< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/11/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اشکالات وجود ذهنی و تقسیم مفاهیم به واجب، ممکن و ممتنع
گفتیم صورت ذهنیه هرچند حاکی بالذات است ولی این منافات ندارد که خودش فی نفسه موجودیتی داشته باشد و احکام و آثاری بر آن باشد (مانند اینکه مجرد باشد.)
از این بیان جواب از چند اشکال واضح می شود.
اشکال بعدی این است که گفته شده است وجود ذهنی حرفی بود که قدیمی ها به آن قائل بودند زیرا از فیزیولوژی احساس و ادراک اطلاع صحیحی نداشتند ولی امروزه ثابت شده است که صورت جزئیه یعنی ادراک حسی و خیالی به این گونه ایجاد می شود که ما از طریق حواس، با خارج ارتباط برقرار می کنیم و حواس ما از خارج متأثر می شود و این تأثر در همان دستگاه حس یا در اوائل دستگاه عصبی به رموزی تبدیل می شود. این رموز به مغز می رسد و عبارت است از امواجی که هم خاصیت برقی دارد و هم خاصیت مغناطیسی را. این امواج وقتی به مغز برسد، ادراک حاصل می شود.
مثلا در ادراک بصری چشم از موجود خارجی عکسی کوچک می گیرد، این عکس وقتی روی شبکیه می افتد، شبکیه صفحه ای است که روی آن مجموعه ای از اعصاب به شکل میله ای یا مخروطی هست که از آن عکس تحریک می شود. این اعصاب با مغز رابطه دارند و آن تحریک را به مغز منتقل می کنند و ادراک حاصل می شود. آن صورتی که درک شده بود بسیار کوچکتر از امر خارجی است ولی در عین حال، نسبت در آن محفوظ است و واقعیت خارجی به همان اندازه ای که دارد به یک نسبت کوچک می شود. ما نسبت به بخشی از آن تصویر، این درک را داریم که واقعیت خارجی اش چقدر است و بعد کل تصویر را به همان نسبت بزرگ نمایی می کنیم. بنا بر این آنچه در مغز درک می شود که همان امواج و رمز و مانند آن است هر چه باشد با ماهیّت خارج فرق دارد. بنا بر این وجود ذهنی که به این معنا است که ماهیّت همان شیء خارجی وارد ذهن می شود، وجهی ندارد.
جواب آن این است که آنچه مستشکل می گوید هرچند صحیح است ولی همه معد برای ادراک است. ادراک عبارت از آن فعل و انفعالاتی که در مغز ایجاد می شود نیست بلکه ادراک عبارت است از یک امر مجرد که برای نفس حضور پیدا می کند. درک مزبور در موجودی مثالی ایجاد می شود. موجود مثالی چیزی است که آثار ماده مانند رنگ، شکل و حجم و غیره را دارد ولی خود ماده را ندارد. مستشکل خودش قبول دارد که ما آن شیء خارجی را به همان اندازه که هست می بینیم. در حالی که اندازه ی آن در چشم بسیار کوچک است و بعد هم تبدیل به رموز و امواج می شود ولی آنی که ما درک می کنیم نه تصویر کوچک است و نه امواج بلکه عبارت است از آنچه در خارج است و به همان اندازه که در خارج وجود دارد. بنا بر این ادراک نمی تواند آن فعل و انفعالات باشد.
در بحث علم مشخص می شود که علم مجرد است.

و بذلك يندفع أيضا إشكال آخر (و با امر دومی که بیان کردیم اشکال دیگری که بر وجود ذهنی بار شده است دفع می شود) هو أن الإحساس و التخيل على ما بينه علماء الطبيعة (اشکال این است که احساس و تخیل بنا بر آنچه علماء علوم طبیعی مانند فیولوژی و روان شناسی بیان کرده اند) بحصول صور الأجسام بما لها من النسب و الخصوصيات الخارجية في الأعضاء الحساسة (احساس و تخیل به حاصل شدن صور اجسام است با همان نسب و اندازه ای که در خارج دارند و با همان خصوصیات از نظر رنگ و حجم غیره که در این صور در اعضاء حساس بدن حاصل می شوند شکل می گیرد) و انتقالها إلى الدماغ (و بعد اینها به مغز منتقل می شوند) مع ما لها من التصرف في الصور بحسب طبائعها الخاصة (البته آن تصویر به شکل تصویر به مغز منتقل نمی شود بلکه اعضاء حساسه در آن صور تصرف می کنند و آن را به شکل رمز و موج و مانند آن در می آورد. چشم آن را به یک شکل و گوش صدا را به شکل دیگری و مانند آن رمزنگاری می کند.) و الإنسان ينتقل إلى خصوصيات مقاديرها و أبعادها و أشكالها بنوع من المقايسة بين أجزاء الصورة الحاصلة عنده (و انسان به خصوصیات مقدار واقعی و ابعاد و اشکال واقعی منتقل می شود با نوعی از مقایسه که بین اجزاء صوری که نزدش حاصل شده است انجام می دهد. مثلا با کمک به حواس دیگر فهمیده است که فلان بخش از آن صورت، به فلان مقدار است و بعد به همان نسبت ما بقی تصویر را بزرگتر می کند.) على ما فصلوه في محله (طبق آنچه علماء علوم طبیعی در جای خود بیان کرده اند.) و من الواضح أن هذه الصور الحاصلة المنطبعة بخصوصياتها في محل مادي مباينة للماهيات الخارجية (و واضح است که این صوری که حاصل می شوند که با خصوصیات خود در مغز که محلی مادی است منطبع می شوند با ماهیّات مادی که در خارج است مباین هستند. زیرا اینها به شکل امواج و رموز به مغز رسیده اند.) فلا مسوغ للقول بالوجود الذهني (بنا بر این مجوزی برای قائل شدن به وجود ذهنی باقی نمانده است) و حضور الماهيات الخارجية بأنفسها في الأذهان. (که عبارت است از حضور ماهیّات خارجیه فانفسها در ذهن)
وجه الاندفاع (رد آن این است که) أن ما ذكروه من الفعل و الانفعال الماديين عند حصول العلم بالجزئيات في محله (آنچه آنها گفته اند از تأثیر و تأثرهای مادی در اعصاب و مغز و غیره همه صحیح است.) لكن هذه الصور المنطبعة ليست هي المعلومة بالذات (ولی این صوری که در محل مادی مانند چشم، اعصاب و مغز منطبع شده است معلوم بالذات ما نیست.) و إنما هي أمور مادية معدة للنفس (بلکه اینها یک سری امور مادی هستند که نفس را برای درک آماده می کنند و الا بدن که مادی است درکی ندارد) تهيئها لحضور الماهيات الخارجية عندها بصور مثالية مجردة غير مادية (که نفس را آماده می کنند تا ماهیّات خارجیه نزد او حاضر شود آن هم به صورت هایی مثالی و مجرد از ماده) بناء على ما سيتبين من تجرد العلم مطلقا (بنا بر آنچه در مرحله ی یازدهم در فصل اول توضیح خواهیم دارد که علم مطلقا مجرد است. چه عقلی باشد و چه حسی و خیالی.)
بعد علامه اضافه می کند که اگر شما به همین صور مادی قائل شوید که با امر خارجی مباین است این به سفسطه می انجامد یعنی ادراک ما نباید با واقع مطابق باشد.
و قد عرفت أيضا (اشکال دیگر این قول این است) أن القول بمغايرة الصور عند الحس و التخيل لذوات الصور التي في الخارج لا ينفك عن السفسطة. (که قول به مغایرت صور علمی از قبیل حس و تخیل با ذوات صور که در خارج است قابل انفکاک از سفسطه نیست و لازم عقلی آن همان سفسطه می باشد.)

امر سوم: از تبیینی که از وجود ذهنی ارائه کردیم امر سومی روشن می شود و آن اینکه اگر وجود ذهنی عبارت است از ماهیّات اشیاء که در خارج به وجود خارجی موجود است و آثار بر آن مترتب است و همان ماهیّت وقتی به وجود ذهنی موجود می شوند آن آثار بر آنها مترتب نیست بنا بر این باید چیزی وجود ذهنی داشته باشد که هم بتواند دارای آثار باشد و هم نباشد. این همان ماهیّت است که هم با ترتّب آثار سازگار است و هم با عدم آن و نسبت آن به وجود و عدم نیز علی السویة است.
اما اگر چیزی بود که حیثیت آن چیزی جز ترتّب آثار و یا چیزی جز عدم ترتّب آثار نبود، وجود ذهنی برای آن معنا ندارد. بنا بر این حقیقت وجود و هستی نمی تواند وارد ذهن شود زیرا هستی عین حیثیت ترتّب آثار است. بنا بر این اگر بخواهد وارد ذهن شود یعنی چیزی که عین ترتّب آثار است باید بدون آثار باشد که معنایش این است که وجود دیگر وجود نباشد و این انقلاب است و محال.
همچنین است صفات حقیقی وجود مانند وحدت، کثرت، تشخّص، فعلیت، علیت، معلولیت و مانند آن. حقیقت اینها چیزی جز حقیقت وجود نیست و در بحث اصالة الوجود گفتیم که صفات حقیقی وجود عین وجود است و مانند وجود نمی توانند وارد ذهن شوند.
از آن سو عین حیثیت بطلان و پوچی مانند عدم مطلق و صفات آن نیز وجود ذهنی ندارند. بنا بر این حقیقت محالات (نه مفهوم آنها) وارد ذهن نمی شوند. به همین دلیل است که معروف شده که می گویند: محالات عقلیه صورت ذهنی ندارند یعنی ماهیّت ندارند (البته مفهوم دارند و الا نمی توانستیم برای آنها حکم به استحاله کنیم.)
بعد علامه به این مطلب اشاره می کند که اگر چنین است چگونه مفهوم وجود و عدم وارد ذهن می شود و می فرماید: این مطالب را در مبحث علم تبیین می کنیم.

الأمر الثالث (امر سوم این است که) أنه لما كانت الماهيات الحقيقية التي تترتب عليها آثارها في الخارج هي التي تحل الأذهان بدون ترتب من آثارها الخارجية (چون ماهیّات حقیقیه ای که در خارج، آثار آنها بر آنها مترتب می شوند همان هایی هستند که در ذهن حلول می کنند و حال آنکه آن آثار در آنها نیست.) فلو فرض هناك أمر حيثية ذاته عين أنه في الخارج (اگر در جهان موجودی فرض شود که حیثیت و واقعیت و هویت آن عین این باشد که حتما باید در خارج باشد) و نفس ترتب الآثار (و حیثیت ذاتش نفس ترتّب آثار باشد.) كنفس الوجود العيني (مانند خود وجود عینی ) و صفاته القائمة به كالقوة و الفعل و الوحدة و الكثرة و نحوها (و صفات وجود عینی که قائم به آن هستند مانند قوه و فعل و وحدت و کثرت و مانند آن از تشخّص و اصالت. البته مخفی نماند که این قیام از تحلیل ذهن به دست می آید و الا صفات وجود عین وجود هستند نه اینکه چیزی باشند که به وجود قوام داشته باشند.) كان ممتنع الحصول بنفسها في الذهن (بنا بر این ممتنع خواهد بود که خود وجود بنفسه وارد ذهن شود. زیرا آمدن در ذهن مستلزم این است که آن آثار را نداشته باشد که این انقلاب است و محال) و كذا لو فرض أمر حيثية ذاته المفروضة حيثية البطلان و فقدان الآثار كالعدم المطلق (همچنین است اگر فرض کنیم امری باشد که حیثیت ذات و حقیقت و هویت آن حیثیت بطلان و فقدان آثار باشد مانند عدم مطلق چنین چیزی نیز نمی تواند وارد ذهن شود. از آنجا که عدم بطلان محض است علامه از حثیت ذات آن به حیثیت ذات مفروضه تعبیر می کند زیرا فرض می کنیم که اگر حیثیت داشت این گونه بود.) و ما يئول إليه امتنع حلوله الذهن. (و آنچه به عدم مطلق بر می گردد که ممتنع است بتواند در ذهن حلول کند و توسط ذهن تصور شود.)

فحقيقة الوجود و كل ما حيثية ذاته حيثية الوجود و كذا العدم المطلق و كل ما حيثية ذاته المفروضة حيثية العدم يمتنع أن يحل الذهن حلول الماهيات الحقيقية. (بنا بر این حقیقت وجود و مصداق وجود (نه مفهوم آن) و هرچیزی که حیثیت ذاتش حیثیت وجود است مانند صفات وجود و هکذا عدم مطلق و هر چیزی که حیثیت ذات مفروضه اش حیثیت عدم است ممتنع است به شکل ماهیّت حقیقیه وارد ذهن شود یعنی ممتنع است خودشان وارد ذهن شوند. البته مفهوم آنها که از آنها حکایت می کند می تواند وارد ذهن شود.) و إلى هذا يرجع معنى قولهم إن المحالات الذاتية لا صورة صحيحة لها في الأذهان. (و به همین بر می گردد معنای قول فلاسفه که می گویند محالات ذاتی، صورت درستی در ذهن ندارند یعنی حقیقت آنها وارد ذهن نمی شود.) و سيأتي إن شاء الله بيان كيفية انتزاع مفهوم الوجود و ما يتصف به و العدم و ما يئول إليه في مباحث العقل و العاقل و المعقول (بعد ان شاء الله بیان می کنیم که اگر اینها نمی توانند وارد ذهن شوند پس مفهوم آنها چگونه وارد ذهن می شود. در مبحث عقل و عاقل و معقول چگونگی انتزاع مفهوم وجود و عدم و آنچه به آن مرتبط می شود را بیان می کنیم.)

مرحله ی چهارم: تقسیم وجوب به واجب و ممکن
وجوب تقسیم می شود به چیزی که وجود برایش ضرورت دارد و چیزی که وجود برایش ضرورت ندارد.
این بحث چون مبتنی بر حصری است که به مواد ثلاث احتیاج دارد و علاوه بر آن، ممتنع خود دارای احکامی است که مانند عدم هرچند موضوع فلسفه نیست ولی فیلسوف باید از آن بحث کند، لذا مواد ثلاث را ابتدا مطرح می کنیم.
مواد ثلاث در منطق آمده است و در فلسفه نیز همان ها وجود دارد. در منطق آمده است هر محمولی را وقتی با موضوعش می سنجیم در آن نسبتی وجود دارد که متصف است به کیفیتی که در واقع و نفس الامر وجود دارد. این کیفیت از سه حال خارج نیست و آن اینکه:
نسبت محمول به آن موضوع یا ضرورت دارد یعنی باید آن محمول برای آن موضوع محقق باشد و یا عدمش ضرورت دارد و یا هیچ کدام برای آن ضرورت ندارد. اولی را واجب یا ضروری، دومی را ممتنع یا محال و سومی را ممکن می نامند.
همین معنا که در منطق است در فلسفه نیز هست با این فرق که در منطق، چون بحث در کیفیت نسبت قضایا است، قضیه هم می تواند هلیلت بسیطه باشد و هم هلیت مرکبه یعنی منطقی کار ندارد که محمول چیست و از محمولی که با موضوع سنجیده می شود سخن می گوید. اما از آنجا که موضوع در فلسفه وجود است، اشیاء را با وجود می سنجد بنا بر این می گوید: هر مفهومی را وقتی با وجود می سنجیم یکی از آن سه نسبت را داراست. بنا بر این قضایا در فلسفه مخصوص به هلیات بسیطه می شود. بنا بر این یا آن مفهوم به گونه ای است که وجود برایش ضرورت دارد مانند واجب تعالی یا ضرورت دارد که معدوم باشد مانند اجتماع نقیضین و یا اینکه وجود و عدم هیچ کدام برایش ضرورت ندارد مانند ماهیّت انسان و غیر انسان.
ما اکنون در این مواد ثلاث بحث می کنیم ولی واضح است که بحث اصلی در فلسفه از واجب و ممکن است و اگر از ممتنع بحث می کنیم این بحث تبعی می باشد.
به هر حال حصر مواد در سه مورد فوق یک قضیه ی منفصله ی حقیقیه است که قضیه ای است که اطراف آن نه قابل اجتماع است و نه قابل ارتفاع. تقسیم فوق دوتایی نیست که بین نفی و اثبات دائر باشد بنا بر این برای اثبات آن باید به چند قضیه ی منفصله ی حقیقیه تمسک جست و هر قضیه از آن دو طرف داشته باشد که نقیضین باشند یعنی یکی وجودی و دیگری عدم آن باشد یعنی امر آنها دائر بین نفی و اثبات باشد. از این رو می گوییم: هر مفهومی که به وجود نسبت داده می شود یا وجود برای آن ضرورت دارد یا نه. آنی که وجود برایش ضرورت ندارد یا عدم برایش ضرورت دارد یا نه.

المرحلة الرابعة في مواد القضايا الوجوب و الامتناع و الإمكان و انحصارها في ثلاث (مرحله ی چهارم در موارد قضایا که عبارتند از وجوب و امتناع و امکان و اینکه موارد قضایا در همین سه مورد منحصر است. فرق مواد با جهت در این است که جهت عبارت است از آنچه که تصور شده و احیانا در قضیه بیان شده است ولی ماده همان کیفیت واقعی و نفس الامری است که گاه آن را درست تصور می کنیم و گاه به خطا می رویم یعنی گاه آنچه تصور می کنیم مطابق واقع است ولی گاه مباین با آن نیست ولی کاملا مشابه با آن هم نیست و یک نوع سازگاری با آن دارد.)
و المقصود بالذات فيها بيان انقسام الموجود إلى الواجب و الممكن و البحث عن خواصهما (آنچه در این مرحله درصدد بیان آن هستیم تقسیم موجود به واجب و ممکن و بحث از خواص آنها است. موجود یعنی هر آنچه می تواند متصف به وجود شود مانند مفهوم الله که متصف به وجود می شود بالضرورة و مفاهیم ماهوی که متصف به وجود می شوند بالامکان. همان گونه که گفتیم علاوه بر بحث وجود، بحث خواص و صفات وجود نیز در فلسفه داخل است.) و أما البحث عن الممتنع و خواصه فمقصود بالتبع و بالقصد الثاني و فيها ثمانية فصول (اما بحث از ممتنع و خواص آن به قصد ثانی و بالتبع در فلسفه بحث می شوند زیرا از آنها در فلسفه برای بحث های اصلی استفاده می شود. و در این مرحله هشت فصل وجود دارد.)
الفصل الأول في أن كل مفهوم إما واجب و إما ممكن و إما ممتنع (فصل اول در این است که هر چیزی که انسان می فهمد یا واجب است یا ممکن است و یا ممتنع. بنا بر این موضوع در این فصل، مفهوم است.)
كل مفهوم فرضناه ثم نسبنا إليه الوجود (هر مفهومی که فرض کنیم و وجود را به عنوان محمول به آن نسبت دهیم) فإما أن يكون الوجود ضروري الثبوت له و هو الوجوب (یا وجود برایش ضرورت دارد که به آن وجوب می گوییم.) أو يكون ضروري الانتفاء عنه (یا وجود ضروری الانتفاع از آن است یعنی ضرورت دارد که وجود نداشته باشد) و ذاك كون العدم ضروريا له و هو الامتناع (یعنی ضرورت دارد که عدم برایش ثابت باشد زیرا ارتفاع نقیضین محال است که به آن امتناع می گویند.) أو لا يكون الوجود ضروريا له و لا العدم ضروريا له و هو الإمكان (یا اینکه نه وجود برایش ضرورت دارد و نه عدم که به آن امکان می گویند.) و أما احتمال كون الوجود و العدم معا ضروريين له فمندفع بأدنى التفات فكل مفهوم مفروض إما واجب و إما ممتنع و إما ممكن. (و اما این احتمال که مفهومی باشد که هم وجود برایش ضرورت داشته باشد و هم عدم با کمترین توجه دفع می شوند زیرا ذهن این باور را دارد که اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است. بنا بر این هر مفهومی یا واجب است و یا ممتنع و یا ممکن.) و هذه قضية منفصلة حقيقية (و این یک قضیه ی منفصله ی حقیقیه است.) مقتنصه من تقسيمين دائرين بين النفي و الإثبات (که استخراج شده است از دو تقسیم منفصله ی حقیقیه که امرشان دائر بین نفی و اثبات است. مانند تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف که می گوییم: کلمه یا معنای مستقلی دارد یا ندارد و آنی که ندارد حرف است. آنی که معنای مستقلی دارد یا مقترن به زمان هست که فعل است یا نیست که اسم است.) بأن يقال كل مفهوم مفروض فإما أن يكون الوجود ضروريا له أو لا (به این گونه که هر مفهومی که تصور می شود یا وجود برایش ضرورت دارد یا نه.) و على الثاني فإما أن يكون العدم ضروريا له أو لا (اگر وجود برایش ضرورت ندارد یا عدم برایش ضرورت دارد یا نه.) الأول هو الواجب و الثاني هو الممتنع و الثالث هو الممكن. (اولی را واجب، دومی را ممتنع و سومی را ممکن می نامند.)
و الذي يعطيه التقسيم من تعريف المواد الثلاث (آنی که تقسیم فوق از تعریف مواد ثلاث ارائه کرده است این است که) أن وجوب الشي‌ء كون وجوده ضروريا له (وجوب شیء یعنی وجود شیء برایش ضرورت دارد.) و امتناعه كون عدمه ضروريا له (و امتناع شیء یعنی عدم برای شیء ضرورت دارد) و إمكانه سلب الضرورتين بالنسبة إليه (و امکان شیء یعنی سلب ضرورت وجود و عدم از شیء.) فالواجب ما يجب وجوده و الممتنع ما يجب عدمه و الممكن ما ليس يجب وجوده و لا عدمه. (بنا بر این واجب یعنی چیزی که وجود برایش واجب است و ممتنع یعنی چیزی که عدم برایش واجب است و ممکن یعنی چیزی که نه وجود برایش ضرورت دارد نه عدم.)


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo