< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/07/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فروعی که بر اصالة الوجود مترتب می شود
بعد از تفسیر و اثبات اصالة الوجود به بیان فروعی پرداختیم و به فرع دوم رسیده ایم:
احکامی که مال ماهیّت است برای وجود نخواهد بود زیرا ماهیّت چیزی جز اعتبار ذهنی نیست و حقیقت خارجی ندارد. بنا بر این احکامی مانند کلی بودن فقط از احکام ماهیّت است یعنی فقط ماهیّت است که قابل انطباق بر افراد است و همچنین جزئی بودن که همان جزئی اضافی است یعنی مندرج بودن یک شیء تحت شیء دیگر که کلی است. (اعم از اینکه خودش جزئی حقیقی باشد یا کلی) همچنین است نوع بودن و جنس و فصل بودن و عرض خاص و یا عام بودن که همه از احکام ماهیّت به حساب می آید و در وجود، جاری نیست. به عنوان نمونه، نوع بودن به معنای مقول بودن در جواب ما هو است هنگامی که از اشیاء متفق الحقیقة سؤال شود که فقط اعتباری ذهنی است. همچنین است که در جواب ما هو است و یا فصل که مقول در جواب ایّ شیء هو فی ذاته می باشد. یا خاصه و عرضی عام که مقول هستند در حالی که وجود که حقیقت عینی است قابل قول یعنی حمل نیست. چیزی را می شود حمل کرد که در ظرف ذهن، وجود داشته باشد و آن فقط ماهیّت است که مفهومی است که در ذهن، موجود می باشد. همچنین است جوهر بودن که از اقسام ماهیّت است و به معنای این است که ماهیّتی است که اگر در خارج موجود شود در موضوع موجود نمی شود. همچنین است کم که عبارت است از ماهیّتی عرضی که بالذات قبول قسمت وهمیه می کند. هیچ یک از آنها در مورد وجود معنا ندارد.
دلیل عام و کلی برای آن این است که تمامی این صفات که برای ماهیّت است زیرا ماهیّت را از این جهت لحاظ کردیم که بر اموری منطبق است و بر آنها صادق است و بر آنها حمل می شود مانند کلیّت، نوعیت، جوهریت و مانند آن و از آن جهت که ماهیّت مندرج تحت امری است مانند جزئیت.
بنا بر این تمامی صفات ماهیّت از یکی از آن دو جهت فوق است یا به خاطر صدق و حمل آن بر اموری است یعنی بر اموری منطبق است و یا به سبب اندارج آن تحت امری دیگر است. این در حالی است که وجود که حقیقتی عینی است نه انطباق در آن معنا دارد و نه اندراج زیرا این دو از امور ذهنی است و در خارج نمی تواند اتفاق بیفتد.
بله مفهوم وجود مانند مفهوم ماهیّت است و ذهنی می باشد ولی بحث ما در اصالة الوجود در مفهوم وجود نیست بلکه در حقیقت خارجی است. بنا بر این احکام ماهیّت بر مفهوم وجود جاری است مثلا مفهوم وجود بر موجودات مختلفی حمل می شود و این همان است که گفتیم، وجود مشترک معنوی است.
حال که صفات ماهیّت در مورد وجود جاری نیست چند حکم دیگری هم روشن می شود:
یکی این است که وجود، مساوق و عین تشخّص است. تشخّص وصفی است شخصی و اضافه به غیر ندارد یعنی هر وجودی متشخص است و این تشخّص همان وجود آن شیء است. البته بین مساوقت و مساوات فرقی است که بعدا به آن اشاره می کنیم.
دوم این است که وجود نمی تواند مِثل داشته باشد و گاه تعبیر می کنند الوجود لا ثانی له. مِثل در اصطلاح فلسفه (که اخص از مثل در عبارت منطق است) عبارت است از اینکه یک چیز با چیز دیگر، هر دو فرد برای یک ماهیّت نوعیه باشد و مراد از نوع هم نوع حقیقی است. مثلا زید و عمرو، مِثلان هستند. و همچنین است آب در این استکان و آب در استکانی دیگر. وجود، مِثل ندارد زیرا در صورت ابتدا باید ماهیّت نوعیه داشته باشد و این در حالی است که گفتیم، وجود، مندرج تحت چیزی نیست.
اشکال نشود که انسان بر زید یعنی همان وجود زید است صدق می کند و همچنین بر وجود خارجی عمرو صدق می کند زیرا می گوییم: صدق و حمل مربوط به ذهن است و اگر می گوییم: این بر آن صدق می کند، این از باب مسامحه است و منظور این است که وقتی زید را می فهمیم، ماهیّتی در ذهن به نام حیوان ناطق به وجود می آید ولی این ماهیّت به شرط شیء است یعنی خصوصیاتی دارد مانند اینکه مذکر است و جوان و عالم و یک سری خصوصیات دیگر. انسان که ماهیّت نوعیه است بر این ماهیّت که بشرط شیء است صدق می کند نه بر آن امر خارجی. زیرا اگر بخواهد بر آن امر خارجی صدق کند یا باید آن ماهیّت انسان، که امری است خارجی در خارج بیاید که این انقلاب است و محال (یعنی در عین اینکه ذهنی است ذهنی نباشد و خارجی باشد.) یا اینکه وجود خارجی در عین خارجیت، وجود ذهنی داشته باشد که آن هم انقلاب است و محال. بنا بر این وجودات خارجی مِثلان دو فرد مندرج تحت یک ماهیّت نوعیه نیستند.
از احکام دیگر وجود این است که وجود، ضد ندارد که از آن تعبیر می کنند به الوجود لا ضد له و لا غیر له. این برای آن است که ضد در اینجا همان ضد اصطلاحی است که در بحث وحدت و کثرت می آید که عبارت است از: امران وجودیان یتعاقبان علی موضوع واحد (یعنی اگر یکی روی موضوع آمده باشد و دیگری هم بخواهد بیاید باید اولی برود و دومی به جایش بیاید) داخلان تحت جنس قریب بینهما غایة الخلاف. تعریف فوق حاوی قیودی است که هیچ کدام از آنها بر وجود صادق نیست. اولا یتعاقبان علی موضوع واحد بر آن صادق نیست زیرا تعاقب بر موضوع واحد از صفات عرض است و عرض هم از اقسام ماهیّت است. همچنین اندراج تحت جنس قریب بر وجود صادق نیست زیرا گفتیم که وجود، مندرج تحت چیزی نیست.
هچنین در مقابل وجود چیزی نیست که بین آن و وجود غایة الخلاف باشد. بله وجود با عدم غایة الخلاف دارد ولی عدم، چیزی نیست. از این رو می گویند که تقابل وجود با عدم، تقابل تناقض است نه تضاد. تقابل تناقض هم در حالی است که ما برای عدم واقعیتی را اعتبار می کنیم و بعد وجود را با آن می سنجیم و الا عدم، هیچ چیز نیست و حتی تقابل وجود با عدم معنا ندارد تا بخواهد این تقابل از جنس تناقض باشد یا چیزی دیگر. (در بحث آینده توضیح می دهیم که چگونه می توان برای عدم واقعیتی را لحاظ کرد.)

و ثانيا (حکم دوم این است که) أن الوجود لا يتصف بشي‌ء من أحكام الماهية (وجود به هیچ یک از احکام ماهیّت متصف نمی شود احکامی مانند:) كالكلية (یعنی کلی اضافی به این معنا که قابل انطباق بر اشیایی را داشته باشد خواه آن اشیاء کلی باشند یا جزئی مانند حیوان که منطبق است انسان و بقر و غنم و یا جسم که بر نامی و غیر نامی منطبق است و یا جوهر که منطبق بر جسم، عقل، نفس و مانند آنها است.) و الجزئية (یعنی غیر منطبق بودن تحت چیزی. مراد از جزئی نیز همان جزئی اضافی است یعنی جزئی مندرج تحت کلی و کلی منطبق بر جزئی است. مراد جزئیت حقیقی نیست زیرا جزئیت حقیقی به معنای امتناع صدق بر کثیرین، چیزی است که از صفات وجود است نه ماهیّت. ماهیّت در هر صورت کلی است یعنی قابل انطباق بر کثیرین و امکان ندارد جزئی باشد. بنا بر این جزئیت به معنای تشخّص و امتناع صدق بر کثیرین نیست.) و كالجنسية و النوعية و الفصلية و العرضية الخاصة و العامة و كالجوهرية و الكمية و الكيفية و سائر المقولات العرضية فإن هذه جميعا أحكام طارئة على الماهية من جهة صدقها و انطباقها علی شیء (علت اینکه اینها بر وجود بار نمی شود این است که که همه ی اینها احکامی هستند که بر ماهیّت بار می شوند (به خاطر یکی از این دو جهت است) یا به سبب این است که ماهیّت بر چیزی (افراد یا انواع دیگری) منطبق می شود مثلا جنس چیزی است که منطبق بر انواع مختلف است و نوع چیزی است که منطبق بر افراد متعددی است. انطباق به معنای حمل است و محمول بر افراد و انواعی است. یا مثلا جوهریتی یعنی ما یقال فی جواب ما هو و (یقال) یعنی حمل می شود. بنا بر این همه ی احکام فوق، منهای جزئیت قابلیت انطباق بر چیزی دارند.) كصدق الإنسان و انطباقه على زيد و عمرو و سائر الأفراد (مانند ماهیّت انسان که بر زید و عمرو و سایر افراد منطبق می شود) أو من جهة اندراج شي‌ء تحتها (و یا به سبب اندراج ماهیّت تحت چیزی. باید توجه داشته که کما اینکه آیت الله جوادی تصریح کردند بهتر بود عبارت فوق چنین بود: من جهة اندراجها تحت شیء.) كاندارج الأفراد تحت الأنواع و الأنواع تحت الأجناس (مانند اندراج افراد تحت انواع و انواع تحت اجناس. مراد از از اندراج این است که یک شیء جزئی اضافی برای چیز دیگر باشد.) و الوجود الذي هو بذاته الحقيقة العينية لا يقبل انطباقا على شي‌ء و لا اندراجا تحت شي‌ء (این در حالی است که وجود که ذاتا همان حقیقت عینی خارجی است هیچ یک از دو جهت فوق را ندارد یعنی نه منطبق بر چیزی است و نه تحت چیزی مندرج می شود.) و لا صدقا و لا حملا (نه قابل صدق است نه قابل حمل است) و لا ما يشابه هذه المعاني (و نه آنچه مشابه این دو است. اینها همه عبارة اخری از همان انطباق است.) نعم مفهوم الوجود يقبل الصدق و الاشتراك كسائر المفاهيم. (بله آنچه گفتیم مربوط به وجود خارجی وجود است ولی مفهوم وجود قابل صدق و اشتراک است و مشترک معنوی است مانند سایر مفاهیم که قابل صدق بر کثیرین است.)
و من هنا يظهر أن الوجود يساوق الشخصية. (از آنچه که تا به حال گفتیم سه امر روشن می شود، اول این است که وجود، مساوق با شخص بودن است. یعنی چیزی خاص است که غیر قابل بر کثیرین می باشد. شخصیت با همان جزئی حقیقی مرادف است.
اما معنای تساوق، توضیح اینکه یکی از نسب اربع، تساوی است. تساوی عبارت است از اینکه ما دو مفهوم داریم ولی این دو از لحاظ مصداق در همه جا با هم مشترکند یعنی هر چه مصداق این است مصداق آن هم هست. در تساوی شرط نیست که جهت صدق یکی باشد یا دو تا یعنی فقط شرط این است که مصداق ها یکی باشد ولی اینکه مفهوم ها یکی است یا دو تا در آن لحاظ نشده است. مثلا می گوییم: انسان با ضاحک مساوی است: کل انسان ضاحک و کل ضاحک انسان. در اینجا مفهوم انسان غیر مفهوم ضاحک است و به همین دلیل نسبت بین آنها معنا می یابد زیرا نسب اربع بین مفاهیم متفاوت است و اگر مفهوم دو چیز، یکی باشد نسبت بین آنها معنا ندارد. با این حال حیثیت صدق، بین انسان و ضاحک یکی نیست زیرا انسان جوهری است که دارای ابعاد ثلاثه است و حساس و نامی و ... یعنی انسان از جهت ذاتش انسان است ولی از جهت حقیقت و ذاتش ضاحک نیست زیرا ضاحک امری است عرضی و خارج از ذات انسان است و به استعداد بر می گردد. بنا بر این صدق انسان و ضاحک بر زید از جهت واحده نیست. گاه حثیت صدق متباین نیست مانند وجود و هر یک از صفات آن مانند جایی که می گوییم: وجود، تشخّص دارد: کل وجود متشخص و کل متشخص وجود با این حال حیثیت صدق نمی تواند مختلف باشد زیرا آنچه در خارج است کاملا مصداق وجود است. اگر قرار بود مصداق تشخّص، چیزی غیر از وجود باشد لازمه اش این است که ما غیری هم برای وجود داشته باشیم در حالی است که ما برای وجود، غیری نداریم. بنا بر این اگر وجود بر چیزی صدق می کند از آن همان جهت صدق می کند که تشخّص صدق می کند زیرا غیر از وجود چیز دیگری نیست و تشخّص نمی تواند غیر از وجود باشد. بنا بر این تساوق، یکی از نسب به شکل جداگانه نیست بلکه قسمی از تساوی است.)
و من هنا يظهر أيضا (از دیگر احکام وجود این است که) أن الوجود لا مثل له لأن مثل الشي‌ء ما يشاركه في الماهية النوعية (وجود مِثل ندارد زیرا مِثل یک شیء آنی است که با آن در ماهیّت نوعیه شریک است مثلا مثل زید کسی است که با او در انسان بودن شریک است بنا بر این دو فرد از یک نوع مثلان هستند.) و لا ماهية نوعية للوجود. (و چون وجود ماهیّت ندارد پس معنای ندارد دو مثل از آن باشد.)
و يظهر أيضا أن الوجود لا ضد له (همچنین روشن می شود که وجود، ضد ندارد) لا الضدین كما سيأتي (زیرا ضدان کما اینکه بعد به آن خواهیم پرداخت عبارت است از) أمران وجوديان (دو امر وجودی (البته باید توجه داشت که دو امر وجودی غیر از دو وجود هستند، دو امر وجودی یعنی دو ماهیّت که با وجود در ارتباط است باید توجه داشت که وجودی با وجود فرق دارد. این بر خلاف تناقض است که یکی وجود یا وجودی و دیگری عدم یا عدمی است مانند قیام و لا قیام.)) متعاقبان على موضوع واحد (که هر دو به شکل تعاقب روی یکی موضوع می روند یعنی یکی باید برود و دیگری بیاید.) داخلان تحت جنس قريب بينهما غاية الخلاف (که داخل تحت جنس قریب هستند و بین آنها نهایت خلاف است. تمامی این فقرات را بعدا مفصل توضیح خواهیم داد.) (به هر حال این تعریف بر وجود سازگار نیست زیرا) و الوجود لا موضوع له (و حال آنکه وجود مانند جوهر نیست تا موضوع داشته باشد.) و لا جنس له (و جنس ندارد زیرا جنس بودن فرع اندراج تحت چیزی است.) و لا له خلاف مع شي‌ء. (وجود با چیزی خلاف ندارد چه رسد به غایة الخلاف زیرا چیزی در مقابل وجود نیست تا وجود با آن خلاف داشته باشد. مقابل وجود فقط عدما است که آن هم هیچی و پوچی است.)

از دیگر احکام وجود که از اصالة الوجود به دست می آید این است که وجود، جزء چیزی نیست یعنی مرکبی نداریم که وقتی آن را تجزیه می کنیم یکی از اجزاء آن وجود باشد زیرا در این صورت، باید سه چیز داشته باشیم: یکی همین وجود که جزء است، یکی جزء دیگر که کنار آن قرار گیرد و یکی مرکبی که ساخته شده از این دو جزء است. حال سؤال می کنیم که آن مرکب و آن جزء دیگر یا وجود است و یا غیر وجود. اگر خود وجود هستند معنا ندارد که چیزی جدای از وجود باشند زیرا جزء چیزی بودن ملازم با مغایرت است. جزء بودن فرع اثنینیت است و اثنینیت ملازم با تغایر است بنا بر این اگر آن مرکب و جزء، خود وجود است بنا بر این مغایرتی در کار نیست بنا بر این مرکب و جزئی وجود ندارد. بنا بر این باید گفت که مرکب و آن جزء دیگر چیزی غیر از وجود است. در اینجا می پرسیم که اصالة الوجود می گوید وجود، غیر ندارد و هر چیزی وجود نباشد عدم و بطلان محض است.
بنا بر این از بیان فوق روشن می شود که وجود نه تنها جزء چیزی نیست حتی جزء هم ندارد زیرا اگر جزء داشته باشید آن جزء یا خود وجود است یا غیر آن و تمامی بحث فوق تکرار می شود. اینکه وجود جزء ندارد حکمی است سلبی که اگر به صورت ایجابی بیان شود عبارت می شود از: الوجود بسیط.

و ثالثا أن الوجود لا يكون جزءا لشي‌ء (حکم سوم این است که جود، جزء چیزی نیست) لأن الجزء الآخر و الكل المركب منهما إن كانا هما الوجود بعينه فلا معنى لكون الشي‌ء جزءا لنفسه (زیرا جزء دیگر و مرکبی که از آنها تولید می شود اگر همان وجود باشند معنا ندارد که شیء جزء خودش باشد) و إن كان أحدهما أو كلاهما غير الوجود كان باطل الذات إذ لا أصيل غير الوجود فلا تركيب. (و اگر جزء دیگر و کل هر یک جداگانه و یا هر دو با هم غیر وجود باشند، چون غیر وجود هستند یعنی باطل و عدم می باشند و باطل در فلسفه یعنی هیچی و پوچی زیرا غیر از وجود چیز اصیلی وجود ندارد بنا بر این در این فرض، اصلا ترکیب معنا ندارد در نتیجه جزء دیگر داشتن هم معنا ندارد.)
و بهذا البيان يثبت أن الوجود لا جزء له و يتبين أيضا أن الوجود بسيط في ذاته. (از بیان فوق روشن می شود که وجودء نه تنها جزء چیزی نیست، جزء هم ندارد زیرا جزئش یا وجود است و یا غیر وجود و کلام فوق تکرار می شود. بنا بر این روشن می شود که وجود امری است که ذاتا بسیط می باشد. اینکه وجود، بسیط است امری است ایجابی که عبارت از همان حکم قبلی که سلبی است و می گوید وجود جزء ندارد.)

حکم چهارم عبارت است از اینکه هر صفتی که برای وجود ارائه می شد چیزی غیر از وجود نیست. مثلا اگر می گوییم: وجود اصیل یا علت است و یا متشخص و یا واحد و بالفعل. هیچ یک از اینها نمی تواند خارج از وجود باشد زیرا غیر از وجود چیزی جز عدم نیست و اگر وجود به غیر خود متصف باشد یعنی به عدم متصف است که بازگشت آن به عدم اتصاف است. بنا بر این هر صفتی که برای وجود بیان می شود در محدوده ی وجود است و یا باید جزء وجود باشد و یا عین وجود. از آنجا که گفتیم وجود، جزء ندارد بنا بر این صفات وجود همه عین وجود هستند. بنا بر این علیت، اصالت، فعلیت و مانند چیزی خارجا از هستی و وجود نیست.
از همین جا روشن می شود که معلولیت وجود رابط است زیرا معلولیت یعنی نیاز و افتقار و اگر معلولیت عین وجود است یعنی وجود معلول عین نیاز و افتقار است نه اینکه معلول چیزی باشد که افتقار به آن ضمیمه شده باشد.
البته گاه صفاتی هست که مال ماهیّت است و ما به وجود نسبت می دهیم. این صفات عین وجود نیست بلکه خارج از وجود است مانند جایی که می گوییم: وجود، انسان است و یا جوهر و عرض است.

()
و رابعا (حکم چهارمی که از اصالة الوجود به دست می آید این است که) أن ما يلحق الوجود حقيقة (آنی که واقعا عارض به وجود می شود) من الصفات و المحمولات أمور غير خارجة عن ذاته (مانند صفات و محمولاتی که به وجود عارض می شود هیچ یک خار از ذات وجودنیتسند) إذ لو كانت خارجة كانت باطلة. (زیرا اگر بخواهند خارج از وجود باشند باید باطل باشند بنا بر این یا جزء وجود هستند و یا عین وجود و از آنجا که وجود جزء ندارد بنا بر این آنها عین وجود هستند.)

حکم پنجم این است که وجود بر دو قسم است. البته این تقسیم مجازی است که عبارت است از اینکه شیئی را تقسیم کنیم به چیزی که فرد حقیقی اوست و چیزی که فرد حقیقی آن است. مگر اگر کسی جاری را تقسیم کند به آب و ناودان، تقسیم او مجازی است زیرا مقسم حقیقتا در همه ی اقسام جاری نیست.
در ما نحن فیه هم چون موجود بودن را هم در مورد وجود به کار می بریم و هم ماهیّت از این رو وجود را به شکل انقسام مجازی می توان چنین تقسیمی کرد. همچنین تقسیم موجود بالذات و بالغیر. موجود بالذات خود وجود است ولی موجود بالغیر یعنی چیزی که به سبب وجود موجود است. یعنی وجود برای وجود او واسطه است و این واسطه، واسطه در عروض است یعنی موجب می شود که ماهیّت به وجود متصف شود. بنا بر این وجود برای ماهیّت عرضی است یعنی ماهیّت فی حد ذاته موجود نیست ولی وقتی به وجود آمد، وجودی که مال وجود است به ماهیّت هم نسبت داده می شود. بله ماهیّتی حقیقتا به سبب وجود موجود است ولی این حقیقتا به این معنا نیست که همان گونه که وجود حقیقتا موجود است ماهیّت هم موجود است. این قول با اصالة الوجود سازگاری ندارد بلکه به این معنا است که اگر ماهیّتی وجودش محقق نشده است (زیرا نسبت ماهیّت به وجود و عدم یکسان است) نسبت به آن نمی توانیم بگوییم که آن ماهیّت، موجود است ولی ماهیّتی که وجودش تحقق دارد به آن می توان گفت که موجود است بنا بر این اینکه می گوییم: ماهیّت موجود است حقیقیتا، مراد حقیقت نسبی است یعنی نسبت به ماهیّتی که اصلا وجود ندارد نه اینکه ماهیّتی که الآن موجود است حقیقتا موجود باشد مانند وجود که حقیقتا موجود است.

و خامسا (پنجم اینکه) أن للموجود من حيث اتصافه بالوجود نحو انقسام (یعنی چیزی که موجود است از این حیث که به وجود متصف است به دو قسم تقسیم می شود) إلى ما بالذات و ما بالعرض (که عبارت است از ما بالذات و ما بالعرض. این تقسیم، تقسیم بالعرض است زیرا تقسیم تابع اخس اقسام است مانند نتیجه که تابع اخس مقدمات است.) فالوجود موجود بالذات (یک قسم موجود بالذات است.) بمعنى أنه عين نفسه و الماهية موجودة بالعرض (یعنی موجود بودن عین خود وجود است و ماهیّت که موجود است وجودش بالعرض است) أي أنها ليست بالوجود بالنظر إلى نفس ذاتها (یعنی اگر به نفس ذات ماهیّت نگاه کنیم وجود در آن خوابیده نیست زیرا ماهیّت در ذاتش نه موجود است و نه عدم) و إن كانت موجودة بالوجود حقیقة(هر چند ماهیّت به عرض وجود موجود می شود. بنا بر این وجود، واسطه در ثبوت نیست تا اتصاف ماهیّت به وجود حقیقی باشد. بله ماهیّت حقیقتا متصف به وجود است یعنی اتصافش به سبب و عرض وجود واقعا محقق است.) قبال ما ليس بموجود بالوجود (در مقابل ماهیّتی که به وجود موجود نیست مثلا ماهیّت انسان هفت سر هنوز به وجود موجود نیست بر خلاف ماهیّت انسان که به وجود موجود است یعنی وجود که حقیقتا متصف است منشأ شده است که انسان که ماهیّت است نیز به وجود متصف شود. این اتصاف به وجود حقیقی است و نه مجاز هرچند ماهیّت به عرض وجود موجود است وجود حقیقت ذات او نیست.)

حکم ششم از احکامی که از اصالة الوجود به دست می آید این است که وجود، در خارج عین ماهیّت نیست. بله سابقا می گفتیم که مفهوم وجود با ماهیّت فرق دارد. در اینجا با مفهوم کار نداریم بلکه به وجود خارجی و حقیقت وجود کار داریم. حقیقت وجود با ماهیّت مباین و مغایر است یعنی نه عین ماهیّت است و نه جزء ماهیّت بنا بر این وجود برای ماهیّت عرضی است و عارض بر ماهیّت می شود و خارج از ذات ماهیّت می باشد.
دلیل اول آن این است که می توان وجود را از ماهیّت سلب کرد کما اینکه انسان قبل از خلقت موجود نبوده است. واضح است که اگر چیزی عین چیزی و یا جزء چیزی باشد نمی توان آن را سلب کرد کما اینکه انسان را از انسان و یا ناطق را از انسان نمی توان سلب کرد.
دلیل دوم اینکه اگر کسی ماهیّت و وجود را تصور کند و رابطه ی بین آن و را تصور کند این مقدار برای تصدیق کافی نیست بلکه به دلیل احتیاج دارد. این دلیل اعم از برهان و مشاهده و مانند آن است. این در حالی است که وجود عین و یا جزء ماهیّت بود چون ثبوت شیء لنفسه و ثبوت اجزاء شیء للشیء ضروری است نه دلیل احتیاج داشت و نه تأمل.
دلیل سوم این است که نسبت ماهیّت به وجود و عدم مساوی است این در حالی است که نسبت وجود به عدم محال است.
البته تغایر بین وجود و ماهیّت در خارج به تحلیل عقلی است و الا در خارج چیزی جز وجود، وجود ندارد. ماهیّت چیزی نیست جز حد وجود یعنی جایی که وجود شیء تمام می شود و حد وجود چیزی غیر از خود وجود نیست. آنچه در خراج است وجود محدود است نه اینکه وجودی باشد و حدی به گونه ای که بین وجود و حدش مغایرت باشد. البته چون وجود در خارج حد دارد وجود را به حد هم نسبت می دهیم ولی واضح است که حد امری است عدمی.

و سادسا أن الوجود عارض للماهية (امر ششم این است که وجود عارض بر ماهیّت می شود یعنی جزء و عین آن نیست) بمعنى أن للعقل أن يجرد الماهية عن الوجود فيعقلها وحدها من غير نظر إلى وجودها (یعنی عقل می تواند ماهیّت را از وجود خارج کند و آن را به شکل تنها و مستقل تعقل کند بدون اینکه به وجودش ناظر باشد.) فليس الوجود عينها و لا جزءا لها (بنا بر این وجود عین ماهیّت و جزء ماهیّت نیست) و من الدليل على ذلك جواز سلب الوجود عن الماهية (و از ادله ی زیادی که بر این امر اقامه شده است یکی جواز سلب وجود از ماهیّت است و اگر وجود جزء یا عین ماهیّت بود، سلبش جایز نبود.) و احتياج اتصافها به إلى الدليل (دلیل دوم عبارت است از اینکه اتصاف وجود به ماهیّت به دلیل احتیاج دارد یعنی به صرف تصور ماهیّت و وجود، نمی توان آن را تصدیق کرد بنا بر این این قضیه از اولیات نیست و احتیاج به دلیل و برهان دارد. این دلیل یا همان چیزی است که در منطق به آن یا قیامی می گویند و یا چیزهایی که غیر از تصور موضوع و محمول است مانند احساس در محسوسات و تجربه در تجربیات و قیاس حاضر در فطریات و یا شنیدن در متواترات. اینها باید بیایند و وساطت کنند تا ما به علم برسیم. اگر وجود عین یا جزء چیزی بود دیگر احتیاج به دلیل نداشت زیرا ثبوت ذات شیء و اجزاء شیء برای شیء ضروری است.) و كونها متساوية النسبة في نفسها إلى الوجود و العدم (دلیل سوم عبارت است از اینکه نسبت ماهیّت فی نفسه به وجود و عدم مساوی است.) و لو كان الوجود عينها أو جزءا لها لما صح شي‌ء من ذلك. (و حال آنکه اگر وجود عین ماهیّت و یا جزء آن بود هیچ یک از سه امر فوق در مورد آن صحیح نبود.)
و المغايرة كما عرفت عقلية (باید توجه داشت که مغایرت وجود با ماهیّت تحلیلی است که عقل انجام می دهد.) فلا تنافي اتحاد الماهية و الوجود خارجا و ذهنا (بنا بر این منافات ندارد که ماهیّت و وجود در خارج متحد باشند ولی این اتحاد مصداقی است یعنی یک امر ما بالذات و ما بالعرض با هم در یک مصداق جمع شده اند. در خارج و یا در ذهن وجود انسان و ماهیتش هر دو در یک انسان جمع شده اند.) فليس هناك إلا حقيقة واحدة هي الوجود لمكان أصالته و اعتباریتها (بنا بر این اتحاد به این معنا است که در خارج جز یک حقیقت واحد که همان وجود است و اصالت دارد بیشتر نیست و ماهیّت امری است اعتباری.) فالماهيات المختلفة يختلف بها الوجود نحوا من الاختلاف (بنا بر این ماهیّات مختلفه ای که مشاهده می شود، وجود به سبب آنها یک نوع اختلافی پیدا می کند. این اختلاف بالعرض است نه بالذات. یعنی همان گونه که ماهیّات بالعرض موجود هستند اختلاف مزبور هم بالعرض و اعتباری است. این اختلاف در ابتدای فصل بعد توضیح داده می شود.)


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo