< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/10/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: وجود رابط و مستقل
بحث در این است که آیا بین وجود رابط و مستقل اختلاف نوعی وجود دارد یا نه. مراد از اختلاف نوعی در اینجا این است که آیا می توان رابط را مستقل فرض کرد یا نمی شود. اگر نشود، معنای آن اختلاف نوعی است یعنی رابط به گونه ای است که نوعا نمی شود حتی در لحاظ هم مستقل باشد. اما اگر بگوییم که می توان آن را مستقل لحاظ کرد، دیگر اختلاف نوعی ندارد.
بعدا خواهیم گفت که تمام موجودات، وجود رابط هستند و حال آنکه گفتیم وجود رابط ماهیّت ندارد بنا بر این هیچ موجودی بجز باری تعالی نباید ماهیّت داشته باشد.
از آنجا که می توانیم رابط ها را مستقلا لحاظ کنیم پس اختلاف نوعی وجود ندارد.
مثلا در بحث فلسفی مطرح شده است که وجود معلول وجود رابط است و حال آنکه هر معلولی مستقل قابل دیدن است که یا از ماهیّت جوهری انتزاع می شوند و یا عرضی. جوهر و عرض رابط نیست یعنی وجودش فی غیره نیست بلکه فی نفسه است.
همچنین همه ی حروف بلا شک از مفاهیم ربطی هستند ولی مستقلا قابل لحاظ می باشند و بدین سبب است که برای آنها معناهایی ذکر می شود. اگر قرار بود معنای حروف غیر مستقل باشد چگونه می شد در مورد حرفی مانند (مِن) بگوییم که به معنای ابتدای غایت است.
از آنچه گفته شده سه مطلب نتیجه گرفته می شود:
مطلب اول این است که مفهوم تابع وجودی است که از آن انتزاع می شود بدین معنا که اگر آن وجود، مستقل بود، مفهوم نیز مستقل می باشد و اگر رابط بود مفهوم نیز مفهوم رابط خواهد بود. البته وجود مستقل که مفهوم مستقل دارد گاه واقعا مستقل است و گاهی بالفرض و الاعتبار مستقل می باشد. یعنی ما ابتدا وجود رابط را مستقلا لحاظ می کنیم و رابط بودن آن را در نظر نمی گیریم مثلا معلول، وجودش در داخل وجود علت است یعنی اگر کسی بخواهد وجود معلول را بفهمد امکان ندارد که وجود علت را نفهمد. ولی ذهن این قدرت را دارد که این را از آن ارتباط جدا کند و مستقل اعتبار نماید و در اینجاست که برای آن مفهوم مستقلی در نظر می گیرد. بنا بر این مفهوم فی حد نفسه نسبت به رابط بودن و مستقل بودن لا بشرط است.

و يتفرع على ما تقدم أمور الأول أن المفهوم في استقلاله بالمفهومية و عدم استقلاله تابع لوجوده الذي ينتزع منه (امر اول این است که مفهوم در استقلالش به مفهومیت و عدم آن، تابع وجودی است که از آن انتزاع می شود.) و ليس له من نفسه إلا الإبهام (و برای مفهوم چیزی جز ابهام از نظر استقلال و عدم آن نیست. یعنی وضع او از قبیل لا بشرط است و در مفهوم، نه ربط خوابیده است و نه استقلال بلکه تابع وجودی است که از آن انتزاع می شود.) فحدود الجواهر و الأعراض ماهيات جوهرية و عرضية بقياس بعضها إلى بعض (حدها مانند تعاریف حدی جواهر و اعراض، ماهیّاتی جوهری و عرضی یعنی مفاهیم مستقل جوهری و عرضی هستند ولی این زمانی است که بعضی را با بعضی مقایسه می کنیم که می بینیم یکی روی پای خودش ایستاده است ولی دیگری چنین نیست.) و بالنظر إلى أنفسها (ولی این زمانی است که وقتی به خودشان نگاه می کنیم و ارتباط آنها را با وجودی که از آنها انتزاع شده است در نظر نمی گیریم.) و روابط وجودية بقياسها إلى المبدإ الأول تبارك و تعالى (ولی همان مفاهیم که از جواهر و اعراض داریم یک سری مفهوم های رابط هستند و این در حالی است که آنها را با مبدأ اول که خداوند است می سنجیم.) و هي في أنفسها مع قطع النظر عن وجودها لا مستقلة و لا رابطة. (و این حدود جواهر و اعراض فی حد نفسشان با قطع نظر از وجودشان نه مستقل هستند و نه رابط. زیرا رابط و مستقل بودن مفهوم تابع چیزی است که از آن فهمیده می شود.)

مسأله ی دوم این است که هرچند ما در اثبات وجود رابط، رابطی را اثبات کردیم که قائم به طرفین بود. یعنی چیزی که در خارج بین موضوع و محمول محقق می باشد. گفتیم که اگر چیزی در ذهن باشد صدق آن به این است که به تمام اجزائش با واقع مطابق باشد. بنا بر این هم موضوع آن باید در خارج باشد و هم محمول آن و هم رابطه ی بین موضوع و محمول. با این حال در بحث علت و معلول می آید که رابط دیگری نیز وجود دارد که قائم به طرف واحد است و فقط قائم به علت می باشد. وجود رابطی که قائم به طرفین است را ربط مقولی یا اضافه ی مقولی می نامند یعنی اگر اضافه ی مقولی بخواهد محقق شود آن ربط که قائم به طرفین است هم باید محقق شود (معنای اضافه در اینجا این نیست که این ربط یکی از ماهیّات است زیرا گفتیم که وجود رابط ماهیّت ندارد. اضافه در اینجا در معنای دیگری استعمال شده است.)
و وجود رابطی که قائم به طرف واحد باشد را اضافه ی اشراقی می نامند.

الثاني أن من الوجودات الرابطة ما يقوم بطرف واحد (بعضی از وجودات رابط به یک طرف قائم است که به آن ربط اشراقی و اضافه ی اشراقی می گویند البته اضافه ی اشراقی بیشتر متعارف است.) كوجود المعلول بالقياس إلى علته (مانند وجود معلول به قیاس به علتش) كما أن منها ما يقوم بطرفين كوجودات سائر النسب و الإضافات (کما اینکه بعضی از وجودات رابط قائم به دو طرف است مانند وجودات بقیه ی نسب و اضافات. اضافات عطف تفسیر است و مراد از آن ماهیّتی نیست که یکی از اعراض است بلکه در عبارت فوق معنای لغوی اضافه به کار رفته است.).

مسأله ی سوم: اگر همه ی معالیل وجود رابط هستند و در بحث اثبات واجب هم خواهیم گفت که واجب واحد است و شریک ندارد بنا بر این همه ی وجودات بجز یک وجود، وجود رابط هستند و فقط همان یک وجود مستقل می باشد.
الثالث أن نشأة الوجود لا تتضمن إلا وجودا واحدا مستقلا (مسأله ی سوم این است که در نشأت وجود فقط حاوی یک وجود واحد و مستقل است) هو الواجب عز اسمه و الباقي روابط و نسب و إضافات (که همان واجب تعالی است بنا بر این آنچه غیر اوست همه روابط و نسب و اضافات است. اضافات در اینجا عطف تفسیر است.)

بعد از آنکه وجود را به رابط و مستقل تقسیم کردیم اضافه می کنیم که وجود مستقل خود بر دو قسم است.
وجود مستقل وجودی است که فی نفسه باشد یعنی وجودی که عدم را از ماهیّت خودش طرد می کند. یعنی وقتی محقق می شود ماهیّت آن که تا قبل از آن معدوم بود اکنون موجود می شود.
در مقابل آن وجود رابط است که وقتی موجود می شود ماهیّتی که معدوم بود موجود نمی شود زیرا ماهیّت ندارد.
از آنکه که خداوند نیز وجود مستقل است و ماهیّت ندارد باید معنای ماهیّت را توسعه داد و گفت که مراد از آن مفهوم مستقل است چه ماهیّت باشد چه مفهوم مستقل غیر ماهوی. بنا بر این وجود مستقل به این معنا است که یک مفهوم مستقلی است که تا وجود، نیامده بود آن مفهوم مستقل به حمل شایع معدوم بود (هرچند به حمل اولی یعنی خود مفهوم بما هو مفهوم موجود بود.) مثلا تا وقتی که وجود انسان محقق نشده است انسان می تواند به حمل شایع که هما مصداق انسان است موضوع قرار گیرد و گفته شود که معدوم است. و الا انسان به حمل اولی که همان مفهوم انسان است موجود است زیرا در ذهن موجود است و تا تصور نشود نمی تواند آن را موضوع قرار داد و حکمی بر آن بار کرد. حال وقتی انسان در خارج از نظر مصداق موجود شد، مفهوم آن دیگر معدوم نیست.
به همین دلیل به این نوع وجود، فی نفسه می گویند یعنی وجودش در خودش است و مانند وجود فی غیره نیست که وجودش در دیگری است.
البته مخفی نماند که ماهیّت بعد از وجود حاصل می شود و قبل از وجود نیست و اینکه می گوییم که وجود از ماهیّت خود طرد عدم می کند به اعتبار ذهنی است که وجود ماهیّت را به قبل از وجودش امتداد می دهد و می گوید که آن ماهیّت قبلا متصف به عدم بود و بعد که وجود آن آن عدم را از ماهیّت طرد کرد.
همین وجود فی نفسه که از ماهیّت یا مفهوم خودش طرد عدم می کند خود بر دو قسم است گاه لغیره است و گاه لنفسه. لغیره یعنی علاوه بر اینکه ماهیّت خود را موجود می کند و عدم را از آن طرد می کند از یک چیز دیگر نیز عدمی را طرد می کند. بنا بر این با آمدن آن دو طرد عدم محقق می شود. البته طرد عدم از دیگری، طرد عدم از ماهیّت آن نیست و الا اگر یک وجود بخواهد از ماهیّت دیگری هم طرد عدم کند معنای آن این است که آن ماهیّت هم باید ماهیّت خودش شود یعنی با آمدن یک وجود، دو ماهیّت به وجود آید که در نتیجه باید یک شیء دو چیستی داشته باشد که همان تناقض است و محال یعنی یک شیء که یک شیء است باید دو شیء باشد. بنا بر این عدم دیگر، عدمی است که مقارن با ماهیّت یک موجود است و زائد بر آن می باشد و با وجود مزبور آن عدم از بین می رود.
مثلا علم به عنوان یک کیف نفسانی، تا وجودش نیاید معدوم است. اما وجود علم که همان صورت ذهنی است اگر محقق شود، علم محقق می شود یعنی ماهیّت کیف نفسانی که همه چیز روشن به اوست و خودش روشن بالذات است محقق می شود. علم خودش نمی تواند موجود شود بلکه باید در جایی موجود شود. آن جا قبلا متصف به عدم و جهل بود که جهل همان عدم الملکه ی علم است. در نتیجه با محقق شدن علم، جهل از بین می رود. جهل ماهیّت زید نیست بلکه صفت و عدمی زائد بر ماهیّت زید است که مقارن با زید است. البته مخفی نماند که عدم، وجودی ندارد تا بتواند مقارن با چیزی باشد و این به اعتبار عقل شکل می گیرد.
دلیل بر وجود چنین وجودی اعراض است. زیرا اعراض وقتی در چیزی محقق می شوند موضوع آنها به عدم آنها متصف بود و با آمدن آنها موجود مزبور عدمی را از دست می دهند. همچنین تمامی صوری که در ماده ای محقق می شوند. مثلا صورت مایی که محقق می شود ماهیّت ماء موجود می شود و در نتیجه طرد عدم از ماهیّت خود می کند ولی اکسیژن و هیدروژن هم به وصف ماء بودن متصف نبودند و آنها هم بعد از ماهیّت مائیت به مائیت متصف می شوند.
بنا بر این وجود لغیره مساوی است با اعراض و صور منطبعه در ماده و مجموع این دو وجود لغیره را تشکیل می دهند. وجود لغیره را نباید مساوی با اعراض دانست.
وجود لنفسه احتیاج به اثبات نمی خواهد. وجود لنفسه آن است که بعد از موجود شدن از ماهیّت خودشان طرد عدم می کند.

الفصل الثالث في انقسام الوجود في نفسه إلى ما لنفسه و ما لغيره (فصل سوم در اینکه وجود فی نفسه به وجود لنفسه (که فقط مال خودش است) و لغیره (که وجودش هم مال خودش است و هم مال دیگری) تقسیم می شود.)
ينقسم الموجود في نفسه إلى ما وجوده لنفسه و ما وجوده لغيره و المراد بكون وجود الشي‌ء لغيره أن يكون وجوده في نفسه و هو الوجود الذي يطرد عن ماهيته العدم هو بعينه طاردا للعدم عن شي‌ء آخر (مراد از اینکه وجود شیء لغیره است این است که وجود فی نفسه که همان وجود مستقل است که از ماهیّت خود عدم را طرد می کند از چیز دیگری هم عدم را طرد می کند. البته این دو کار به تحلیل عقل است نه اینکه در خارج نیز دو کار صورت گرفته باشد.) لا لعدم ماهية ذلك الشي‌ء الآخر و ذاته (اینکه عدم را از چیز دیگری طرد می کند به این معنا نیست که عدم ماهیّت و ذات شیء دیگر را از آن طرد کند یعنی نمی تواند یک شیء عدم را از ماهیّت خود و دیگری طرد کند.) و إلا كانت لموجود واحد ماهيتان و هو محال (و الا یک موجود باید دو ماهیّت داشته باشد و حال آنکه این محال است زیرا لازمه اش آن است که یک موجود دو موجود باشد.) بل لعدم زائد على ماهيته و ذاته (بلکه طارد عدمی است که زائد بر ماهیّت و ذات شیء دیگر است.) له نوع من المقارنة له (و برای آن عدم یک نوع مقارنت با آن شیء دیگر وجود دارد. البته اگر می گوییم که عدم با چیزی مقارن است این به اعتبار ذهن است که برای عدم که پوچ است واقعیتی می پندارد.) كالعلم الذي يطرد بوجوده العدم عن ماهية نفسه (مانند علم که تا وجود می یابد، ماهیّت علم که تا به حال معدوم بود موجود می شود.) و هو بعينه يطرد الجهل الذي هو عدم ما عن موضوعه. (و در عین حال همان علم، جهلی را که یک نوع عدم است و عدم ملکه می باشد را از موضوع خود طرد می کند.)
و الحجة على تحقق هذا القسم أعني الوجود لغيره وجودات الأعراض (دلیل بر وجود این قسم یعنی وجود لغیره یکی وجودات اعراض است) فإن كلا منها كما يطرد عن ماهية نفسه العدم يطرد عن موضوعه عدما ما زائدا على ذاته (که هر یک از وجودهای اعراض که همانگونه که از ماهیّت خود، عدم را طرد می کند از موضوع خود نیز عدمی را طرد می کند که زائد بر ذات آن موجود است.) و كذلك الصور النوعية المنطبعة (و دومین دلیل وجود صوری است که در ماده منطبع هستند. البته اختصاص به صور نوعیه ندارد ولی صور نوعیه بنا بر قول و انکار هیولی هر دو دلیل بر مدعی است ولی صور جسمیه فقط بنا بر قول به هیولی می تواند دلیل باشد.) فإن لها نوع حصول لموادها (و این صور نوعیه یک نوع وجود برای مواد نیز دارند علاوه بر اینکه برای خودشان نیز یک نوع وجود دارند.) تطرد به عن موادها لا عدم ذاتها بل نقصا جوهريا (این صورت جوهریه به وسیله ی حصول برای مواد، یک نوع عدمی را از آن مواد طرد می کنند و یک نقص جوهری را طرد می کنند. این نقص نقص عرضی نیست بلکه جوهری است.) تكمل بطرده (و آن مواد به طرد این نقص جوهری کامل می شوند.) و هو المراد بكون وجود الشي‌ء لغيره و ناعتا. (و همین کامل کردن یک وجود دیگر است که می گوییم وجود شیء لغیره است و وصف ساز برای شیء دیگری است.)
و يقابله ما كان وجوده طاردا للعدم عن ماهية نفسه فحسب (مقابل لغیره وجودی است که فقط عدم را از ماهیّت خودش طرد می کند. البته لفظ ماهیّت در اینجا اعم از ماهیّت اصطلاحی است و به معنای مفهوم مستقل است زیرا وجود واجب که عدم را از خودش طرد می کند ماهیّت ندارد.) و هو الوجود لنفسه (و به آن وجود لنفسه می گویند.) كالأنواع التامة الجوهرية كالإنسان و الفرس و غيرهما. (مانند انواع تام جوهری مانند انسان و فرس نه صورت انسانی و فرسی.)
فتقرر أن الوجود في نفسه ينقسم إلى ما وجوده لنفسه و ما وجوده لغيره و ذلك هو المطلوب. (بنا بر این ثابت شد که وجود فی نفسه به دو قسم لفسه و لغیره تقسیم می شود و مطلوب ما نیز همین است.)

با بیانی که ارائه کردیم روشن شد که اعراض از شؤون جواهر هستند و از حالات جواهر می باشند بنا بر این برای خودشان وجود مستقلی ندارند.
البته مخفی نماند که این وجود مستقلی که در مقابل جوهر است و از آن سخن می گوییم با وجود مستقلی که در مقابل وجود فی غیره است فرق دارد. چون عرض، نسبت به نسبت وجود مستقلی دارد ولی نسبت به جوهر وجود مستقلی نیست. کما اینکه صور نوعیه نیز همین گونه اند و وجودی جدای از مواد خود ندارند بلکه برای مواد خود موجود می شوند.
و يتبين بما مر أن وجود الأعراض من شئون وجود الجواهر التي هي موضوعاتها (و روشن شد از آنچه گذشت که وجود اعراض از شؤون جواهری هستند که آن جواهر همان موضوعات آنها است. یعنی عرض، شأن همان جوهری است که موضوع خودش است و عرض وصف همان جوهر است که موضوع خودش است.) و كذلك وجود الصور المنطبعة غير مباينة لوجود موادها. (همچنین وجود صور منطبعه، نمی تواند از وجود موادش جدا باشد بلکه صور نوعیه وصف برای ماده است و برای آن ماده موجود می باشد. مثلا سفیدی کاغذ شأن جوهری است که موضوع خودش است و آن سفیدی روی آن نیست بنا بر این سفید کاغذ شأن برای گچ نیست.)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo