< فهرست دروس

درس منازل السائرین - استاد حشمت پور

94/02/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:مقدمه کتاب/شرح خطبه کتاب/ توضیح قیوم و صمد
القيّوم الصّمد هما صفتان له بالنسبة إلى الخلق، فإنّ «القيّوم» هو المقوّم لكلّ ما سواه بإقامته بالوجود، حتّى يقوم به موجودا
بعدازاینکه حمد خدا را ذکر کردند شش تا صفت برای الله می آورند که این شش صفت حکایت کند ازاین که خدآند استحقاق ذاتی دارد وبه خاطر اینکه ذاتا کامل است حمد می شود . گفتیم که شش تا صفت دیگر می آورند تا بفهماند که خدآند به خاطر انعامی که به انسانها داشته، استحقاق حمد داشته هم به خاطر کمال هم به خاطر انعامی که نسبت به بشر دارد .
دوصفت ازاین صفات شش گانه اولیه راخواندیم . دو صفت دیگر رامی خوانیم .(قیوم و صمد)
تعریف قیوم
قیوم صفتی است هم نسبی وهم نفسی چون به معنای «القائم بذاته و المقوم لغیره» است، وقتی معنایش می کنیم در معنا دوجمله می اوریم یک «القائم بذاته» که صفت نفسی است، اورا نسبت به چیزی نمیدهیم و دیگری «المقوم لغیره » که اورانسبت به غیر می دهیم و برایش مقوم بودن ذکر می کنیم به این جهت گفته میشود که این صفت جامع بین نفسیت ونسبیت است دراینجا شارح فقط معنای نسبی این عبارت را نقل می کند، معنای نفسی را نمی گوید.
می فرماید: صفتی است نسبت به خلق زیرا قیوم به معنای مقوم اشیاء است .خدآند باوجودی که به اشیاء عطا می کند، اشیاء را تقویم می کند.
منظور از اشیاء و تعینات
اشیاء یعنی ماهیات یعنی تعینات .تعینات وجود خارجی ندارند وجود ذهنی دارند و در قبل از خلق وجود عینی عندالله دارند که به انها می گوییم اعیان ثابته یعنی تعیناتی که در عالم علم اله ثابت است . درفلسفه تعبیر می کنیم به ماهیات درعرفان تعبیر می کنیم به اعیان ثابته . اینهاوجود خارجی ندارند بلکه وجود علمی دارند عندالله وبعد هم وجود ذهنی دارند عندالله .
خدآند با افاضه وجود خارجی این اعیان را موجود می کند به وجود خارجی و درخارج این اعیان موجود می شود یعنی ماهیات موجود می شود اما درواقع وجود مال خودشان نیست وجودی است که به انها عطا می شود،اگرچه درخارج هستند ولی نه این که وجود دارند بلکه مجاورشان وجود دارد این را من بارها مثال زدم مثل نوری که در شیشه تاریک می تابد، شیشه روشن نمی شود خود آن نور روشن است که از شیشه نفوذ می کند یعنی می شود گفت شیشه روشن است و اراده کرد که مجاور شیشه یعنی آن نور روشن است . دراینجا هم می گوییم ماهیت موجود است ولی اراده می کنیم مجاور ماهیت موجود بشود . درخارج این ماهیت هست منتهی هستی مال خودش نیست هستی مال مجاورش که عبارت است از وجود است می باشد . پس اعیان ثابته یاماهیات درخارج به برکت آن فیض الهی که عبارت از وجود است موجود می شوند والاوجود ندارند،خدآند با افاضه این وجود، به آنها قوام می دهد تاآنها یی که درخارج چیزی نبودند قوام پیداکنند وچیزی بشوند . حالا درمورد انسان﴿ لَمْ يَكُن شَيْئًا مذکورا ﴾[1]بعد با عطای وجود، مذکور میشود و موجود می شود، وجودش موجود می شود اما درعین حال این وجود متعین است به تعین انسانی،اگر این وجود نبود این تعینات نبود، این تعین درهمان عالم اعیان ثابته یعنی در عالم علم اله نمی امد، به برکت آن وجودی که خدابه او می دهد اینجا می آید و قوام پیدامی کند پس خدآند مقوم اشیاء است با اعطا ء وجود.بعد ازانکه وجود به آنها عطا شد و تقوم یافتند درجهان خارج موجود می شوند به این مناسبت به خدا گفته میشود مقوم.
معنای اضافی صفت مقوم
مقوم صفتی است برای خدا که اضافی است یعنی نسبت به خلق این صفت را به خدامی دهیم، این صفت درعین نسبی بودن واضافی بودن، نفسی هم هست چون مقوم را به معنی القائم بنفسه هم گرفته اند. یعنی خدا قائم به نفسه هست و قیوم واما نسبت به خلق هم قیومیت دارد به این بیان که گفتیم خلق را اقامه می کند به توسط عطای وجود اما همانطور که قبلا گفتیم این چنین نیست که خدآند به هر جزیی ازموجودات خارجیه وجود عطا کند بلکه خدآند یک وجود را در ازل افاضه کرده والان تعینات را با آن وجود متحد می کند نه وجود افاضه می کند. وجود افاضه شده از ازل تاابد راهم پر کرده، هر تعینی که بعدا بیاید با این وجود متحد می شود و موجود می شود . مافکرمی کنیم وجود الان افاضه شده درحالی که وجود از ازل افاضه شده است واین تعیناتند که با آن وجود افاضه شده متحد می شوند و یک موجود متعین درجهان ظاهر می شود این بیان اینهاست .
وجود علمی و ذهنی تعینات
تعینات علاوه بر وجود علمی که عندالله دارند . وجود ذهنی هم دارند یعنی انسان درخارج وجود خارجی ندارد،آن مجاورش وجود خارجی دارد وبه برکت همان وجود هست که این تعین درخارج هم هست منتهی هستی اش به معنای این است که مجاورش هست . درست مثل نوری که عرض کردم به شیشه می خورد شیشه را روشن می کند .شیشه روشن نیست آن نوری که عبور کرده روشن است و باعث روشنایی است . آن نور را رهاکنید شیشه تاریک میشود . وجودش اصلا تعینی نیست منتهی اسناد وجود به این تعین مجازاست همانطور که اسناد روشنی به شیشه مجازاست ولی همین الان که درخارج ماهیت به این صورت هست در ذهن ما مستقلا هست . به وجود ذهنی واقعا موجود است به وجود خارجی مجازا موجود است ولی به وجود ذهنی واقعا موجود است . شما ماهیت انسان را در ذهنتان تصور می کنید واین ماهیت واقعا در ذهنتان موجود می شود لذا گفته می شود که ماهیات وجود ذهنی دارند، وجود عینی دارند یعنی به نحو استقلال وجود عینی دارند ولی به نحو متحد باوجود خارجی،خارج هم هستند .نمی گوییم وجود خارجی، دارند ممکن است گاهی بگوییم وجود خارجی دارند ولی تسامح می کنیم وجود خارجی یعنی وجود مجاورشان ولی در ذهن مستقلا موجودند، وجود ذهنی دارند ولی وجود خارجی شان مجازاست . نمی خواهم مثل بعضی ها بگوییم ماهیت درخارج باطل است این اشتباه است، ماهیت درخارج هست تعین است این وجود درخارج حقیقتا تعین دارد این طور نیست که خیال کنیم تعین دارد تنها وجودی که تعین ندارد ومطلق است وجود خداست وآن هم ماهیت ندارد . بقیه ازعقل تا هیولا همه شان ماهیت است .پس تعین درخارج هست ولی وجود مال این تعین نیست اگراین وجود را بگیریم تعین از بین می رود. اما همین تعین در ذهن می اید و موجود ذهنی است لذا گفته می شود ماهیات موجوداند فی الذهن . این نه به آن معناست که درخارج باطل است بلکه به ان معناست که درخارج به آن نحوه موجودند که وجود مال خودشان نیست اما در ذهن مال خودشان است .
الان درهمین صفحه که هستیم در مورد ماهیات می گوید:« لیس الا صوره فی العلم و نقش خیالیا»[2] این انکاروجود خارجی ماهیت نیست انکار وجود حقیقی خارجی برای ماهیت نیست نه انکار وجود حقیقی برای ماهیت است و وجود علمی حقیقتی را برای ماهیت ثابت می کند اینکه می گویند ماهیات نقش خیالی اند یا ثانیة ما یراه الاحولند اینها همه درست است یعنی درخارج نمی خواهند بگویند هیچی نیست میخواهند بگویند وقتی وجود دیدیم ماهیت را می بینیم واین ماهیت موجود نیست،آن وجود موجود است وچون متعین است تعین راهم می بینیم تعین قطع وجود است،آن طور که می توانست ادامه پیداکند، با این وچود قطع شده، درخارج وجود منقطع داریم وجود مطلق نداریم اگروجود تشبیه کنیم به یک امر مادی مثلا یک صفحه کاغذ می گوییم این کاغذ اینجا تمام می شود اما تمامیتش در خارج نیست،.انجه شما دارید کاغذاست ومحدود است آن حدش را نمی گوییم درخارج است ولی بالاخره کاغذ هست و حد دارد،حدش مستقل کنید، در ذهنتان می آید وبخواهیم کنار کاغذ قرار بدهیم چیزی غیر کاغذ نیست خود کاغذ است. توجه کنید با این تشبیهات عرض می کنم کاملا روشن می شود که اعتبارات ماهیت یعنی چی واصالت وجود یعنی چی . بسیاری از کسانی که من با انها صحبت می کنم اعتبار ماهیت را طور دیگر معنا می کنند، می گویندماهیت درخارج هیچ هست و پوچ هست یعنی باطل محض است هیچی درخارج نداریم ومن می گویم اگراینطور باشد همه موجودات مطلق میشوند ومی شوند خدا. این غلط است فقط یک موجود مطلق داریم بقیه همه محدوند نمی توانیم بگوییم محدودیت نداریم باید بگوییم محدودیت موجود نیست آن کاغذه موجوداست نه محدودیتش ولی کاغذ کاغذ محدوداست. محدودیتش موجود نیست و فقط در ذهن شما موجود است.
بااین بیان معلوم شد که اگرافاضه الهی نبود ازاین تعینات یابه تعبیر دیگرازاین اشیاء خبری نبود باوجود اینکه خداافاضه می کند اشیاء موجود می شود به همان نحو که گفتیم درقیامت که همه موجودات نابود می شوند معنیش این نیست که وجود نابود می شود وجود که وجه الله نامیده می شود نابود نمی شود خدامی ماند ووجه اش و فقط تعینات ما ازبین می رود.
درصور بعدی که مردم زنده می شوند در واقع تعینات پخش میشود صور اول می گویند جمع تعینات جمع میکند صوردوم می گویند نشر که تعینات پخش میشود .این تعیناتند که می روند و می ایند وجود که از ازل خداافاضه کرده همچنان هست.این معنای قیوم بود.
توضیح عبارت
القيّوم الصّمد هما صفتان له اما لله اما بنسبه الی الخلق
درص 88 سه خط به اخر واحد واحد که توضیح دادیم.
گفتیم ذاتیان له آن جا این دو وصف را ذاتی گرفتیم برای خدآند یعنی صفت نفسی گرفتیم نه صفت اضافی اینجا می گویم ‌ هما صفتان له بالنسبة إلى الخلق یعنی این دوتا صفت نسبی و اضافی اند آن دوتا صفت نفسی و ذاتی بودند . فإنّ «القيّوم» هو المقوّم لكلّ ما سواه (این دلیل براضافی بودن است دلیل برنسبی بودن است). چطوری ما سواه را تقویم می کند بإقامته بالوجود، ضمیر اقامته که ضمیر مفعولی است به کل ما سواه برمی گردد به خدا برنمی گردد .خدااقامه می کند کل ماسواه به توسط وجود . وجود ازشون بگیرید نابود می شوند حتّى يقوم به موجودا ضمیر یقوم است بر می گردد ضمیر به به وجود . خدااینهارا اقامه می کند تا به توسط وجود قیام کنند به عنوان یک موجود . باآن عمود برپا بشود ان عمود رابکشیم خیمه شی می اید پایین ودیگر خبری ازش نیست و إلّا اگر افاضه وجود نبود . كان‌ عدما محضا- فهو وصف له باعتبار وجود الكلّ به. هو یعنی قیوم وصف له وصف خداست که کل ماسواه وجود دارند به خدا چون همه به خدا وجود دارند وخداهمه را اقامه می کند به این جهت می گویند قیوم، نگفتند مقیم چون اقامه کننده را میشود گفت مقیم . به خدا مقیم نگفته اند بلکه صیغه مبالغه بکاربرده اند چون همه اشیاء را اقامه می کند، اقامه کننده است نسبت به همه اشیاء است، لذا قیوم است، مقیم هم هست اما قیوم رساتر از مقیم است.
مقیم باشد مبالغه را می اورد .مقیم یعنی اقامه کننده، قیوم هم یعنی اقامه کننده اما مقیم با اقامه کمی فرق میکند قیوم اقامه موجودات کثیر رامی طلبد و موجودات کثیر را خدآند اقامه می کند . یعنی بی نهایت موجود.
معنای بی نهایت در مانحن فیه
این بی نهایت که عرض می کنم بی نهایت واقعی است نه بی نهایت به حساب شماره چون عرض شده که بی نهایت دومعنا دارد یکی بی نهایت واقعا . یکی بی نهایت عندنا . مثلا وقتی گفته میشود عقول بی نهایتند یعنی ما نمی توانیم شمارش کنیم ولی وقتی می گوییم خلایق بی نهایتند یعنی اصلا قابل شمارش نیستند هیچ ممکن نیست حتی ملکی که برای شمردن خلق می شود که خدآند دیگر تمام توانایی شمردن را به او می دهد ممکن نیست حتی این ملک خلایق را بشمارد این بی نهایت واقعی است و اصلا قابل شمارش نیست وخلایق بی نهایتند چه برمبنای مشاء چه برمنبای صدرا چه به صراحت اخبار، فقط بر مبنای متکلمان که مطلب را درست نفهمیده اند خلایق را متناهی می دانند.
توضیح مبنای مشاء
برمبنای مشاء می گویند از ازل موجودات خلق میشوند تا ابد حتی انها حضرت ادم را کنایه ازیک چیزی می دانند والا موجودی درآن وسطها افریده شده باشد قبول ندارند همه موجودات از ازل افریده می شوند تک تکشان نه .نوعشان اما شخص انسان حادث است قدیم نیست موجودات از ازل شروع می شوند تا ابد بی نهایتند بی نهایت واقعی.
توضیح مبنای صدرا
صدرا نسبت به مشاء قوی ترحرف می زند معتقد به حدوث افعال است قایل به قدم نیست می گوید عوالم همه شان حادثند این عالم اول دارد اخر دارد یک زمان خدا خلقش کرده یک زمان هم جمع کرده اما قبل عالم ما خدا عالم داشته بعد عالم ماهم عالم دارد بعدش هم عالم دارد ...یعنی همین عالم، امثال همین عالم خلق، همین عالم ماده از ازل تا ابد تکرار می شود، مشاء میگوید افراد تکرار می شود او میگوید عالم تکرار می شود خیلی بالاتر از مشاء است . بنابرنظرایشان عوالم نامنتاهی است، نامتناهی واقعی تا چه برسد به خلایقی که در عالم است انها که نامتناهی اندر نامتناهی هستند.
توضیح روایات در این زمینه
روایات قول صدرا را تایید می کنند در بحار چندین روایت داریم ازامام سوال میکنند قبل از عالم ماچه بود می گویند قبل از عالم شما الف الف عالم بود وقبل از ادم شما الف الف ادم بود این الف الف هم نه یعنی یک میلیون این یعنی خیلی زیاد بعد هم میگوید وانتم فی آخره تلک العوالم نمی گوید انتم فی اخر العوالم - آن عوالم قبلی حساب کنید شمااخرش هستید اخر ان عوالمید یعنی بعد شماهم عوالمی هست فعلا در آن عوالم اخری هستید .روایات ندیدند اینجا بعضی به کلمه تلک توجه نکردند معتقدند این عالم اخری است ولی این تلک نشان میدهد درعوالم قبلی شما اخری هستید دلیلی ندارد خدا فیضش قطع کند فیض تا ابد ادامه دارد .
توضیح دیدگاه متکلمان
متکلمین این عقیده را ندارند خدا هیچ خلقی نکرده بود بعدا اراده کرد وخلق کرد بعد این خلق قیامتش برپا شد دیگر هم چیزی خلق نمی کند همین خلق را در قیامت اداره می کند . درحالیکه ما معتقدیم ربوبیت دنیوی اش ربوبیت اخروی می شود درحالیکه ما معتقدیم ربوبیت دنیوی اش از ازل هست تا ابد، ربوبیت اخرویش اش هم همینطوره از ازل هست تا ابد بی نهایت موجود داریم بی نهایت عالم داریم بی نهایت موجود داره اداره میشود .
این حرف صدراست که روایت هم تاکید می کند. حرف متکلمین بنظر می رسد حرف کوتاهی است ونمی شود تاییدش کرد ودرست از روایات استفاده نکرده اند البته سعی اشان براین است که درست استفاده کنند.
درهرصورت بی نهایت موجود خدا اقامه می کند وقیوم است باصیغه مبالغه بنظر می رسد صیغه مبالغه هم کم داریم ونمیتواند بیان کند که خدآند چه نوع قیومی است . دیگر بقیه اش خودمان باید اضافه کنیم یعنی نقص لفظ را باید معنا جبران کند ما الان معنای با آن عظمت در قالب محدود که لفظ است بیان کردیم جانمی شود ولی جایش دادیم.
جمع بندی معنای قیوم
ما قیوم درحدی که ایشان معناکرد توضیح دادیم . کتب دیگرهم اسماء الهی معناکردند شرح اسماء مرحوم حاجی سبزواری هم این اسماء را توضیح داده است و درجلد سه مطالب عالیه فخر رازی پنجاه اسم معناکرده و خوب معناکرده با عبارات روان .کتب زیادی داریم شاید بتوانیم واضح تریناش مطالب عالیه فخر رازی است .
معنای صمد
اما صمد را دومعنا می کنیم .
معنای اول صمد
یکی صمد یعنی مقصود، خدا صمداست یعنی مقصود است همه موجودات اورا قصد می کنند نه قصد ارادی، قصد تکوینی چون همه موجودات عدم ذاتی دارند یعنی ذاتشان مقتضی وجود نیست چون عدم ذاتی دارند تقاضای وجود دارند احتیاج به موجد دارند وبه خاطر احتیاج،آن محتاج الیه را قصد می کنند پس همه موجودات مقصودشان خداست صمد هم به معنای مقصود است.
علت اینکه خدا مقصوداست، احتیاج موجودات است، احتیاج تکوینی و احتیاج ذاتی( این یک معنا برای صمد)
معنای دوم صمد
معنای دوم صمد به معنای غنی باشد یعنی به قول خودشان آن که خالی نیست که به اندازه خلاء اش کم داشته باشد وقتی می گوییم خدا جوف ندارد خدا شکم ندارد جوف یعنی توخالی . توخالی یعنی این قسمت ندارد ناقص است برای خدا ناداری نیست هرچه کمال است خدا او را دارد . هرگز ازاین کمال خالی نیست و درنتیجه جوف داشته باشد پس صمد یعنی کمالاتش ذره ای نقطه ای خلاء ندارد که بگوییم این کمال برای خدا کم است .
توضیح بیشتر
هرکمالی شماملاحظه کنید چه کمال وجود باشد خدا آن کمال را دارد . درحد بی نهایت دارد وگفته می شود بی نهایت جا برای غیر نمی گذارد درست هم هست بنابراین کمالات مارا هم باید خدا داشته باشد واگر کمالات مارا نداشته باشد به همین مقدار خالی است چون تایک حدی دامنه کمال اله امده بعدش دیگر نیامده است،اگربگوییم خدا کمالات ما راندارد لازمه اش این است خدا کمالش تایک حدی بیاید و مازاد آن حد نتواند بیاد، مازاد آن حد، کمالات ماست واین درست نیست که بگوییم خدا کمالش محدود است وتا یک حدی می آید وازآن تجاوز نمی کند بنابراین باید بگوییم خداهم کمالات مارا دارد.
نقد و ارزیابی
این حرف حرف باطلی است ولو رایج است . خیلی ازکسانی که میخواهند به خدااحترام بگذارند این چنین میگویند واگر مابگوییم خدا کمالات ماراندارند فکرمی کنندبه خدا توهین کردیم درحالیکه خودشان اشتباه می کنند کمالات ما تنزل کمال خداست یک کمی دقیق تر حرف بزنیم کمالات ما ترشح تنزل کمال خداست. خدا صاحب کمالات ماهست اما کمالات مارا ندارد کمالات ماکمال محدود ومحتاج است اگر خدا بخواهد اینهارا داشته باشد صفت محدودیت ومحتاجیت برای صفت کمالش درست میشود وچون کمالش عین ذاتش است صفت محدودیت و محتاجیت برای ذاتش درست میشود .خدامالک کمالات ماست نه واجد . مگراینکه واجد به معنای مالکیت باشد. کمال خدا یعنی کمال مناسبش بی نهایت است کمالی که اصل کمال است آن بی نهایت است اینها که ترشح کمال است تنزل کمال است اصلش را خدا بی نهایت دارد ولی مالک اینهاهم هست کمالات ماراخدا دارد به این معناکه حقیقتش دارد و مطلقش و متعین اش را دارد دیگر این رابه خدانسبت نمی دهیم خدا بصیر است ماهم بصیریم . مابصیر به جارحه هستیم ولی خدا بصیر به این چنین نیست . این طور بصر محدود برای خدانیست ولی بصر برای خدا هست نه بصری که ما داریم .مثلا فرض کنید که خداوند عالم است ولی علم من چه قدر همراه جهل است محدود است خیلی جاها اصلا ادامه داده نشده انجا هم که وارد شده باخیلی ازمحدودیت ها وارد شده این علم میخواهی برای خدا ثابت کنی این که نقص است ؟ علم متعین به این تعینات با عدم های فراوانی همراه است چطور می خواهیم برای خدا ثابت کنیم، علم خدا در شان خودش است وبی نهایت است . ترشح علم خدا غلط است نمی توانیم بگوییم علم ما ترشحی ازعلم خداست اگر ترشح کند کم کم - کم می شود . مثلا فرض کنید یک حوض اب بخواهد ترشح کند کم کم خشک میشود نمی گوییم علم ما ترشح علم خداست می گوییم تنزل چون تنزل چیزی را کم نمی کند . ترشح کم می کند . آنوقت ازاین متنزل ترشحی بوجود بیاید اشکال ندارد .تنزل تمام بشود برود سراغ تنزل بعدی. تنزلات تمام نمی شود مثلا یک مطلب علمی که در ذهن ماست وقتی تنزل می کند به زبان می آید یا به نوشته می آید ولی چیزی از علم ما کم نمیشود. تنزل هم کم نمیشود بر فرض هم کم شد تنزل بعدی . پس اینکه بگوییم ترشح تنزل اشکال ندارد اما بگوییم ترشح علم خدا این اشکال دارد. لذا مستقیم نمیگوییم علم ما ترشح علم خداست میگوییم ترشحی از تنزل علم خداست که خود تنزل چیزی کم نمیکند ترشح برفرض کم کندازاین تنزل کم میکند ازعمل خدا کم نمی کند . تعبیرات باید دقیق بیاوریم البته وقتی می گوییم ترشح علم خدا مطمئنا می دانیم از علم خدا کم نمیشود ولی لفظمون نادرست است . عقیده ما درست است ولی باید در لفظ هم دقت کنیم .دراین طور مباحث نه تنها معنا بلکه در لفظ هم باید دقت بشود.
توضیح متن
صمد به معنای دوم عبارت از موجودی است که الصمد: الذي لا جوف له نقصی برایش نیست یعنی بی نهایت و بی نهایت این نبود که صفت امکانی راهم داشته باشد بلکه مالک صفات امکانی ماست نه واجد صفات امکانی ما وهیچ وقت به بی نهایت بودن او هم نقصی وارد نمیشود آن صفتی که لایق خداست بی نهایت است .
لاجوف له یعنی نقصی برایش نیست پس غنی مطلق است وقتی غنی مطلق بود همه موجودات رااو برپا می کند .یک جوری داریم صمد رابرمی گردانیم به همان معنای قیوم. کل جهان که عبارت است از اعیان وماهیات همه معدومند واوبا افاضه اش همه حاجات را براورده میکند اگر محتاج بود درهمان قسمت نمی توانست براورنده حاجات باشد . پس معلوم میشود درتمام شئون وجود بی نهایت است و هیچ خلایی ندارد یعنی ناداری برایش نیست او مرکب ازوجود عدم نیست بلکه وجود صرف است این معنای دوم برای صمد است این معنای دوم اقتضا میکند مطالبی توضیح بدهم که ماهیات صورتی هستند درعلم ونقش خیالی اند که اول بحث توضیح دادیم. بیان کردیم ماهیات درخارج موجود نیستند و اگروجود دارند مجاورشان وجود دارد ولی وجود ذهنی دارند.لذا نقش خیالی اند. لذا درعلم موجودند.
و «الصمد» هو الذي يصمد- أي يقصد- لافتقار الكلّ إليه، فهو وصف له باعتبار العدم الذاتيّ للممكنات بدونه،
پس کسی که صمد است مقصود است چون همه به او محتاجند و همه تکوینا اورا قصد می کنند و ازاو درخواست می کنند. صمد وصف است برای خدا به اعتبار عدم ذاتی که برای ممکنات است بدون افاضه الهی که بدون فیض خداهمه معدومند وبافیض خدا موجود می شوند .
الموجب لاحتياج الكلّ إليه.
الموجب صفت عدم ذاتی که باعث میشود همه موجودات که ازاین عدم ذاتی برخوردارند همه به خدا محتاج باشند واین احتیاج باعث می شوند همه خدارا قصد کنند پس خدا میشود مقصود انه مقصود الکل این معنای اول برای صمد پس صمد یعنی مقصود الکل
و لهذا قيل: «الصمد: الذي لا جوف له»- من قولهم: مصمد- فإنّ الممكن ليس إلّا صورة في العلم و نقشا خياليّا لا معنى له و لا حقيقة إلّا هو، فهو الأجوف الذي لو لا صمديّته له و ظهوره في صورته لم يكن شيئا، كما قال تعالى: أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً
و لهذا یعنی به خاطراینکه همه به او محتاج اند و درنتیجه او غنی است به همین جهت گفته اند لا جوف له –یعنی نقصی برایش نیست، خلایی برایش نیست.
من قولهم مصمد .مصمد یعنی تو پر، توپر یعنی لاجوف له . فان الممکن ..چرا همه به او محتاج اند؟ وچرا او غنی است ؟ که احتیاجات را برطرف می کند- فإنّ الممكن ليس إلّا صورة في العلم و نقشا خياليّا اینها روشن است با توضیحاتی که عرض کردم لا معنى للمکن و لا حقيقة للمکن إلّا هو الا وجودی که خدا به او داده، اگر وجود بگیریم دیگر ممکنی درکار نیست معدوم است عدم محض است نه چیزی است که دارای عدم است اصلا عدم محض است فهو الأجوف یعنی ممکن اجوفی است که لو لا صمديّته له لم يكن شيئا، اگر صمدیت صمد نسبت به این ممکن نبود این ممکن لم یکن شیئا علت این است که جفت دارد یعنی نادار است آنوقت احتیاج دارد به چیزی که جوف ندارد .
ضمیر صمدیته به صمد برمی گردد و ضمیر له به ممکن بعد دارد و ظهوره في صورته اینجا ضمیر ظهوره به صمد برمیگیردد ضمیر صورته به ممکن برمی گردد .
توضیح : ظهوره في صورته
خداوند درصورت ممکن ظهور پیداکرد . خوب حالا خدابه صورت ممکنات درامده این راتوجه کنید عبارتی که عرض می کنم خدابه صورت ممکنات درامده درنتیجه هرممکنی صورت خداست، پس خداست . خوب اینکه شرک است ازشرک هم بالاتراست . یک دانه موجود رابگوییم خداست شرک است . این همه رابگوییم خدا است به طریق اولی شرک است.
پس معنای عبارت چیست؟
خدا درصورت ممکن ظاهر شداست یعنی همه ممکنات خدا هستند دیگر .خدای ظاهر شده اند . اگر درعبارت دقت کنید عبارت این حرف را نمی زند این یک حرف عرفانی است که من بارها اشاره کرده ام که منظور باید فهمیده بشود . گاهی حرف عرفا را نمی فهمند اشکال می کنند نمی خواهم بگویم حرف عرفا حکایت از واقع می کند میخواهم بگویم حرف عرفا هیچ خلاف شرعی نیست بوی شرک هم از آن نمی اید .آن کسانی که عرفا را مشرک میدانند هرگز حرف آن هارا نفهمیدند. عرفا هرگز نمی گویند ماها خداهستیم انها حتی ان مقداری که ما خودمان می بینیم مارانمی بینند یعنی خودشان راهم نمی بینند این قدر ارزش مارا پایین می اورند چطور حاضرمی شوند به ما بگویند خدا؟
آن ها معتقدند که ما ظهور خدا هستیم و خدا را نشان می دهیم حکایت ازخدا می کنیم اسلام هم گفته ما آیتیم . ایت خداییم آن تعبیر آیت کرده اینها تعبیر ظهور کرده اند .اینها گفته اند ما مظهر خداییم . خدا را ظاهر می کنیم. بعضی معتقدند که ما تازه ظهور وجودی هستیم که خدا افاضه کرده است،یعنی خدآند وجود حقیقی است بعد یک وجود منبسط که پهن است از ازل تا ابد را پرکرده افاضه کرده این وجود منبسط فعل اوست وآن هم نور است.
نمیخواهم تشبیه کنم چون خدا مثل ندارد . تنزیه و تشبیه درمورد خدا غلط است، اما میخواهم مطلب را حسی کنم، خورشید منبع نوراست، شعاعش نوراست این شعاع وقتی به دیوار یاجایی میخورد پشت دیوار سایه تشکیل میشود .سایه ظلمت نیست روشن است بازهم به نور خورشید . پس منبع نور روشن است خود نور روشن است سایه هم روشن است . هرسه روشنند خداوند را منبع نور وجود بگیرید . وجود منبسط که خدا افاضه کرده از ازل تاابد را پرکرده آن را نور بگیرید وجودی که برای خلایق هست یا به تعبیر دیگر وجودی که برای تعینات هست این را سایه بگیرید تعبیر خودشان هم همین است . به وجود ماها که وجود تعینات است گاهی میگویند ظلی گاهی هم میگویند ظلی ثانی یعنی نه قرص خورشید بلکه شعاع و نور خورشید که وجود منسبط است به مانعی که عبارت است از تعین برخورد کند سایه تشکیل میشود که روشن هست روشنی سایه نه روشنی نور اگرچه حاصل است از روشنی درماوجودی هست که این روشن است منتهی روشنی سایه .
این همان وجود منبسط بوده همان نور بوده اما به مانعی که عبارت از تعین است برخورد کرده وبا برخورد این مانع و تعین سایه شده است .
خوب توجه کنید منبع نور کجا ؟ این سایه کجا ؟ ایا میشود گفت این سایه منبع نوراست ؟ که ما بگوییم ما خداهستیم . ممکنات خدا هستند؟ اصلا این حرف گفتنی نیست، بلکه خدا ظهور پیداکرده .این ظهور خورشید شعاع است، ظهور دیگرش سایه است . سایه، ظهور خورشیداست دلیل براینکه خورشید هست . اگرسایه هست معلوم میشود روزاست وخورشید تابیده است. نورهم شعاع است دلیل خورشید است اینهاهمه ظهور اوهستند نه خود او، ماهمه ظهور اوهستیم آیتیم خدا را نشان می دهیم نه اینکه خداباشیم . اواگر بخواهد ما باشد معنیش این است که خود خورشید بشود سایه . غیرممکن است چون او بوجود آورنده سایه است .پس خدا درصورت ما ظاهر شده نه خدا ما شده و ما خدا شدیم .
عارف می گوید: خداوند درصورت موجودات ظاهرشده به طوری که این موجودات ظهور خداهستند وخدارا نشان می دهند نه اینکه خودشان خداباشند . به بیانی که عرض شد روشن است عارف هرگز موجودات را خدانمی داند مجموع موجودات راهم خدانمی داند خدامنبع نوراست نوری هم افاضه کرده واین نور وقتی همراه با تعینات برخورد به مانع کرده،سایه شده است . ما سایه آن نور را داریم وآن نور هم افاضه شده از منبع است.درست وقتی من حرف می زنم خورشید را در نظر داشته باشید. خورشید مثل خدانیست ولی مثال هست آیت هست می توانید از طریق توجه به خورشید که امرحسی است توجهی به خدا پیداکنید که امری غیر حسی است فقط همین اندازه . خورشید خلق خداست نه مثل خدا .
كما قال تعالى: أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً
مفسرین قسمت اول آیه را دلیلی برامکان معاد گرفتند ایا انسان متذکر نمی شود که مااورا خلق کردیم؟ اگر متذکر بشود می تواند باتوجه به این مبد ا وابتدایش عودش را بشناسد وبیابند بداند اگرمااورا خلق کردیم می توانیم خلقش کنیم در اعاده پس منکر معاد نمی شود.
چون میگوید خدا مرا درحالی که هیچی نبودم خلق کردم حالاکه چیزی شدم چطور نمی تواند اعاده بدهد، به قول خود خدا این که آسان تراست به زبان ما البته عرض می کنیم.عود که اسان ترازابتدا است .
حالا اینجا می گوید آیا انسان متذکر نمیشود قبلا هم خلقش کردیم قبل ازاینکه وجود بگیرد یعنی درابتدا واگرمیداند خلقش کردیم پس عودش هم میتوانیم بکنیم خلقش کردیم درحالیکه لم یک شیئا بوده .
شارح نظرش از ذکراین ایه همین تکه است لم یک شیئا آن قسمت اولش مورد شاهدش نیست . لم یک شیئا کائینا اصل شیئیت را ازبین نبرده، شی کائن نبوده،است.
کائن در اصطلاح عرفا
کائن دراصطلاح عرفا موجودی است که به وجود کون و فسادی موجود می شود وجود عنصری پیداکند . وجود کون فساد وجودی مخصوص این عالم است .عالم عقل وجودش کون فسادی نیست عالم مثال وجودش کون فسادی نیست عالم ماده وجودش کون و فسادی است یعنی کائن میشود بعدا فاسد میشود .باحرکتی که میکند حالا حرکت جوهری باشد یک جور کون فساد است اگرچه ما اسم کون فساد نمیگذاریم و واقعا هم کون فساد نیست ولی بالاخره میشود باکون فساد توجیه اش کرد حرکت کون فسادی هم درعالم زیاد داریم حرکت جوهری هم داریم که کون فسادی نیست ولی می شود تشبیهش کرد به کون فساد دروقت تبیین تشبیه می شود به کون فساد علی ای حال وجود این عالم وجود کونی است .
عرفا وجود کونی را با تمام کائنات یعنی خلایق اعم ازمجرد وغیرمجرد اطلاق می کنند ولی اطلاقش برعالم کون فساد واضح تراست هردو درست است، انسان عالم کون و فساد است لذا لم یک شیئا کائنا یعنی شی که همراه کائن باشد نبود درعلم اله موجود بود درخزاین الهی موجود بود پس شی ء بود ولی شیء کائن نبود. لم یکن شیء مذکورا شیئی نبودی که بهش توجه بشود و ذکر بشه غیب بود.مذکورنبود . طوری نبود که ذکرش کنیم.
تفسیر دیگر از لم یک شیئا
لم یک شیئا مذکورا تفسیرجالب تری دارد که بد نیست گفته بشود .
توجه کنید ما درنوع مان و قبل از آن در علم اله موجود بودیم که خداوند به ما عالم بود . از ازل به ما عالم بود وبه محض اینکه به ما عالم بود ما وجودعلمی داشتیم والان هم داریم، عقول هم به ما عالم بوده، همان رب و نوعی که ماازاو تنزل می کنیم به اذن الله در نزد او موجود بوده، همه شان به ما عالم بودند اما شیء مذکور نبودیم . تعبیری خواجه دارد که دیگران هم این تعبیر دارند تعبیر جالبی است .می گوید: موجود عقلی درعالم قضا به وجود واحد جمعی غیر متدرج موجود است چندتا قید می آورد . من به قیدها کاری ندارم فقط به وجود جمعی اش کاردارم وجود عقلی یک وجود جمعی است جامع است بین تنزلات مثلا ملکه اجتهاد را ملاحظه کنید یک وجود عقلی دارد تمام مسایلی که توضیح المسایل نوشته می شود همه دراین ملکه وجود دارند اما وجود جمعی دارند یعنی به یک وجود موجودند بعدا که تنزل پیداکردند وجود تفصیلی پیدامی کند هرمساله ای ازمساله دیگر جدا می شود و جدا نوشته می شود . پس همه این مسایل درملکه اجتهاد که یک امر عقلی است وجود واحد عقلی دارند وتفصیلی دران نیست بعد مجتهد می نشیند یکی یکی فکرمی کند تنزل می دهد در رساله اش آنوقت وجود تفصیلی درست می شود.
تاوقتی که مجتهد رساله راننوشته این مساله یک – دو –ده ...سی وجود ندارند وجود تفصیلی که درعالم ماده است ودرعالم کتابت هست ندارندوجود جمعی واحد درآن عقل دارند ولی وجود تفصیلی ندارند . باتنزل وجود تفصیلی پیدامی کند تاحالا پیش خود مجتهد هم مذکور نبودند .این مساله چون استباطش نکرده بودند ملکه استباطیش را داشت درآن ملکه آن مساله هم موجود بود اما یک وجودی که مجتهد ذکرش کندوبه آن توجه کند نبود بعد که تنزلش داد وجود مذکور پیدا کرد وجودی که الان قابل ذکراست ما ذکرش می کنیم خود مجتهد ذکر می کند کسانی که میخوانند ذکر می کنند دیگر مذکور شداست.
همه مادررب نوع مان ووجود واحد جمعی داشتیم و مذکور نبودیم چون تفصیلی درآن جا نبود وقتی تنزل داد هرکدام به نوبت تنزل پیدامی کنیم هروقت تنزل پیداکردیم الان مذکور می شویم پس همه ما شی بودیم اما شی مذکور نبودیم ﴿لم یک شیئا مذکورا[3]مذکور نبودیم ولی شی بودیم همانطور که این مساله در رساله نوشته، شی بود آن وقتی که مجتهد ملکه داشت اما مذکور نبود حالا مذکور شد. من دربین کلماتم عرض کردم که برای مجتهد هم مذکور نبودودرست گفتم
این مساله نه برای ما مذکور نبود برای مجتهد هم مذکور نبود ولی این کلام که من گفتم ممکن است در ذهن شما شبهه ایجاد کند که ماهم برای خدا مذکور نبودیم ممکن است شبهه ایجاد کند برای شما که ماهم برای خدا مذکور نبودیم که ما شی بودیم ولی مذکور نبودیم . مجتهد علم به تفاصیل ندارد آن وقت که ملکه دارد تااستباط نکرده علم به تفاصیل ندارد بعد که استباط کرد علم به تفاصیل پیدامی کند یعنی درهمان حین استنباط . ایا درمورد خداهم همینطوراست که خداوند علم به تفاصیل ماندارد بعد که شروع کردبه تنزل دادن آنوقت عالم می شود ؟
این که غلط است خدا در ازل زید راهم می شناسد نه فقط انسان را، این زید خارجی و زید متعین راهم می شناسد، علم خدا باعلم مجتهد فرق دارد علم مجتهد علم اجمالی است اجمالی نه آنی که دراصول میگویند، علم اجمالی دراصول یعنی علم مرکب من العلم والجهل که مقامش خیلی پایین است .
علم اجمالی درفلسفه مقام خیلی بالایی دارد، علم اجمالی یعنی علم بسیط که کاشف ازتقاصیل است کاشف از آن علم تفصیلی است دردلش علم تفصیلی موجوداست .
مجتهد علم اجمالی دارد به مسایل، بعد که تفصیل داد علم تفصیلی پیدامی کند ولی خداوند علم اجمالی به تمام موجودات دارد علم بسیط . ولی علم اجمالی اش هم درعین اجمال تفصیل هم هست لازم نیست تفصیل هم بدهد آنوقت عبارت صدرا راتوجه کنید عبارتی که بسیاری ازکسانی که کتاب اسفار را می خوانند نمی فهمند.
علم خدا عبارت از علم اجمالی درعین کشف تفصیل است بقیه علوم اجمالی علم اجمالی اند تفصیلی درانها نیست یعنی درهمان موقع که به بسیط عالم موجوداتند به تفاصیل موجودات هم عالم است .این مطلبی بودکه باید عرض می شد لم یک شیئا مذکورا این معنای دوم دقیق تراست.
و من ثمّ قال بعض العرفاء: «أنا ردم كلّه».
من ثم یعنی ازاین جهت که انسان اگر فیض صمد نبود معدوم بود ازاین جهت عرفا گفتنه اند انا ردم کله
کی برمن، من صدق میکند . وقتی که این تعین بیاد اگر این تعین نیامد دیگر من نیستم تعین دیگر باشد زید است عمرو است من نیستم هیچ تعینی هم نباشد هیچ کس نیست وقتی من حاصل می شوم که تعین من حاصل بشود این اقا که می گوید انا ... ناظر به وجودش نیست انا یعنی تعین من که روی وجود می اید آنوقت من درست می شود انا به خاطراینکه من هستم یک ویرانه کاملم یک خرابه کاملم حتی شاید تشبیه ویرانه خوب نبوده . میخواد بگه من ویرانه ام یعنی تعین ام
خدآند ازاین ویرانه تعبیرکرده به هالک وهلاکت نه اینکه قیامت هلاک میشود، همین الان هالک است جز آن نور وجود چیزی ندارد، آن من ویرانه ام ومن هالکم این تعین اگرنبود آن نور وجود اگرنبود آن صمدیت واگر نبود آن نور واگر فقط انا بود چیزی جز ردم و هلاکت نبود
معنای ردم
در پاورقی ردم به معنای سد گرفته است، ردم چند معنا دارد، سدهم درست است ولی اینجا مناسب نیست، من سدم یعنی چی؟ من مانعم؟ شاید باتسامح بشود درست کرد و بگوییم من مانعی هستم که نور وجود را تبدیل کردم به ظل، سد یعنی مانعم نور به من برخورد کنه تبدیل به ضظل میشود این یه خرده قابل توجیه است
ردم اینطور معناکردند انجه ازدیوار شکسته فرو ریزد هرچیز بی خیر و بی فایده و سد سه معنا کرده اند که دومعنای اول برا یبحث مارساتر است.
شارح هم می گوید من ثم ازاین جهت که شی مذکور نبودم عارف گفته اناردم کله پس عارف هم به معنی هالک گرفته اگرچه درپاورقی به معنای سد آورده است.
و فيهما إيناس بالقرب من العباد
ضمیر فیهما برمی گردد به قیوم و صمد . فاعل قربا هم خداوند است.
ایناس یعنی تسلی، مهربانی کردن ایجاد انس کردن، قیوم وصمد هردو مربوط به موجوداتند یعنی رابطه خدا باموجودات نشان را می دهد واین دوتا هر دو موجودات را تسلی می دهند ازجمله انسان را به اینکه خدا قریب من العباد، قرب الله الی العباد این دلداری و مهربانی هست خداوقتی می گوید من قیومم رابطه خودش را باعباد معلوم میکند عباد خوشحال می شوند ازاینکه خدا به او نزدیک بشود، صمد هم همان طور. مقصود توام براوردنده حاجات توام این نشان میدهد که خداوند به عباد نزدیک است دراین دو صفت دلداری دادن عباد است به سبب اینکه خداوند بااین دوصفت قرب خودش به عباد را بیان می کند .
قرب درعربی بامن متعدی میشود . این من یعنی به . (به قرب خداوند) من العباد انس می دهد ودلداری می دهد اظهار مهربانی می کند این دو صفت به این که خداوند به عباد نزدیک است . نزدیکی هم منظور احاطه است احاطه هم نه احاطه حسی بلکه احاطه معنوی .
بیان تلمسانی
در شرح تلمسانی بیان مطلب به صورت دیگر شده است. در قیوم گفته ایناس بالقرب من العباد هست درصمد چون دو معنا داشتیم درمعنای اول گفته باز ایناس است مثل قیوم یعنی ضمیر فیهما را برمی گرداند به قیوم ومعنای اول صفحه که مقصود است
درمعنای دوم می گوید: فیه تنزیه کالاسم الواحد این معنای دوم را ملحق می کند به اسم واحد تنزیه است، دیگر ایناس درآن نیست بنابر این شرح، اینطور میتوانیم بگوییم فیهما یعنی در قیوم ومعنای اول صمد ایناس من قربه الی العبد آنوقت دیگر پاورقی این کتاب نادرست است .
پاورقی می گوید درهردو معنای صمد ایناس است درحالیکه تلمسانی در معنای دوم می گوید تنزیه است ایناس نیست اما معنای اول بگوییم فیهما قیوم صمد توضیح بدهیم یا ندهیم یا حرف تلمثانی کاملا معتبر ندانیم .
عرض می کنم پیشرفتمان کم است ولی مطالب باید کاملا توضیح داده شود اینها بدون توضیح گفته بشود ابهام تولید می کند خطرناک است و سرازجایی درمی آوردکه عرفا رامشرک ونجس می دانند ودرست نمی دانیم چه می گویند این تهمت هارا به انها می زنیم ودرست هم گفتند اگرکسی بگوید این عالم خداست چه بگوید تک تک عالم خداست وکل عالم خداست واین موجودات اجزاء خدا هستند درهرصورت مشرک ونجس هستند، در عروه هم که گفته است «کسانی که قایل به وحدت وجودند برای خدا شریک قائل هستند نجس هستند»[4] بالاخره باید حرف عرفا درست فهمیده بشودکه متهمشان نکنیم بسیاری از کتابها که عرفا می نویسند ما معنای باطل به انها نسبت می دهیم بعد ردشان می کنیم . معنای صحیح را بیاورید ردش کنید نمیخوام بگویم عارف حرف مطابق واقع زده ولی حرف عارف چیزی خلاف شرع نیست واین توضیحات من بخاطراهمیت مطلب است گرچه پیشرفتمان کم خواهد شد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo