< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

70/02/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: یک سری از احکام واجب و ممکن
علامه بعد از آنکه اثبات فرمود که واجب بالذات از جمیع جهات واجب است از این مسأله اموری را استنتاج کردند.
اول این است که واجب تعالی وجود صرف است. صرف گاه وصف برای ماهیّت است و گاه برای وجود، اگر وصف برای ماهیّت باشد معنایش این است که ماهیّت، خودش و با قطع نظر از هرچه غیر اوست لحاظ شده است. چنین چیزی فقط در ذهن قابل ترسیم است نه خارج یعنی ما انسانی که به عنوان حیوان ناطق در نظر بگیریم و هیچ دیگری با آن نباشد، در خارج موجود نیست. زیرا در خارج هرچه موجود است حیوان ناطق با مشخصاتش است زیرا الشیء ما لم یتشخص لم یوجد و این تشخصات، اموری اضافی هستند که انسان را از صرف بودن خارج می کنند.
صرف گاه صفت وجود قرار می گیرد و آن اینکه اگر وجودی صرف باشد یعنی مخلوط با غیر خودش نیست. مراد از غیر وجود همان عدم است و مخلوط نبودن وجود با عدم به این معنا است که وجود، محدود نباشد زیرا اگر محدود باشد یعنی تا جایی وجود دارد و بعد از آن حد وجود ندارد.
بنا بر این از بحث گذشته این نتیجه گرفته می شود که واجب تعالی وجود صرف است زیرا واجب، موجودی است که تمامی کمال ها را دارا است و اگر نامحدود بود معنایش این بود که محدود بود و ما بعد آن حد را نداشت و حال آنکه می توانست داشته باشد و در نتیجه چیزی که برایش ممکن بود برایش واجب نبوده است. بنا بر این اگر قرار بود محدود باشد معنایش این است که کمالات ما وراء حد با آنکه برایش امکان داشت ولی برایش واجب نشده است. وقتی واجب، وجود صرف می باشد قهرا باید بی ماهیّت باشد زیرا ماهیّت، حد وجود است.
و قد تبين بما مر أولا أن الوجود الواجبي وجود صرف لا ماهية له (امر اول این است که وجوبی که از آن واجب تعالی است وجود صرف است یعنی در جایی تمام نمی شود که بعد از آن عدم باشد. در نتیجه ماهیّت هم ندارد زیرا ماهیّت به معنای داشتن حد است و با صرف که به معنای نامحدود است سازگار نیست.) و لا عدم معه فله كل كمال في الوجود (و هیچ عدمی نیز با او نیست چون صرف است بر خلاف سایر موجودات که با عدم همراه هستند زیرا مثلا یک کتاب هم هست و هم ما وراء حدی که دارد نیست. نتیجه اینکه واجب تعالی هر کمالی که در هستی فرض شود برایش در وجود محقق است.)

از مسأله ی فوق که صرف بودن واجب است نتیجه گرفته می شود که وحدت او با وحدت موجودات دیگر متفاوت است. وحدت در او حقه است و او واحد است و وحدت او عددی نیست. در نتیجه ثانی برای او فرض ندارد. واحد عددی واحدی است که قابل تکرار است و در نتیجه عدد محقق می شود زیرا عدد از دو شروع می شود. ولی خداوند مثل، ثانی و شبیه و دومی ندارد زیرا خودش وجود صرف است و اگر بخواهد یکی در کنار او باشد این اثنینیت فرع امتیاز است یعنی این دو باید از هم امتیاز داشته باشند و هر کدام چیزی داشته باشند که دیگری ندارد. در نتیجه هر یک از آنها باید محدود باشند بنا بر این وجود دوم اگر در ضمن وجود اول است پس وجود دومی برای آن معنا ندارد و در حقیقت همان وجود اول است و اگر در ضمن آن نیست پس وجود اول غیر صرف شده است زیرا تا مرزی ادامه دارد و ما وراء آن دیگر نیست و وجود دوم شروع می شود در نتیجه وجود اول محدود می باشد.
ماهیّت صرف هم دومی ندارد زیرا اگر ماهیّت صرف بخواهد دومی داشته باشد باید دومی با اولی ما به الامتیاز داشته باشد و همان بحث تکرار می شود.
بنا بر این صرف الشیء لا یتثنی و یا یتکرر یک قاعده ی کلی است و هم صرف وجودی را شامل می شود و هم صرف ماهوی را. (هرچند در ما نحن فیه با صرف ماهوی کاری نداریم.) بنا بر این واجب تعالی ثانی بردار نیست و اصلا نمی شود برای او دومی فرض کرد که وحدت او عددی باشد.
و ثانيا أنه واحد وحدة الصرافة (و دوم اینکه واجب، واحد است و وحدت او وحدت صرافت است یعنی وحدتی که موجودات صرف دارند.) و هي المسماة بالوحدة الحقة (که نام آن در فلسفه، وحدت حقه است. یعنی نمی توان برای او دومی را فرض کرد) بمعنى أن كل ما فرضته ثانيا له امتاز عنه بالضرورة بشي‌ء من الكمال ليس فيه (یعنی هرچه را که به عنوان دومی برای واجب فرض کنیم این امر مفروض بالبداهه باید از واجب امتیاز پیدا کند زیرا اثنینیت بدون امتیاز معنا ندارد و باید چیزی از کمال را دارا باشد که در واجب تعالی نیست.) فتركبت الذات من وجود و عدم (پس ذات واجب از وجود آنی که هست و عدم آنی که ندارد مرکب خواهد شد.) و خرجت عن محوضة الوجود و صرافته (در نتیجه از محض الوجود بودن و صرف بودن خارج می شود زیرا محض وجود یعنی عدمی در آن نیست.) و قد فرض صرفا هذا خلف (و حال آنکه در امر اول ثابت شد که او صرف است و این خلف است.) فهو في ذاته البحتة بحيث كلما فرضت له ثانيا عاد أولا (پس واجب، در ذاتش صرفش و به خاطر صرف بودنش به گونه ای است که هرگاه برای او دومی را فرض کنیم آن ثانی، همان اول است که خود واجب می باشد.) و هذا هو المراد بقولهم إنه واحد لا بالعدد (و این همان است که فلاسفه و ائمه در روایات بیان کرده اند که خداوند واحد است ولی واحد بودن آن به عدد نیست.)

سومین نکته ای که برداشت می شود این است که واجب تعالی بسیط است و جزء ندارد. زیرا جزء یا عقلی است و یا خارجی. جزء عقلی عبارت است از ماهیّت و وجود و جنس و فصل یعنی اگر چیزی در عقل به جنس و فصل تحلیل شود پس آن شیء در عقل، دارای جزء می شود. از آن بالاتر ماهیّت و وجود است یعنی اگر چیزی را در اعتبار عقل به ماهیّت و وجود تحلیل کردیم آن شیء دارای اجزاء خواهد شد هرچند در خارج یا وجودش تحقق دارد (طبق اصالة الوجود) و یا ماهیتش اصالت دارد (طبق اصالة الماهیة) و اگر کسی قائل شود که هر دو تحقق دارند قائل است که به یک وجود تحقق دارند.
جزء خارجی عبارت است از ماده و صورت داشتن. یا اینکه ممکن است چیزی دارای اجزاء مقداری باشد مانند خط که دارای جزء خارجی است و بر این اساس می توان یک خط را نصف کرد. حال واجب که بسیط است هیچ یک از این دو نوع جزء را ندارد زیرا اگر واجب، ماهیّت ندارد پس جنس و فصل هم ندارد زیرا جنس و فصل از اجزاء ماهیّت هستند. همچنین اگر ماهیّت ندارد پس در تحلیل عقل نمی تواند به ماهیّت و وجود تجزیه شود.
اما جزء خارجی ندارد چون ماهیّت ندارد زیرا جزء خارجی یا ترکب از ماده و صورت است یا اجزاء مقداری. اگر بخواهد ماده و صورت داشته باشد باید جسم باشد و جسم یکی از اقسام ماهیّت است. اگر هم بخواهد جزء مقداری داشته باشد باید مقدار و کم داشته باشد و کم نیز یکی از اقسام ماهیّت است. جزء وهمی نیز همان جزء مقداری است زیرا ما در وهم خود یک مقدار را به اجزائی تقسیم می کنیم.
مخفی نماند که این مسأله نیز از فروع صرافت است.
و ثالثا أنه بسيط لا جزء له لا عقلا و لا خارجا (سوم اینکه واجب تعالی بسیط است یعنی جزء ندارد؛ نه جزء عقلی دارد نه جزء خارجی.) و إلا خرج عن صرافة الوجود (اگر جزء داشت از صرافت خارج می شد یعنی وجود محدود می شد که نمی توانست صرف باشد.) و قد فرض صرفا هذا خلف (و حال آنکه فرض این بود که او صرف است.)

چهارمین نکته ای که استفاده می شود این است که صفات واجب تعالی عین ذات اوست و همه ی صفات نیز عین هم می باشند. وقتی ثابت شد که واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات است این ایجاب می کند که وجوب واجب از همان وجودش انتزاع شود. زیرا اگر وجوب واجب از چیز دیگری انتزاع شود لازمه اش این است که مرکب باشد، صرف نباشد و اینکه ذات و وجوب واجب، فی حد نفسه واجد کمالی نباشد. زیرا در این صورت آن امری که وجوب واجب از آن انتزاع می شود چیز دیگری است و ذات آن را بدون آن غیر ندارد. بنا بر این وجوب واجب باید عین وجودش باشد. بنا بر این وقتی واجب بسیط است وجوبش باید از وجودش انتزاع شود نه از غیر. حال که وجوب در واجب تعالی عین وجودش است و واجب بالذات، واجب من جمعی الجهات است این چنین واجبی قهرا صفاتی مانند علم، قدرت، حیات و مانند آن دارد. این نوع وجوب ها نیز از خود ذات انتزاع می شود پس آن صفات نیز نباید خارج از ذات واجب تعالی باشند و الا واجب، یک وجود می شود که در ذاتش این اوصاف را ندارد و نسبتش به آن اوصاف، امکان خواهد شد نه وجوب بنا بر این واجب بالذات باید ممکن من بعض الجهات باشد نه واجب من جمیع الجهات.
بنا بر این هر صفتی باید عین ذات باشد نه عین ذات دیگر و وقتی مثلا علم عین ذات شد و قدرت نیز عین ذات پس این صفات هم باید عین هم باشند.
و رابعا أن ما انتزع عنه وجوبه هو بعينه ما انتزع عنه وجوده (مسأله ی چهارم این است که همان چیزی که وجوب واجب از آن انتزاع می شود به عینه همان چیزی است که وجود واجب از آن انتزاع می شود یعنی هر دو از صرف الوجود بودن انتزاع می شوند.) و لازمه أن كل صفة من صفاته و هي جميعا واجبة عين الصفة الأخرى (و لازمه ی آن این است که هر صفتی از صفات او و حال آنکه تمامی آن صفات واجب هستند و عین ذات می باشند، عین صفت دیگر باشد) و هي جميعا عين الذات المتعالية (و حال آنکه همه ی صفات جمیعا عین ذات هستند. یعنی اول باید عین ذات بودن صفات روشن شود و بعد وقتی آن صفات عین ذات هستند واضح شد نتیجه گرفته شود که آن صفات هم عین هم هستند.)

پنجمین نکته ای که استفاده می شود این است که واجب، وجوبش از وجودش انتزاع می شود پس وجوبش عین وجودش است و این دو از هم قابل تفکیک نیستند کما اینکه وحدت او نیز عین وجودش است. یعنی وجودش یک وجود متأکد و قوی ای است که با عدم سازگار نیست نه عدم مقارن یعنی در کنارش عدم نیست و نه عدم مقابل یعنی این گونه نیست که خودش برود و به جای آن عدم بیاید.
البته وجودهای دیگر نیز با عدم ناسازگار هستند ولی این ناسازگاری عین ذاتشان نیست بلکه به انضمام علتشان با خودشان است یعنی اگر علتشان در کنار ذاتشان باشد موجود هستند و بدیهی است که وقتی وجود دارند با عدم سازگار نیستند ولی اگر آن علت نباشد همه معدوم می شوند. بر خلاف واجب که ذاتش با عدم ناسازگار است. ولی غیر او ذات هیچ چیز دیگری با عدم مناقضت ندارد بلکه به انضمام علت است که با عدم مناقضت دارند. به عبارت دیگر بجز واجب، همه موجودات وجود ربطی دارند و بدون علت نمی توانند واجب باشند.
و خامسا أن الوجوب من شئون الوجود الواجبي كالوحدة غیر خارج من ذاته (امر پنجم که از امر چهارم استنباط می شود این است که وجوب از شئون وجود واجبی است مانند وحدت که خارج از ذات واجب نیست.) و هو تأكد الوجود الذي مرجعه صراحة مناقضته لمطلق العدم و طرده له (یعنی وجود او وجود قوی ای است که معنای آن این است که کاملا با مطلق عدم ناسازگار است و مطلق عدم را طرد می کند. چه عدم مقارن باشد و چه مقابل) فيمتنع طرو العدم عليه (پس ممتنع است نباشد و عدم بر او عارض شود.) و الوجود الإمكاني أيضا و إن كان مناقضا للعدم مطاردا له (اشکال نشود که هر وجودی همین گونه است زیرا وجود امکانی نیز هرچند مناقض با عدم است و عدم را طرد می کند) إلا أنه لما كان رابطا بالنسبة إلى علته التي هي الواجب بالذات بلا واسطة أو معها (زیرا وجود امکانی هرچند با نسبت به علتش یک وجود ربطی است و به آن واسطه است و این واسطه یا بلا واسطه است مانند معلول اول و یا با واسطه مانند معلول های بعدی.) و هو قائم بها غير مستقل عنها بوجه (و این وجود امکانی به علتش قائم است و به هیچ وجه بدون آن مستقل نیست.) لم يكن محكوما بحكم في نفسه إلا بانضمام علته إليه (الا اینکه این گونه نیست که در نفس و ذاتش مناقض با عدم باشد و اگر مناقض با عدم است به سبب انضمام علتش با اوست. بر خلاف واجب که ذات او با عدم ناسازگار است.) فهو واجب بإيجاب علته التي هي الواجب بالذات يأبى العدم و يطرده بانضمامها إليه. (بنا بر این وجوب امکانی واجب است ولی به سبب ایجاد علتش که واجب بالذات است و اباء دارد از عدم و وجود امکانی آن عدم را طرد می کند ولی به سبب انضمم علتش با او و نه فی حد نفسه.)

فصل پنجم درباره ی احکام ممکن است و آن اینکه الشیء ما لم یجب لم یوجود یعنی امر ممکن تا واجب نشود موجود نمی شود. عده از متکلمین قائل هستند که شیء می تواند واجب نشود ولی موجود شود.
قبلا گفتیم که ممکن نسبت به وجود و عدم حالت تساوی دارد و هیچ یک از وجود و عدم را فی حد ذاته اقتضاء ندارد. بنا بر این اگر بخواهد موجود شود از سه حال خارج نیست. یا وجودش مستند به خودش است یا مستند به هیچ چیزی نیست و علت ندارد یا مستند به چیزی خارج از خودش است.
به تعبیر دیگر به حصر عقلی، وجود ممکن یا مستند به چیزی نیست یا هست. اگر مستند باشد، یا مستند به خودش است یا مستند به خودش نیست (یعنی مستند به غیر است.)
اینکه وجود، بدون استناد به چیزی موجود شود چیزی است که از فطرت انسانی خارج است و اصل علیت امری است بدیهی. حال آن امر اگر خودش باشد این خلف در این است که خودش از ابتدا هیچ اقتضایی نداشت زیرا ماهیّت و ممکن نه اقتضای وجود دارد و نه عدم. بنا بر این به ناچار باید وجود هر ممکنی مستند به چیزی خارج از خودش باشد که نامش علت است. تا اینجا بین متکلم و حکیم و هیچ عاقلی اختلاف نیست.
اما اختلاف بین متکلم و حکیم از اینجا شروع می شود و آن اینکه اگر علت محقق شود آیا وجود معلول واجب می شود یا نه. امکان ندارد وقتی علت موجود می شود وجود معلول ضرورت پیدا نکند زیرا اگر وجود معلول ضرورت پیدا نکند این سؤال باقی می ماند که چرا موجود شده است. به عبارت دیگر اگر معلول با وجود علتش همچنان نسبت به وجود و عدم مساوی باشد این سؤال مطرح است که موجود شده است. این سؤال همان موقع که خود به خود می خواست موجود شود نیز باقی بود زیرا همان موقع اگر چیزی قرار بود چیزی بدون علت موجود شود سؤال می شد که چطور شد که او موجود شده است. حال که علت او موجود شده است اگر نسبت معلول به وجود و عدم همچنان مساوی باشد باز همان سؤال مطرح می شود. بنا بر این باید بعد از وجود علت تامه، وجود معلول واجب باشد. البته مخفی نیست که سخن در وجود علت تامه است و الا علت ناقصه اگر محقق شود وجود معلول محقق نخواهد شد.
همین گونه است در صورت عدم زیرا ماهیّت اگر معدوم باشد به سبب این است که علتش موجود نیست و اگر علتش نباشد، عدم معلول برایش ضرورت دارد.
الفصل الخامس الشي‌ء ما لم يجب لم يوجد و فيه بطلان القول بالأولوية (فصل پنجم در این است که شیء تا واجب نشود موجود نمی شود و اینکه خواهیم گفت قول به اولویت باطل است.)
قد تقدم أن الماهية في مرتبة ذاتها ليست إلا هي لا موجودة و لا معدومة (در فصل اول همین مرحله گفتیم که ماهیّت خودش فی حد نفسه چیزی جز خودش نیست و نه موجود است و لا معدومة) و لا أي شي‌ء آخر (و هیچ چیز دیگری هم نیست.) مسلوبة عنها ضرورة الوجود و ضرورة العدم سلبا تحصيليا (و از آن ضرورت وجود و عدم سلب می شود و این سلب، تحصیلی است. تصریح به سلب تحصیلی به این سبب است که حصر مزبور عقلی باشد زیرا دو تا از آنها وجودی است یعنی یا شیء ضرورة الوجود دارد یا ندارد و اگر ندارد یا ضرورة العدم دارد یا ندارد. یعنی هم ضرورت وجود را ندارد و هم ضرورت عدم را ندارد. سلب تحصیلی به این معنا است که نگوییم ضرورت عدم را دارد. بنا بر این این سلب، تحصیلی است هرچند در نتیجه با ایجاب عدولی که اتصال را می رساند یکسان است.) و هو الإمكان (و معنای امکان همین است.) فهي عند العقل متساوية النسبة إلى الوجود و العدم (و ماهیّت نزد عقل متساوی النسبة به وجود و عدم است.) فلا يرتاب العقل في أن تلبسها بواحد من الوجود و العدم لا يستند إليها لمكان استواء النسبة (و عقل شک نمی کند که اگر ماهیّت به یکی از وجود و عدم متصف شده است این استناد به سبب خودش نیست زیرا نسبت او به وجود و عدم یکسان بود.) و لا أنه يحصل من غير سبب (و عقل همچنین شک ندارد که وجود ماهیّت بتواند بدون سبب و بی جهت موجود شود و این خلاف بداهت است.) بل يتوقف على أمر وراء الماهية (بلکه وجود ماهیّت به امری وراء خود ماهیّت متوقف است.) يخرجها من حد الاستواء (که آن را از حد استواء بیرون بیاورد) و يرجح لها الوجود أو العدم (و برای آن وجود یا عدم را ترجیح دهد.) و هو العلة (و آن امر نامش علت است.) و ليس ترجيح جانب الوجود بالعلة إلا بإيجاب الوجود (و ترجیحی که جانب وجود به سبب علت پیدا می کند نیست مگر به اینکه وجود برای او واجب شده است و وجود برای او ضرورت یافته است. البته متکلم می گوید که این ترجیح به حد وجوب نیست.) إذ لو لا الإيجاب لم يتعين الوجود لها (و الا وجوب برای آن ماهیّت متعین نمی شد.) بل كانت جائزة الطرفين (و همچنان نسبت ماهیّت به وجود و عدم یکسان بود) و لم ينقطع السؤال أنها لم صارت موجودة مع جواز العدم لها (و این سؤال همچنان باقی بود که چنین ماهیّتی با اینکه عدم برای او همچنان جایز است چرا موجود شده است.) فلا يتم من العلة إيجاد إلا بإيجاب الوجود للمعلول قبل ذلك (بنا بر این از علت، ایجاد رخ نمی دهد مگر اینکه وجود را برای معلول واجب کند.) و القول في علة العدم و إعطائها الامتناع للمعلول نظير القول في علة الوجود و إعطائها الوجوب (و سخن درباره ی علت عدم و دادن آن علت امتناع را به معلول، نظیر همین سخنی است که علت الوجود و اعطاء آن وجوب را مطرح کردیم.) فعلة الوجود لا تتم علة إلا إذا صارت موجبة (بنا بر این علت وجود نمی تواند تامه باشد مگر اینکه وجود معلول را واجب کند.) و علة العدم لا تتم علة إلا إذا كانت بحيث تفيد امتناع معلولها (و علت عدم نیز نمی تواند علت تامه باشد مگر هنگامی که افاده کند امتناع معلول را.) فالشي‌ء ما لم يجب لم يوجد و ما لم يمتنع لم يعدم (بنا بر این الشیء ما لم یجب لم یوجد و ما لم یمتنع لم یعدم.)


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo