می شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo