< فهرست دروس

درس منازل السائرین - استاد حشمت پور

94/02/17

بسم الله الرحمن الرحیم

اللطیف هی الخفيّ‌ الباطن للطافته من قوله: لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
مصنف حمد خدا را شروع کرد و دوازده صفت به دنبال حمد آورد تا مشخص کند که استحقاق حمد به خاطر کمال ذاتی خداوند است و بخاطر انعامی نیست که برانسانها دارد، شش تا صفت که مربوط به به کمال ذاتی بودند آورد .شش تا صفت هم که مربوط به انعام نعمت بودند آورده می شود.ما از شش صفتی که مربوط به کمال ذاتی بود چهارتایش خواندیم و دو تا دیگر باقی مانده بود که در این جلسه صفت اول آن خوانده می شود.
شارح بعد از این که این صفت را توضیح می دهد، بیان می کند که صفت ازکجا گرفته شده و ما به چه دلیل این صفت را برای خدا ثابت می کنیم.
در باب صفات الهی یا به تعبیر دیگر اسماء الهی اختلاف است که ایا توقیفی هستند یا این که ما می توانیم هر صفتی را که معنایش را در خدا یافتیم به خدا نسبت بدهیم گروهی معتقدند که اسماء توقیفی اند وما هر صفتی را نمی توانیم به خدا نسبت بدهیم بلکه باید ببینیم که خود خدا چه صفتی به خودش نسبت داده و ماهم همان صفت به خدانسبت بدهیم.بعضی معتقدند اگر معنایی را درخدا می یابیم اشکالی ندارد که اسمی راکه مفید همان معناست به خدانسبت بدهیم گروه اول توقییفی نامیده می شوند و گروه دوم غیر توقیفی هستند.
متکلمان غالبا توقیفی هستند و فلاسفه غالبا توقیفی نیستند.
عرفا هم گاهی به توقیف عمل می کنند گاهی هم نه.
شارح دراینجا به توقیف عمل کرده یعنی هرکدام ازاسمهایی را که مصنف برای خدا ثابت کرده مستفاد از آیه ای یا روایتی قرارداده و گفته اگرمثلا دراینجا مصنف کلمه لطیف به کاربرده در آیه قران هم لطیف امده واین لطیفی که مصنف در انجا گرفته متخذ است از لطیفی که در فلان آیه آمده است.
درصورتی که ماتوقیفی هم نباشیم اگرمستند کنیم اسم منسوب به خدارا به یکی ازکلمات خود خدا مسلم بهتراست.
اسم لطیف
یکی ازاسماء که ذکر می شود لطیف است .لطیف دومعنا می دهد یک معنای لطیف را اسمی قرار می دهد که حاکی ازکمال خداوند است و معنای دیگر لطیف لطیف را اسمی قرار می دهد که حکایت از انعام خداوند برانسانها می کند.
ایشان هردومعنارا مستند به آیات قرآن می کند.
اولین معنا این است که خدا خفی است و باطن است در اموری که حسی اند .ملاحظه می کنیم نفوذ می کنند در اشیاء و درباطن اشیاء مخفی میشوند موجودی که ضحامت دارد نمی تواند در اشیاء نفوذ کند بلکه در کنار اشیاء می ماند اما شیی لطیف نفوذ می کند و در باطن اشیاء می رود.
این معنای لطیف یا لازمه لطیف است.
دراینجا ایشان می فرماید که خداوند لطیف است یعنی باطن است و وقتی باطن شد خفی می شود و دیده نمی شود .پس لطیف است یعنی اینکه خفی است و باطن.
بعد هم ازاینجا می توانیم استفاده کنیم که چگونه خداوند به همه موجودات نزدیک است .مراد از لطافت در اینجا لطافت حسی نیست .مراد لطافتی است که باتجرد می شناسیم گفتیم مقتضای لطافت حسی این است که نفو ذ درجسم می کند اما لطیف معنوی نفوذ در جسم ندارد او اشراف برجسم دارد .باطنی است که ظاهرها غلبه دارد واشراف دارد .این معنای اول برای لطیف بود.
معنای دوم این بود که خدا نعمتش را (لطایف یعنی نعم خداوند) نعمتش راکه پیش بندگان محبوب و مطلوب است به انها واصل میکند این معنای لطیف است .لطیف یعنی موصل لللطایف .لطایف یعنی نعم .نعم را می رساند.
توجه کنید معنای اول لطیف به معنای خفی بود و صفت کمالی بود مربوط به خدا وبه خلق ارتباطی نداشت اما معنای دوم به خلق ارتباط دارد یعنی کسی که انعام به خلق می کنند اینها خیلی مطلب سنگینی نیست به همین مقدار اکتفا میکنیم.
متن : اللطیف هی الخفيّ‌ الباطن للطافته معنای لطیف خفی است و به معنای باطن هم هست
اما دراینجا می توانیم این چنین بگوییم که شارح معنای لطیف را گفته که خفی است و باطن را دلیل خفا قرار داده اگرچه باطن هم معنای لطیف است ولی دلیل برخفاست، خفی است چرا خفی است ؟ چون باطن است چرا باطن است ؟ چون لطیف است و نفوذ می کند وبه ظاهر نمی ماند به باطن می رود البته این را عرض میکنم هیچکدام حسی نیست منتهی مابرای تبیین یک مقداری حسی اش میکنیم تا مطلب روشن بشود
من قوله یعنی این کلمه لطیف که صفتی از صفات است از قول خداوند در قران گرفته شده .که فرمود :﴿لَّا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
دیدگان او را درنیابد و او دیدگان را دریابد، و اوست باریک بین آگاه‌- که دراین ایه کلمه لطیف برخدا اطلاق شده خود خدا این اسم را برخودش اطلاق کرده پس ماهم مجازیم که این اسم را براو اطلاق کنیم.
﴿ لَّا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ
دوجور معنا می شود یکی «لا تحیط به الاوهام و هو یحیط بها » که منظور از ابصار بصر قلب باشد، اوهام هم قبلا گفتیم اطلاق برعقول می شود، گاهی اوهام گفته می شود عقول احاطه می شود دراینجا ابصار یعنی ابصار قلوب.
قلوب هم عقول لطیف شده است پس ابصار یعنی ابصار عقول وابصار عقول همان هایی هستند که ما ازآن تعبیر به اوهام می کنیم این اوهام غیر ازوهمی است که در فلسفه مطرح است .وهمی که در فلسفه مطرح است مرتبه اش پایین ترازعقل است ولی این اوهامی که مادر اینجا میگوییم همان عقل لطیف شده می باشد.
ابصار می تواند ابصار همین قلوب باشد ومی تواند ابصار سر باشد یعنی چشم سر، می تواند چشم سرباشد می تواند چشم قلب باشد .اگر چشم قلب باشد لاتدرکه الابصار یعنی احاطه نمی کند اوهام به او ولی او احاطه می کند به اوهام، علم را ما احاطه می دانیم .علم یعنی احاطه کردن عالم به معلوم.
اگرابصار ما خدا را درک نمی کند معنایش این است که به او احاطه پیدا نمی کند واگر او ما را درک میکند یا ابصار درک می کند معنایش این است که او به مااحاطه پیدا امی کند.ما نسبت به او احاطه نداریم او نسبت به ما احاطه دارد لدا ما ادراک کنه ازاو نداریم و او ادراک نسبت به مادارد این یک معنا.
معنای دیگر ابصار اینکه به معنای خودش بگذاریم ابصار قلوب معنا نکنیم ابصار عیون معنا کنیم یعنی باصره هایی که در چشمند همان نیروی ابصار،اگراین معنا کنیم معنایش این است که خداوند می بیند ما را و ما نمی بینیم اورا .حالا دیدن به هر معنایی که هست در ما دیدن که روشن است به تجربه میدانیم یعنی چیست..
در خدا دیدن را مختلف معنا کرده اند، بعضی گفتند می بیند نه به جارحه حالا یعنی حاصل رویت برایش حاصل می شود با جارحه هم نیست یعنی با عضو نیست بعضی هم مثل شیخ اشراق دیدن را برگردانده اند به اینکه عالم بالمبصرات است بصیراست یعنی عالم بالمبصرات، سمیع است یعنی عالم بالسمیعات، که بصیر و سمیع رابه علم برمیگرداند ..
ما تااینجا میگوییم خدا مارامی بیند وما او را نمی بینیم هردو معنا درست است و معنای لطیف این است که در همه اشیاء نفوذ دارد نه نفوذ حسی بلکه نفوذ معنوی و به خاطر نفوذ و باطن بودنش ادراک نمی شود.
الخبیر که معلوم است یعنی عالم است ان هم علمی که﴿ لَا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ وَلَا أَصْغَرُ مِن ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ﴾ این معنای اول بود.
اما معنای دوم .....للطایف موصل لطایف را معنا می کنند موصل الی العباد است دیگر الی العبادش نیاورده یا الی کل شی است تنها الی العباد نیست لطایف هرنعمتی رانمی گویند .نعمتی راکه در پیش منعم الیه پسندیده باشد و جا بیفتد لطیف می گویند،نعمت های خدا همه این چنین اند یعنی پیش منعم الیهم مطلوبند .
الموصل للّطائف، أي النعم التي يحسن موقعها عند المنعم عليه، من قوله: اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبادِهِ
نعمی که جایگاهش محل وقوع و فرود امدنش در نزد منعم الیه نیک شمرده می شود نیک هست ونیک دیده می شود این لطیف به این معنارا هم ازخودمان نگفتیم بلکه ازقول خدا استفاده کردیم اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبادِهِیعنی منعم بعباده .
چه طور می شود خدامنعم باشد معنی ایه را این طور گفته اند که بانیکی هایی که ارسال می کند تمام عباد را مشمول این نیکی میکند یعنی لطیف بعباده، اولا با نعمت عام همه بندگان را برخوردار میکند ثانیا گناهکاران را در عقوبتشان عجله نمی کند هم بر ونیکی هایش را به همه عمومیت می دهد شامل همه میشود هم عقاب گناهکاران را تاخیرمی اندازد و گاهی این تاخیر باعث می شود عقوبت بخشیده می شود یعنی دراین بین عبد کاری می کند که خدا اورا ببخشد یا عبد به مصیبتی گرفتار می اید که خدا اورا ببخشد یا اینکه همین طوری بدون اینکه کاری از عبد حاصل بشود خدا اورا ببخشد.
القريب أي الجليّ الظاهر أو المطّلع على الأشياء؛ فلظهوره بصورة الكلّ قال ﴿ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
این قریب دو معنا دارد یک معنایش این است که جلی هست و ظاهر معنای دوم به معنای مطلع بر اشیاء است.
درخداوند جمع اضداد مانعی ندارد﴿ هوالاول والاخر و الظاهر و الباطن هم اول است هم اخر هم ظاهراست هم باطن.
البته در تعبیر اجتماع ضدین یک مقدار مسامحه است .والا خدا اول است به عنوان اینکه مبداء است اخر است به عنوان این که غایت است خفی است به خاطراینکه در تعینات ظهور کرده است .جلی است به خاطر این که ذاتش آشکار است اگرچه دیده نمی شود این حیثت هارا ملاحظه کنید جمع ضدین آن طور که باشد اتفاق نمی افتد خداوند دوتاحیثیت ندارد که مرکب باشد به همان حیث که مبداء است به همان حیث هم غایت است یعنی این طور نیست که خداوند به یک حیث اول باشد به یک حیث غایت باشد .به یک حیث مبداء باشد به یک حیث غایت باشد به چه جهت خدا خلق کرده ؟چون خداوند ذاتش این چنین است چون ذاتش فیاض است خلق می کند به چه جهت غایت است ؟ بازهم به خاطر ذاتش یعنی ذاتش غایت است یعنی نه اینکه به سبب چیزی غایت باشد .خداوند خلق کرده نه بخاطر جود کردن نه به خاطر استفاده بردن بلکه چون ذاتش فیاض است خلق کرده، شده مبداء وچون ذاتش فیاض است بازهم خلق کرده شده غایت .خودش غایت الغایات است پس به همان حیثی که اول است به همان حیث هم آخر است هم فاعل است هم غایت جمع ضدین هم نشده هم فاعل است هم غایت.
أي الجليّ الظاهر خداوند ازشدت نور خفی است ازاینکه ظهور پیداکرده دراشیاء جلی است اما ما میخواهیم بگوییم که وقتی هم ظهور کرده در اشیاء بازهم خفی است یکبارمیگوییم خودش به لحاظ ذاتش جلی است چون نور محض است و ازشدت نوریتش خفی است .این حرف درستی است خداوند به خاطر ذاتش که از شدت نوریتش جلی است و درعین حال به خاطر اینکه قوه ادراکی نمی تواند به لحاظ شدتش درک کنه او کند، هم جلی است هم خفی، به لحاظ ظهورش هم همین طور ظهور پیدا کرده یعنی این نور غیرقابل تحمل رقیق شده و در این تعینات وارد شده هم در تعینات وارد شده، خفی شده هم چون از آن شدت نوریتش افتاده و رقیق شده قابل درک شده وجلی شده است.
پس جلی شدن وخفی شدن می توانید مربوط کنید به ذاتش هم مربوط کنید به ظهورش.
أو المطّلع على الأشياء چون که کتاب تقریبا عرفان عملی است مطالب طبق عرفان تفسیر می کنم.مطلع علی الاشیاء به فلاسفه بگوییم می گوید که چون سبب اشیاء و علم به سبب مستلزم علم به مسبب است ....ازاین طریق طبق قواعد فلسفی تقریبا گفته می شود درست است اگرچه صدرا هم این را درست می داند ولی خوب فلاسفه می گویند درست است.
امااگرعرفانی بحث کنیم باید بگوییم خداوند ظهور کرده دراشیاء یابه تعبیردیگر نفوذ معنوی دراشیاء دارد واین نفوذ معنوی یعنی حضور اشیاء عنده به طوری است که هیچ یک از این اشیا پیش خدا مخفی نمی ماند وبه خاطر همین مطلع است براشیاء، به خاطر ظهور دراشیاء و نفوذی که در اشیاء دارد او برهمه اشیاء مطلع است.
ازهمین جا استفاده می شود که خداوند می فرماید﴿ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد البته شارح این ایه را شاهدی بر الجلیل والظاهر می گیرد .ولی می تواند شاهد بر المطلع علی الاشیاء هم باشد .شاهد برهردو می تواند باشد چون همین ظهور خدا دراشیاء یا به تعبیر دیگر نفوذ معنوی و قیومی او دراشیاء باعث می شود که مطلع باشد بر اشیاء هم بر ظواهرشان هم بر سرایرشان.
فلظهوره بصورة الكل این مربوط به الجلیل واالظاهر است خط بعد لاطّلاعه على أحوال الكلّ قال: ﴿ فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ مربوط به مطلع بر اشیاء است ودوتا معنا برای قریب می کند معنای اول ازیک ایه استفاده میکند و معنای دوم از ایه دیگردر هردوایه هم ماده قریب بکار رفته ﴿ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ درایه دوم ﴿ َإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ در ایه اول قریب به معنی جلی ظاهر ودرایه دوم به معنی مطلع علی الاشیاء است.
فلظهوره بصورة الكل این مربوط به الجلیل والظاهراست .چون خداوند به صورت کل ظهور کرده یعنی تجلی کرده و دراین تعینات ظاهر شده .البته فیضش دراین تعینات هست ولی فیضش هم وجود است خودش هم وجود است خودش اصل وجود است فیضش ظهور وجود است .خداوند در همه اشیاء ظهور پیداکرده یعنی ظهورش فرستاده، به همین جهت اشیاء آیت او هستند و او را نشان می دهند چون ظهور دراشیاء دارد می فرماید من به همه اشیاء نزدیکم به شماهم نزدیکم نزدیکتر از رگ گردن این به معنای ظهور کردن یا به معنای در باطن اشیاء رفتن است منتهی رفتن نه به معنای مادی بلکه رفتن به معنای غیر مادی است.
حال چرا خدابه ما نزدیک است ؟ اگر بخواهیم روشن ترش کنیم باید تشبیه معقول به محسوس کنیم مثلا فرض کنید یک موجودی نوری درآن نفوذ دارد یا آبی تمام این پارجه را تر کرده اگر این اب قدرت ادراک داشت تمام ذره ذره پارچه رو درک می کرد چون درهمه جایش نفوذ کرده حتی اگر این پارچه با قوه ادراکی توانست اعضای ظاهری خودش رادرک کند ونتوانست اعضاء باطنی درک کند ما اعضاء ظاهری مان می بینیم ولی اعضاء باطنی مان را نمی توانیم درک کنیم و آن را نمی بینیم ولی عقلمان حکم می کند که این طور است،اصلا فرض کنید پارچه عالم بود آب هم عالم بود در پارچه چون قسمتی از قسمت دیگر پنهان است .ولی آب در ظاهروباطن نفوذ کرده مشبه به توجه کنید برویم سراغ مشبه منتهی در مشبه دیگر نفوذ مادی ملاحظه نکنید بلکه به قول صدرا سریان وجود ملاحظه کنید.
پس او درهمه این اشیاء حاضراست درتمام ذره ذره وجود ما حاضراست و وجود عالم هم هست پس ازهمه ذرات ما اطلاع دارد اقرب الیه من حبل الورید یعنی کاملا اطلاع دارد یا کاملا ظاهر وجلی است.
﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
حبل در اینجا به معنای ریسمان نیست حبل به معنای رگ است ورید هم دوتا رگ در گردن داریم که به ان ورید یا وریدیان میگویند گاهی تثنیه گاهی هم مفرد میاورند منظور از حبل ورید یعنی رگی که در گردن هست.
ولاطّلاعه على أحوال الكلّ قال:﴿ فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ چون اطلاع بر احوال کل دارند گفته من نزدیکم اگر کسی دعا کند می شنوم دور نیستم که بی اطلاع باشم از دعای او، ازدعا و خواسته او مطلعم،دعا به معنای خواسته باشد یا به معنای خواندن با زبان باشد هردوش ممکن است.
عده ای پیش پیغمبر می روند و می گویند که ایا خداوند قریب ربنا فنناجیه ام بعید فننادیه[1] ایا خدا نزدیک به ما باهاش نجواکنیم یواش حرف بزنیم یادوراست ازما ننادیه باصدای بلند اورا صداکنیم بعد این ایه نازل می شود ﴿ فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ
تا این جاشش تا صفت ازاین دوازده صفت که مصنف ذکر کرده اوردیم این شش تا همان طور که گفتیم بیان کمال ذاتی خداوند است .
شش تا صفت دیگر هم بعد می گوییم .
و هذه الستّة موجبات اختصاص الحمد به للأمر الأوّل من الأمرين المذكورين- و هو الاستحقاق بالكمال الذاتيّ التامّ.
پس دراین شش تا اشاره به کمالات الهی داشتیم درآن شش تای بعدی اشاره به انعام الهی داشتیم قبلا گفتیم به دوجهت انجام می شود یکی به خاطر کمال محمود یکی هم به خاطر احسانی که محمود نسبت به ما دارد دو جهت مطرح کردیم این شش صفت اول که گفتیم مربوط به جهت اولند، شش صفت دوم مربوط به جهت دوم.
شارح در صدد توضیح همین مطلب ایت و می فرماید:
و هذه الستّة موجبات اختصاص الحمد به عوامل اختصاص حمد به خدا هستند چرا حمد را به خدااختصاص دادیم ؟ به خاطراینکه خداوند کامل است شاهد بر کامل بودن چیست ؟ این شش صفت بعدا توضیح می دهیم حال چرا حمد رااختصاص به خدا دادیم؟
به خاطر اینکه خداوند منعم است ؟شاهد برمنعم بودن چیست ؟ این شش صفت دیگر بیان می کند .شش صفت که ذکر کردیم عوامل اول ذکر کردیم در للامر الاول من الامرین مذکورین (ص83) گفتیم اعم من ان یکون للاستحقاق ذاتی ....آن دوامری که انجا ذکرکردیم آن شش تا عوامل اختصاص حمد به خدا هستند به خاطر امر اول ازآن دوامری که ذکر کردیم - امر اول استحقاق حمد داشتن به خاطر کمال ذاتی تام بود به خاطراینکه این محمود دارای کمال ذاتی تام است .کمال ذاتی روشن است نه کمالی که ذات را کامل میکند ممکن است ذر مورد خودمان بگوییم کمال ذاتی کمالی است که ذات را کامل می کند ولی در رابطه با خدا باید بگوییم کمالی که منشاء اش ذات است .یا کمالی که منسوب به ذات است یعنی خود حیثیت ذات است نه منسوب به معنای عارض .منسوب به معنای اینکه خود ذات کامل است واین حیثیت خود ذات است.
کمال تام یعنی کمالی که هیچ بخشی اش بالقوه نیست که بخواهد به فعلیت بیاید وازطریق آمدن به فعلیت کامل بشود بلکه از اول تام هست از اول بالفعل است موجود تام یعنی موجودی که درهمه کمالاتش بالفعل است.
والستّة التالية لها شش صفتی که به دنبال این شش صفت مذکور می ایند ازالذی امطرالعارفین شروع می شود، موجبات اختصاص حمد به هستند اما للامر الثانی به خاطراین امر دوم ازآن دوامری که قبلا ذکر کردیم.
.و کذا یعنی موجبات اختصاص لامرالثانی هستند اللطيف القريب این دو صفت اخیر یعنی لطیف و قریب اگر معنای دومشان اشاره کنیم که ماجز دسته اول حساب کردیم به معنای دوم هرکدام می توانیم امر دوم قرارشان بدهیم معنای دوم لطیف این بود الموصل للطایف .معنای دوم قریب المطلع علی الاشیاء که دیگر این مربوط به اشیاء می شد وهردو احسان وعباد نشان میدهند لذا می شود گفت که مصنف این دوصفت را هم برای امر اول اورده هم برای امر دوم.
شش صفت مصنف ذکر کرد میخواهیم بیان کنیم هرکدام ازاین شش صفت هرکدام از دوتادوتا انچنین است که دومی موکد اولی است.
و «الأحد» صفة مؤكدة للواحد، و كذا «الصمد» للقيّوم، و «القريب» للطيف
احد موکد واحد است القیوم الصمد دومی که صمد است موکد قیوم است اللطیف القریب این قریب موکد لطیف است .پس درهرکدام ازاین شش صفت که نگاه کنیم می بینیم که اگرجداکنیم دومی موکد اولی است.
توضیح:
واحد یعنی شریک ندارد تاکید می کنیم به احد که حتی جزء هم ندارد او واحد است و احد هست یعنی هیچ کثرتی در آن نیست چه کثرتی جدای ازخودش که بشود شریک چه کثرت درون خودش که بشود اجزاء.ملاحظه می کنید که هیچ کثرتی دران نیست پس هرکدام تاکید دیگری می باشد، دومی اولی را تاکید می کند.
امادر القیوم صمد – صمد به معنای بی نیاز بود که یامقصود این بود که همه قصدش می کنند یا منظور بی نیاز است قیوم هم معنایش همین است یعنی دیگران را برپامی دارد صمد به خاطر غنایی که دارد قیوم را تاکید می کند.
اللطیف القریب هم همین است، قریب به خاطراین بود که گفتیم در صورت همه ظاهر شده –ظاهرشده چون لطیف بوده نفوذ کرده درهمه جا پس قریب هم لطیف هست.
و كلّ تال مقرّر للسابق مقوله،
مقول یعنی معنا ضمیر مقول به سابق برمی گردد هرکدام از دومی ها تقریر میک نند برای سابق خودشان، مقول ومعنای آن سابق را .هرکدام ازسه صفتی که اخرامدند تایید می کنند و تاکید می کنند ان صفت را.
فما أحسن نظمه..یعنی جه قدر نظم عبارت مصنف دراینجا خوب است چنان صفات را انتخاب کرده که هر دومی بتواند موکد اولی باشد.
الذي أمطر سرائر العارفين كرائم الكلم من غمائم الحكم.
عبارت الذی امطر علی سرایرالعارفین بوده علی را مصنف حذف کرده سرایرِ خوانده می شود ....
علی سرایر مفعول به واسطه است کرایم مفعول بی واسطه است برای امطر.
آن خداوندی که بر سرایر عارفین بارانده کلم کریمه را از ابرهای حکمت، کرایم کلام را بر سرایر عارفین باریده است.
کرایم کلم یعنی حقایق الهیه و معارف حقه.
غمائم الحکم یعنی خزاین اسماء الهی، ازخزاین اسماء الهی آان معارف وحقایق که دران عالم است و از سرایر عارفین بارانده و نازل کرده یعنی سریره عارفین پرکرده از معارف واین معارف را هم از خزاین تنزل داده و این معارف د ر سرایر عارفین قرار داده است.
کلم کریمه وشریفه که منظور حقایق الهی واسرار الهی است ازکجا اورده است، از ابرهای حکمت امیز که منظور خزاین اسرار الهی است
.سرایر یابمنعنی سریره است یاجمع سر است سریره یعنی طبیعت و ذات سر هم به معنی عقل لطیف است .خدا برعقل لطیف شده انها این باران را بارانده انها بوسیله این بارانها صاحب معارف یا عالم به معارف وحقایق شدند.
‌ هذه ثمرات القرب و اللطف، همین اموری که دراین جمله امده شش تا مطلب بعدی ثمر قرب ولطف هستند چون خداقریب و لطیف است این کار را کرده همه شش تا ثمره قرب هستند البته عیب هم ندارد مرادش هذا بوده واگر مونث اورده. ...اگر هذا باشد برمیگردد به جمله اول اگر پنج تامشمول این عبارت قرار بدهید جامع تر می شود و بهترمی شود .چون خدا قریب بوده و لطیف بوده این صفات را اورده ازاینجا استفاده میکنیم که ایشان چرا لطیف وقریب چسبانده به جملات بعدی خود خواجه عبدالله اینطور بیان میکند.زیرا لطیف وقریب با شش تا قبلی ارتباط دارند باشش تابعدی هم ارتباط دارند که ارتباطشان محفوظ بماند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo