< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/01/12

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 61 سطر 1 (قوله فاذن کل صنف)
 موضوع: مراد از کلمه (مستلزم) در قاعده ی (علم و ظنِ سابق، مستلزم علم و ظن لاحق است) در قضیه حملیه چیست؟
 بحث در این قاعده بود که (کل تعلیم و تعلم ذهنی فبعلم قد سبق). این قاعده را توضیح دادیم و این قسمت رسیدیم که آوردن کلمه ذهنی بهتر از آوردن کلمه فکری است زیرا که ذهنی باعث می شود که قاعده، تمام مواردی را که لازم است شامل شود شامل گردد ولی کلمه فکری باعث شود که قاعده به یکی از آن موارد اشاره داشته باشد و موارد از دیگر را شامل نشود و توضیح دادیم قید ذهنی را که می آوری برای این است که علم های صناعی، تقلیدی و تادیبی و بعضی چیزهای دیگر که در اول فصل گفتیم را خارج کند. آنها احتیاج به (قد سبق) ندارند بلکه فقط علم ذهنی است که احتیاج به علم سابق دارد. سپس توضیح دادیم که چگونه علم سابق می تواند کمک کند که ما به تعلیم و تعلم ذهنی برسیم. این را در قیاس استثنائی متصل و منفصل و قیاس اقترانی و استقراء تام و استقراء ناقص، توضیح دادیم. نحوة استفاده از علوم سابق برای رسیدن به علم لاحق را در جلسه قبل توضیح دادیم. و توضیح دادیم که علم سابق، در بعضی موارد منشا برای علم لاحق می شود و در بعضی موارد دیگر ظن سابق منشا برای ظن لاحق می شود. در موردی که ما از استقرا ناقص استفاده کنیم ظنّی را مستلزم ظن دیگر قرار دادیم و در موارد تمثیل هم اینگونه است که ما ظنّی را مستلزم ظن دیگر قرار دادیم اما در موارد قیاس و استقراء تام، علمی را منشا بوجود آمدن علم دیگر قرار دادیم. پس در بعضی موارد باید گفت که علم ما مسبوق به علمی است و در بعضی موارد دیگر باید گفت که ظن ما مسبوق به ظنی است پس به طور کلی اینطور می گوییم که هر علم و ظن ذهنی (ظن را هم اضافه می کنیم) به علم و ظن سابقه است. (یعنی در قاعده، ظن را هم اضافه می کنیم) تا الان قاعده ما این بود که هر علم ذهنی، به علم سابق است اما الان بیان می کنیم که هر علم و ظن ذهنی به علم و ظن سابق است. یعنی قاعده را عام می کنیم. در ترجیح ذهنی بر فکری اشاره کردیم که علم سابق، دوگونه بدست می آید. گاهی با فکر خودمان بدست می آید گاهی با القاء معلّم (یعنی با القاء غیر) بدست می آید. قاعده را از این جهت هم تعمیم می دهیم و می گوییم که چه آن علم یا ظن سابق، توسط فکر خودمان باشد یا به توسط غیر باشد. پس توجه شود که دو تعمیم به قاعده وارد کردیم 1 ـ قاعده مربوط به علم بود ما ظن را هم دخالت دادیم.
 2ـ قاعده مربوط به فکر بود ما القاء غیر را هم دخالت دادیم.
  قاعده به این صورت درآمد که هر علم یا ظنی، مسبوق است به علم یا ظنی که خود ما تحصیل کرده باشیم یا از غیر گرفته باشیم. قاعده ای که ارسطو گفته بود دوبار تعمیم داده شد و به این صورت که بیان کردیم درآمد. این، نتیجه مباحث گذشته بود که مصنف اشاره می کند. بعداً وارد مطلب بعد می شویم.
 توضیح عبارت
 (فاذن کل صنف من الظن و العلم المکتسب اذا کان اکتسابه ذهبنا فهو بعلم او ظن سابق)
  با فا تفریع بکار می برد و کلمه (اذن) می آورد تا بفهماند آنچه را در اینجا می گوییم نتیجه مباحث قبل است که مقداری از مباحث قبل را تکرار کردیم.
 ترجمه: ظن و علمف باید ظن و علم مکتسب باشد. بدیهات اینگونه نیستند. نظریات هستند که علم سابق می خواهند. بدیهیات که علم سابق نمی خواهند بلکه خودشان می توانند مستقیم، عاید شوند.
 (اذا کان) اگر اکتساب این ظن یا علم، ذهنی باشد یعنی صناعی و تقلیدی و تادیبی نباشد.
 (فهو) این علم و ظن مکتسب، به علم یا ظن سابق است.
 (سواء کان بتعلم من الغیر او باستنباط من النفس)
 مساوی است که این علم و ظن سابق، از غیر گرفته باشیم یا خودمان استنباط کرده باشیم آن سابق را .
 صفحه 61 سطر 2 (و لیست)
 وقتی مطالب گذشته را مرور می کنیم یک نکته به ذهن ما می رسد که سابق، مستلزم لاحق است. (کلمه مستلزم را دقت کن) این، در قیاس استثنائی و اقترانی و تمثیل و استقراء تام و ناقص است که علم و ظن سابق ما، مستلزم علم و ظن لاحق ما است حال چه آن سابق، از غیر گرفته شد. باشد چه با فکر خودمان بوجود بیاید علی ای حال، استلزام است. مصنف در مطلبی که الان می خواهیم شروع کنیم می فرماید این لزوم و استلزام در همه موارد، یکسان نیست و تشکیکی و مختلف است. بعضی لزومها طوری هستند که قوی به نظر می رسد و به قول مصنف قریب اند. و بعضی ها بعید اند به عبارت دیگر آن علم سابق، بالقوه، علم لاحق است. خود علم سابق، بالقوه علم لاحق است چه بگویید مستلزم آن است چه بگویید بالقوه، آن است صحیح است اما بالقوه القریبه یا بالقوه البعیده است؟ می فرماید مختلف است و همه جا قوه، یکسان نیست. اینطور نیست که در همه موارد، علم سابق نیست به علم لاحق، یک اندازه استلزام داشته باشد یا به یک اندازه، همان علمِ لاحق بالقوه باشد. بلکه فرق دارد لزوم بعضی قویتر و لزوم بعضی ضعیف تر است و به عبارت دیگر، بعضی ها، بالقوه القریبه آن بعدی هستند و بعضی بالقوه البعیده آن بعدی است و شروع به بحث می کند تعبیر را عوض می کند و می فرماید علم سابق، گاهی علم لاحق را در ضمن خودش دارد. علم لاحق، مضمّن در علم سابق است. اینجا لزوم، قوی است. اینجا علم سابق، بالقوه القریبه، علم لاحق است. لازم را در ضمن ملزوم می آورد یعنی ملزوم طوری است که در ضمن آن، لازم موجود است. گاهی هم لازم را از ملزوم جدا می کند و می گوید لازم در ضمن ملزوم نیست بلکه بیرون از ملزوم است ولی ملزوم آن لازم را می آورد نه اینکه در ضمنش است. پس دوگونه لزوم درست می کند در یک لزوم که قوی است لازم را در ضمن ملزوم قرار می دهد. در یک لزوم دیگر که ضعیف تر است لازم را در ضمن ملزوم قرار نمی دهد بلکه لازم را بیرون از ملزوم قرار می دهد ولی می گوید که ملزوم، طوری است که این لازم را بدست ما می دهد در آن جا که لازم، در ضمن ملزوم است می گوید ملزوم، همان لازم است بالقوه القریبه و آن جا که لازم در ضمن ملزوم نیست باز می گوید ملزوم، همان لازم است اما بالقوه البعیده. اینها تعبیراتی است که باید ابتدا روشن شود تا بعداً وارد بحث شویم.
 به عبارت دیگر، گاهی لفظی که مربوط به ملزوم است را القا می کنیم، مخاطب ما، از همین لفظ، لازم را می فهمد چون لازم در ضمن این لفظ است (البته در ضمن معنای این لفظ که همان ملزوم است وجود دارد) اما خود لفظ هم این لازم را افاده می کند چون این لفظ برای ملزوم است و لازم هم در ضمن ملزوم است پس لازم در ضمن معنای لفظ موجود است و این لفظ هم معنای مطابقی و هم معنای ضمنی را افاده می کند. و لازم نیست که مخاطب، از چیزی به چیز دیگر منتقل شود. لزوم در اینجا قوی است و انتقال را هم لازم ندارد. همان لفظی که برای ملزوم وضع شده، لازم را که در ضمنش است افاده می کند. اما گاهی اینگونه نیست و گاهی این لفظ فقط ملزوم را افاده می کند و لازم در ضمن آن نیست. عقل ما باید از ملزوم به لازم منتقل شود. اینجا هم لزوم است اما لزوم، قوی نیست. اینجا آن ملزوم بالقوه لازم است اما نه بالقوه القریبه بلکه بالقوه البعیده است. پس توجه شود در مطلق مواردی است که بحث کردیم و گفتیم علم سابق و علم لاحق داریم. علم سابق، ملزوم است و علم، لاحق لازم است حال آن لازم گاهی در ضمن آن ملزوم است گاهی فقط، لازم آن ملزوم است و در ضمن آن نیست. در جایی که در ضمن باشد لزوم، قوی است یا ملزوم، بالقوه القریبه لازم است و آن جا که در ضمن نباشد لزوم قوی نیست یا ملزوم، بالقوه البعیده همان لازم است. این تمام حرف مصنف است و بقیه صحبتهای او پیرامون مثال می شود می گوییم (کل انسان ناطق) یا بگو (کل انسان ضاحک) که مثال به عَرَض بزنیم شاید بهتر باشد.
 حکم در اینجا (ضاحک) است. و روی موضوع رفته که موضوع، ماهیت و طبیعت انسان است و ماهیت انسان افرادش را لازم دارد یعنی ملزوم است و افراد، لازم هستند. افراد انسان در ضمن ماهیت انسان مندرجند وقتی که می گوید (کل انسان ضاحک) ضمنا می فهماند که (زید ضاحک) و (عمرو ضاحک) تا آخر ... تمام آنچه که در ضمن انسان است همه آنها این محمول را می گیرد. او، طبیعت را گفته است یعنی (کل انسان ضاحک). اما مخاطب، علاوه بر این، حکم را روی افراد هم می برد. پس حکمی را که روی جزئی می رود از آن حکمی که روی کلی رفته استخراج کرده حکم روی کلی، علم سابق می شود و حکم روی جزئی، علم لاحق می شود و علم سابق را از آن علم لاحق گرفت اما چگونه گرفت؟ بدون زحمت گرفت چون این علم لاحق، در ضمن آن علم سابق بود، یعنی وقتی انسان را موضوع قرارداد تمام افراد انسان در انسان مندرج بودند. وقتی کلّی را گفت این علم سابق بود که به ما القا کرد و ما جزئیات را فهمیدیم و علم لاحق برای ما بدست آمد. تمام این علم های لاحق در آن علم سابق مندرج بودند و لزوم، لزوم بسیار قوی بود. آن علم سابق، بالقوه علم لاحق بود اما بالقوه القریبه که بمنزله فعل است. (مصنف این را هم اضافه می کند یعنی ((کانه فعل)) را اضافه می کند) اگر این توضیحات را نمی دادیم چنان انتقال شما از طبیعت به افراد، سریع انجام می گرفت که اصلا متوجه نمی شدید که دارید منتقل می شوید. فکر می کردید که از ابتدا داریم حکم را روی افراد القا می کنیم در حالی که ما حکم را روی افراد نبردیم بلکه روی کلّی و ماهیت بردیم ولی افراد در ذهن شما آمدند و خیلی سریع آمدند به طوری که گاهی مخاطب فرقی بین علم سابق و لاحق نگذارد یعنی اینقدر علم سابق، مستلزم لاحق است که گویا مخاطب نمی فهمد که دو علم حاصل شد 1 ـ علم به کلی 2 ـ علم به جزئی. بلکه فکر می کند یک علم به او داده شده است. وقتی خوب تلاش و تحقیق می کند می بیند که اینها دو علم بود 1 ـ علم لاحق 2 ـ علم سابق، و علم لاحق از آن علم سابق بوجود آمد ولی چون لزوم قوی بود متوجه این انتقال نمی شود. شاید اسم آن را انتقال نگذاریم چون لزوم خیلی قوی است. اما در ملازمات عادی این را نداریم مثل (اذا کانت الشمس طالعه فالنهار موجود). این قضیه را ملاحظه کنید که در ضمن (اذا کانت الشمس طالعه)، (النهار موجوده) را نداریم. بله طلوع شمس مستلزم یک امر بیرونی که وجود نهار است می باشد ولی اینگونه نیست که وجود نهار در ضمن طلوع شمس باشد و فردی از طلوع شمس شود. در مثال اولی که گفتیم زید، در ضمن انسان بود یعنی فردی در ضمن ماهیت بود در این مثال، وجود نهار، در ضمن طلوع شمس نیست یعنی فردی برای طلوع شمس شود. درمثال اولی که گفتیم زید،درضمن انسان بود یعنی فردی در ضمن ماهیت بود در این مثال، وجود نهار، در ضمنِ طلوع شمس نیست یعنی فردی برای طلوع شمس نیست، بله لازمِ طلوع شمس است و از طلوع شمس، وجود نهار را مطلع می شویم اما اینطور نیست که وجود نهار در ضمن طلوع شمس باشد پس لزوم است ولی لزوم قوی نیست. اما در مثال قبل که گفتیم کل انسان ضاحک، انسان لازم دارد افراد را و این لزوم، لزوم قوی بود.
 به طوری که افراد که لازم بودند مندرج در تحت ملزوم (ماهیت) بودند. در مثالِ قضیه شرطیه که گفتیم اینگونه نیست. آن لازم که تالی است مندرج در تحت ملزوم (یعنی مقدم) نیست. لازمِ مقدم است ولی مندرج در تحت مقدم نیست. به قول ایشان، در ضمن مقدم نیست. پس در حملیات، لزومِ موضوع نسبت به افرادش قویتر است از لزومی که ما در شرطیات داریم که در شرطیات مقدم، مستلزم تالی است. لزوم موضوع، افرادش را، قویتر است از لزوم مقدم، تالی خودش را. تا اینجا مصنف در یک قضیه بحث می کند و قیاس مشتمل برد و قضیه است بعداً منتقل به قیاس می شود که دو قضیه ای است که بحث آن را بعداً بیان می کنیم. تا اینجا در یک قضیه بحث کرد یعنی در جایی که قضیه، حملیه بود یا شرطیه بود در قضیه حملیه لزوم را قویتر از قضیه شرطیه دید. اما در قضیه حملیه لزوم موضوع نسبت به محمول را لحاظ نکرد چون قضیه حملیه موضوع و محمول را لازم ندارد بلکه در قضیه حملیه، لزوم موضوع نسبت به افراد خودش را بحث کرد و گفت موضوع، افرادش را لازم دارد. حکمی که روی موضوع رفته روی افراد هم می رود. چون افراد در ضمن موضوع اند پس محمولی که روی موضوع برود روی این ضمنی ها هم می رود. تعبیر مصنف این است که لزوم در جایی که وضع و حمل نباشد آنچنان قوی نیست. اما در قضیه حملیه، وضع و حمل است موضوع و محمول داریم. در قضیه شرطیه، وضع و حمل را نداریم بلکه مقدم و تالی داریم. مصنف می فرماید لزومی که در وضع و حمل است قویتر است از لزومی که در آنجا وضع و حمل نیست.
 توضیح عبارت
 (و لیست هذه کلها سواء فی کونها علما بالقوه بل قوه بعضها اقرب و قوه بعضها ابعد)
 این مواردی که ما از آن سابق، لاحق را بدست می آوریم یعنی سابق، مستلزم لاحق است و لاحق، لازمِ سابق است.
 ترجمه: همه این موارد، مساوی نیستند در بودن سابق، علم بالقوه برای لاحق.
 در همه جا آن سابق، بالقوه علم به لاحق است اما رتبة این بالقوه فرق می کند یک جا، بالقوه القریبه، علم است و یک جا بالقوه البعیده علم است.
 ترجمه: همه اینها مساوی نیستند در علم بالقوه بدون، زیرا بعضی بالقوه القریبه و بعضی بالقوه البعیده است توجه شود که سابق، بالقوه همان لاحق است اما قوه ها مساوی نیستند.
 (فان اللازم لیس متضمّناً فی الملزوم اذا لم یکن لزومه علی سبیل وضع و حمل)
 ترجمه: لازم در ضمن ملزوم نیست زمانی که لزومِ این لازم بر سبیل وضع و حمل نباشد. اگر بر سبیل وضع و حمل باشد لازم، در ضمن ملزوم است ولی اگر بر سبیل وضع و حمل نباشد (یعنی مثلا در شرطیات) لازم، مضمَّن در ملزوم نیست یعنی در ضمن ملزوم نیست بلکه بیرون از ملزوم است. انتقال حاصل می شود ولی لازم در ضمن ملزوم نیست.
 (فانا اذا قلنا (کل «ب» «ا») فمعنی هذا القول: کل واحد مما تحت «ب» و مما یوصف بـ «ب» و یوضع لـ «ب» فهو «ا»)
 این مثال است برای جایی که لازم در ضمن ملزوم باشد.
 ما به جای (کل «ب» «ا») مثال به (کل انسان ضاحک) زدیم.
 «ب» یک ماهیتی است یعنی موضوع در این قضیه حملیه، یک ماهیت است و این ماهیت، افرادی دارد که افراد در ضمن آن هستند. این ماهیت، ملزوم آن افراد است. آنها لازم هستند که در ضمن ملزوم هستند لذا شما تا (کل «ب») را شنیدی از ملزوم که ماهیت است به لازم که افراد است منتقل می شوی.
 شاید استعمال کلمه، (منتقل) درست بناشد. نگوییم منتقل می شوی بلکه از همان اول خود افراد را می فهمی.
 ترجمه: معنای این قول این است که کل واحد (یعنی کل فرد) یعنی هر فردی که در تحت «ب» مندرج است یا ممکن است بگویی (کل عالِم کذا) که کل انسان نگفتی زیرا انسان، ماهیت است و افراد در تحت آن مندرج است اما عالم، صفت است البته افراد عالم در تحت عالم مندرج هستند.
 افراد عالم نسبت به عالم مثل افراد انسان نسبت به انسان اند ولی افراد انسان را اگر نسبت به عالم حساب کنی یعنی مصوف به علم.
 شما مراد از «ب» را مثلاً عالم بگیر، اینگونه معنی می کنیم که هر فردی از آنچه که تحت «ب» است یا هر فردی از انسان که موصوف به «ب» (یعنی عالم) می شود (و یوضع لـ «ب») یعنی موضوع قرار داده می شود برای «ب». مثلاً گفته می شود (زید انسان) که زید، موضوع برای انسان قرار داده شده و انسان، محمول شده است. هر چیزی که مندرج در تحت فرد «ب» است یا موصوف به «ب» است یا موضوع برای «ب» قرار داده می شود همه این افراد، حکم «ا» یعنی حکم ضاحک را دارند. الان گفتیم (کل «ب» «ا») ولی وقتی تحلیل کنیم معنایش این است که هر چیزی که در تحت انسان مندرج است و موصوف به انسان است و موضوع برای انسان قرار می گیرد همه آنها ضاحک هستند.
 (فقد ضمّمنا موضوعات «ب» فی هذا الحکم)
 خود «ب» این حکم را گرفت ولی در ضمن، موضوعاتِ «ب» این حکم را گرفتند.
 ترجمه: موضوعاتِ «ب» را در ضمن این حکم قرار دادیم.
 (فهذه المعرفه بالقوه التی کانها فعل)
 هذه المعرفه یعنی معرفت به اینکه افراد انسان ضاحکند و با گفتن (کل انسان ضاحک)، معرفت به اینکه افراد انسان ضاحکند می گوییم این معرفت، معرفت بالقوه است منتهی بالقوه ای است که گویا فعل است و با فعل خیلی فرق ندارد حتی شما به انتقال هم احتیاج ندارید. اینقدر لزوم قوی است که احتیاج به انتقال نیست.
 تا اینجا بحث را ادامه دادیم و گفتیم که در شرطیات، لزوم است ولی به این قوت نیست. مصنف با کلمة (و اذا لم یکن لزومه عمل وضع و حمل) در سطر 3 شرطیت را خارج کرد و گفت که شرطیات چنین لزومی ندارند ولی تصریح به آن نکرد. از (و العلم بان الاوسط) ولی در بحث بعدی می شود که همین بحث است ولی در دو قضیه مطرحش می کند و در صغری و کبری مطرح می کند. تا اینجا قضیه حملیه را رسیدگی کرد و در مقابل آن، قضیه شرطیه بود که رسیدگی نکرد و آن را به خود ما واگذار کرد. حال وارد دو قضیه می شود که اگر صغری را به ما گفتند آیا کبری در ضمن آن هست؟ یا نتیجه در ضمن آن است که ما بتوانیم لزوم را از قبیل این بدانیم یا نه؟ وارد در بحث در قضیه می شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo