< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/07/21

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اصالة الوجود و اعتباریة الماهیة
گفتیم که قائلین به اصالت الماهیت به سبب شبهاتی که برایشان مطرح شده بود قائل به این قول شدند. دو شبهه را قبلا خواندیم و جواب آن را بیان کردیم. البته این شبهات در واقع دلیل ایشان بر اصالة الماهیة می باشد. شبهه ی سوم این است که اگر وجود بخواهد اصیل باشد، معنای اصالت این است که بذاته موجود است. اعتباری بودن ماهیّت نیز این است که اگر بخواهد موجود شود بغیره موجود می شود. بنا بر این اگر کسی قائل به اصالة الوجود باشد باید ملتزم به این باشد که کلمه ی (موجود) دو کاربرد داشته باشد یکی هنگامی که در مورد وجود به کار می رود و می گوییم: الوجود موجود که وجود به معنای بذاته است و یکی در مورد ماهیّت است در جایی که می گوییم: الماهیة موجودة که باید به معنای بغیره باشد. اگر موجود دو یا بیش از دو معنا داشته باشد مشکلی که پیدا می شود این است که مقدماتی که اساس اصالة الوجود را مهیا می کرد از بین می رود. چون ما در بیان اصالة الوجود یا ماهیّت گفتیم که باید از چند امر فارغ باشیم. امر اول این بود که چیزهایی در خارج وجود دارد، دوم اینکه این چیزها در عین اینکه همه در موجود بودن مشترک هستند در چیزهایی اختلاف دارند که نام آن را ماهیّت می گذاریم. این مقدمه می گفت که مفهوم وجود بین همه مشترک است و این مفهوم امر واحدی است. حال اگر ثابت شود که لفظ موجود، دو معنا دارد این مقدمه از بین می رود.
علامه در مقام جواب برآمده می فرماید: اگر موجود دو کاربرد دارد معنایش این نیست که دو معنا داشته باشد. موجود به معنای چیزی است که هست و وجود نیز به معنای هستی است چه محمولِ وجود قرار گیرد و چه محمول ماهیّتی مانند انسان. مفهوم در هر دو یکی است و فقط در دو مورد به کار می رود به این معنا که در بعضی موارد که به کار می رود، آن موارد به گونه ای هستند که اطلاق مفهوم موجود بر آنها و اسناد موجود بر آنها حقیقی و اسناد در آنها ما هو له است. ولی همان مفهوم در موارد دیگر، از باب اسناد شیء به غیر ما هو له است. مانند اینکه جریان آب که در هر حال جریان است چه بگوییم: الماء جار و یا بگوییم: المیزاب جار و مفهوم خودش را دارد ولی اسناد جریان به آب در اولی حقیقی و از باب اسناد الی ما هو له است و در دومی مجازی و از باب اسناد الی غیر ما هو له می باشد.

و يندفع عنه أيضا ما أورد عليه (همچنین دفع می شود اشکال سومی که بر اصالة الوجود وارد شده است و آن اینکه) أنه لو كان الوجود موجودا بذاته و الماهية موجودة بغيرها الذی هو الوجود (اگر وجود بذاته موجود باشد و ماهیّت نیز بغیر خودش موجود باشد که آن چیز چیزی جز وجود نیست) كان مفهوم الوجود مشتركا بين ما بنفسه و ما بغيره (در این صورت، مفهوم وجود باید مشترک لفظی بین ما بنفسه یعنی چیزی که بنفسه موجود است که همان وجود است یعنی اگر می گوییم: الوجود موجود یعنی وجودِ وجود از خودش است یعنی و ما بغیره که ماهیّت باشد مانند انسان که وقتی می گوییم: الانسان موجود یعنی انسان به واسطه ی وجود، موجود است. بنا بر این مفهوم وجود باید دو مفهوم داشته باشد.) فلم يتم مفروض الحجة من أن الوجود مشترك معنوي بين الموجودات لا لفظي. (بنا بر این دیگر آنچه مفروض دلیل شما بود تحقق پیدا نخواهد کرد که عبارت بود از اینکه وجود مشترک معنوی بین همه ی موجودات است نه لفظی. اگر وجود، مشترک معنوی است، موجود که مشتق از آن است که هم باید مشترک معنوی باشد.)
وجه الاندفاع أن فيه خلطا بين المفهوم و المصداق (جواب این است که مستشکل بین مفهوم و مصداق خلط کرده است. مفهوم موجود در دو مورد فوق چه بر وجود حمل شود و چه بر ماهیّت یکی است ولی مصداق آن است که متفاوت می باشد.) و الاختلاف المذكور مصداقي لا مفهومي. (و اختلاف مذکور مصداقی است نه مفهومی یعنی مصداق یکی حقیقی است و آن جایی است که موجود بر وجود حمل شود و در یک جا مجازی و آن جایی است که به ماهیّت حمل شود. البته مخفی نیست که مجاز در اینجا مجاز در اسناد است نه مجاز در کلمه یعنی مفهوم وجود در هر دو جا همان مفهوم است ولی گاه به مصداق واقعی اسناد داده می شود و گاه به مصداق غیر واقعی.)

تا اینجا مشخص شد که مبنای اصالة الوجود مبنای صحیحی است و مبنای اصالة الماهیة باطل است ولی برای روشن تر شدن مسأله اضافه می کنیم. قائل به اصالة الماهیة معتقد است که ماهیّت بذاته امری است اعتباری یعنی اگر وجود از آن انتزاع نشود و خودش باشد و خودش، چیزی عینیت دار و متحقق که منشأ اثر باشد وجود ندارد. ولی همین امر اعتباری وقتی به گونه ای شد که مفهوم وجود از آن انتزاع می شود، اصیل می شود. همان گونه که در بدایه آمده است قائل به اصالة الماهیة می گوید: تا زمانی که ماهیّت به حال خودش است و نظر خالق و جاعل به او متوجه نشده است امری است اعتباری ولی بعد از آنکه نظر خالق به سمت او جلب شده است و اراده کرد که آن را خلق کند، همین ماهیّت اعتباری به گونه ای می شود که مفهوم وجود از آن انتزاع می شود و ماهیّت چون عینیت می یابد اصیل می شود.
واقعیت این قول این است که ماهیّت بذاته امری است اعتباری و بعد که مفهوم وجود که به نظر ایشان همواره امری اعتباری است به آن ضمیمه می شود موجب می شود که ماهیّت اصیل شود. این در حالی است که انتزاع مفهومی اعتباری از امری که فی حد ذاته اعتباری است چگونه می تواند منشأ اصالت شود؟ اعتبار به هر مقدار که به امری اعتباری اضافه نشود نمی تواند موجب اصالت شود.
بله اگر شما بگوییم که خالق به ماهیّت، وجود داده است و وجود، امری حقیقی است این عین همان است که ما می گوییم که وجود اصیل است. معنای آنچه آنها می گویند که ماهیّت که امری که اعتباری بود و ذاتا موجود نبود، ذاتا موجود شد. این در فلسفه انقلاب نام دارد که به معنای این است که یک شیء در درون ذاتش دگرگون شود که امری است محال زیرا خلف فرض است زیرا فرض بر این است که امری است اعتباری و شما هم قبول دارید که الماهیة من حیث هی لیست الا هی. بعد چیزی هم به آن اضافه نشده است و فقط امری را می توان به نام وجود از آن اعتبار کرد. ولی در عین حال، ذاتش ناگهان تغییر کرده است و اعتباری نیست و چیز دیگری شده است. معنای آن این است که ذات آن، هم اعتباری باشد و هم نباشد. بله اگر کسی بگوید که ذاتش اعتباری است ولی بعد از الحاق وجود از آن حالت در می آید و موجود می شود، ما در این حال می گوییم این به معنای اصالة الوجود است. (البته انقلاب اقسام دیگری هم دارد که بعضی از آنها محال نیست ولی این قسم از انقلاب محال است.)

فتبين بما تقدم فساد القول بأصالة الماهية كما نسب إلى الإشراقيين (از آنچه تا به حال گفته شده فساد قول به اصالة الماهیة کما اینکه به اشراقیین نسبت داده شده است واضح شده است.) فهي عندهم أصيلة إذا كانت بحيث ينتزع عنها الوجود (که ماهیّت نزد آنها فقط هنگامی اصیل است که وجود از آن انتزاع شود) و إن كانت في حد ذاتها اعتبارية (هرچند ماهیّت فی حد نفسه امری است اعتباری) و الوجود المنتزع عنها اعتباريا. (و وجودی که از آنها انتزاع می شود هم اعتباری است. بنا بر این قائل به اصالة الماهیة وجود را در هر حال اعتباری می داند ولی ماهیّت را در بخشی اعتباری می داند و آن زمانی است که وجود به آن ضمیمه نشده است.)
و يرده أن صيرورة الماهية الاعتبارية بانتزاع مفهوم الوجود الاعتباري أصيله ذات حقيقة عينية انقلاب ضروری الاستحاله (و رد آن به این است که اینکه ماهیّت که امری است اعتباری اگر بخواهد به سبب مفهوم وجود که اعتبای است اصیل شود و دارای حقیقت عینی شود همان انقلاب است که محال بودن آن از ضروریات است. یعنی وقتی شیء خودش باشد و خودش و هیچ حقیقت تکوینی در خارج عوض نشود اگر بخواهد ذاتش تغییر کند امری محال است زیرا در این حال هم باید اصیل باشد زیرا فرض بر این است و هم نباشد و تناقض هم محال است.)

عده ای نیز به قولی التقاطی قائل شدند و هم قائل به اصالة الوجود شدند و هم اصالة الماهیة به این بیان که وجود در مورد خداوند اصیل است زیرا خداوند ماهیّت ندارد و هر چه دارد اصیل است. ولی در ممکنات قائل به اصالة الماهیة می شویم. محقق دوانی به این قول قائل است و ادعا کرده است که ذوق متالهین نیز همین را اقتضاء می کند. یعنی کسانی که در مورد مباحث الهی کار کرده اند و در علوم الهیه تبحر دارند باید قائل شوند که وجود در مورد خداوند اصیل است. بنا بر این همان گونه که خداوند واحد است و شریک ندارد، وجود هم فقط یک مصداق دارد که همان خداوند است و بجز خداوند در عالم چیزی که دارای هستی باشد نیست. آنچه دیده می شود موجودات نیستند بلکه ماهیّات می باشند و متصف به وجود نیستند. اگر هم موجود به آنها اطلاق می شود این به معنایی دیگر است. در علم صرف خواندیم که اوزان اسم فاعل و مفعول همان گونه که در معنای متعارف خودشان به کار می روند که عبارت است از معنای وصفی که دلالت می کنند بر اتصاف ذاتی به مبدأ آن (مانند ضارب که هرچند ذات ضرب در آن ماخوذ نیست ولی بر اتصاف ذاتی به مبدأ ضرب دلالت می کند) گاه مشتق در معنای نسبت به کار می رود. نسبت یعنی رابطه داشتن شیئی با آن مبدأ نه اتصاف. زیرا اتصاف به معنای اتحاد ذات با وصف است ولی رابطه اعم از اتحاد است. مثلا اگر کسی تهرانی است یعنی او با تهران در ارتباط است نه اینکه با تهران متصف باشد. بر خلاف ضارب که معنای آن چیزی بیش از ارتباط است یعنی فرد متصف به ضرب است. بنا بر این لفظ مشتق گاه به معنای ارتباط است مانند تامر که به معنای خرما فروش است به معنای کسی نیست که متصف به تمر است بلکه به معنای کسی است که با خرما ارتباط دارد. همچنین است لابن یعنی کسی که با شیر در ارتباط است. یا مُشَمَّس یعنی آبی که با آفتاب در ارتباط است و گرم شده است نه اینکه متصف به آفتاب باشد.
موجود نیز که وصف است اگر در مورد خداوند استعمال شود و بگوییم: الواجب موجود، به معنای وصفی خودش است یعنی خداوند به وصفی به نام وجود متصف است ولی اگر در غیر خداوند استعمال شود به معنای ارتباط و نسبت است نه اتصاف بنا بر این الانسان موجود، یعنی انسان مرتبط با وجود است و چون وجود منحصر در خداوند است یعنی انسان با خداوند در ارتباط می باشد و الا خودش در خارج وجودی ندارد.
علامه در جواب می فرماید: جواب آن نظیر همان است که از قول به اصالة الماهیة به طور مطلق بیان کردیم. یعنی ماهیّت بعد از انتساب به جاعل آیا چیزی برایش محقق می شود یا نه. اگر چیزی به وجود می آید این علامت آن است که آن چیز همان وجود است زیرا هر ماهیّتی فقط دو حیثیت دارد یکی حیثیت ماهوی است و یکی وجودی اگر حیثیت ماهوی که قبلا اعتباری بوده است الآن به سبب ارتباط با خالق که همان وجود است عینیت یافته معنای آن این است که وجود اصیل است. اگر هم بگویید که ماهیّت اعتباری بعد از انتساب به خالق، چیزی بر آنها افزوده نمی شود با این حال اصیل می شوند، معنای آن همان انقلاب است که گفتیم محال است.

و تبين أيضا فساد القول بأصالة الوجود في الواجب و أصالة الماهية في الممكن (همچنین از مباحث سابق واضح شده است که قول به اصالة الوجود در مورد خداوند و اصالة الماهیة در ممکنات قول باطلی می باشد) كما قال به الدواني (کما اینکه محقق دوانی به آن قائل شده است) و قرره بأن الوجود على ما يقتضيه ذوق المتألهين حقيقة عينية شخصية هي الواجب تعالى (و او ادعای خود را این گونه تقریر کرده است که وجود، کما اینکه ذوق متالهین و کسانی که در الهیات تخصص دارند اقتضا می کند، این است که وجود یک حقیقت عینیه ی شخصیه است یعنی همان گونه که واجب تعالی واحد است، وجود هم واحد است.) و تتأصل الماهيات الممكنة بنوع من الانتساب إليه (و ماهیّت ممکنه وجودی ندارند ولی به سبب نوعی انتساب و ارتباط با واجب تعالی اصالت می یابند.) فإطلاق الموجود عليه تعالى بمعنى أنه عين الوجود (بنا بر این اطلاق موجود بر خداوند به این معنا است که خداوند عین وجود است و متصف به وجود است و این وصف عین ذات اوست. کما اینکه فلاسفه وقتی می گویند: الوجود موجود یعنی وجود عین ذاتش است ولی محقق دوانی این را منحصر در خداوند می داند.) و على الماهيات الممكنة بمعنى أنها منتسبة إلى الوجود الذي هو الواجب. (و وقتی موجد بر ماهیّات حمل می شود علامت آن است که این ماهیّات ممکنه نسبت به وجود دارند که منحصر در خداوند است بنا بر این موجود در مورد ماهیّات مانند مشتقی است که به معنای نسبت و ارتباط است نه اتصاف.)
و يرده (اشکال این قول التقاطی به این است که) أن الانتساب المذكور إن استوجب عروض حقيقة عينية على الماهيات كانت هي الوجود (انتساب و ارتباط مذکور که ماهیّات با جاعل که خداوند است پیدا می کنند از دو حال خارج نیست: اگر موجب شود که یک حقیقت عینی خارجی بر ماهیّات عارض شود یعنی ماهیّات بر از انتساب واقعی یابند که قبلا نداشتند، واضح است که این حقیقت همان حقیقت وجود است.) إذ ليس للماهية المتأصلة إلا حيثيتا الماهية و الوجود (زیرا یک ماهیّت متحقق که در خارج موجود است دو حیثیت بیشتر ندارد که عبارت است از ماهیّت و وجود. حیثیت ماهیّت که از سابق هم بود و بنا بر این آنچه اضافه شده است حیثیت وجود است.) و إذا لم تضف الأصالة إلى الماهية فهي للوجود (و اگر این اصالت به ماهیّت نسبت داده نشده است زیرا فرض بر این است که این اصالت بعد از انتساب است که معنای آن این است که ماهیّت قبل از انتساب فی حد نفسه اصالت ندارد. پس این اصالت از آن وجود می باشد.) و إن لم يستوجب شيئا و كانت حال الماهية قبل الانتساب و بعده سواء (اگر هم انتسابی که با واجب پیدا می کند موجب هیچ چیزی نشود به این معنا که حال ماهیّت قبل از انتساب به واجب و بعدش یکی باشد و هیچ تغییری در واقعیت آن ایجاد نشده باشد) كان تأصلها بالانتساب انقلابا و هو محال. (اینکه به سبب انتساب خودش که اعتباری بوده است اصیل شده باشد موجب انقلاب می باشد که محال است.)

سپس علامه بعد از بیان مطالب فوق و جواب از شبهات می فرماید: بر اصالة الوجود که ما به آن قائل هستیم فروعاتی متفرع می شود.
اولین فرع این است که هر محمولی اگر بر ماهیّت عارض می شود به سبب وجود است. یعنی اگر چیزی بر ماهیّت حمل می شود، آیا مراد، ماهیّتی است که وجود دارد یا ماهیّتی که وجود ندارد. اگر ماهیّت، معدوم است پس محمول را نمی تواند دارا باشد زیرا معنای حمل این است که موضوع، مالک محمول است و موضوع باید باشد تا بتواند مالک باشد. این همان است که می گویند: ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له. یعنی اگر می خواهید بگویید که این محمول برای ماهیّت ثابت است این فرع بر ثبوت ماهیّت است.
شش رقم محمول داریم که بحث فوق در همه ی آنها جاری است.
محمول یا خارج از ذات است یا خارج نیست. محمولی که خارج از ذات نیست بر دو قسم است، یکی خود ذات است مانند الانسان انسان یعنی انسان خارج از ذات انسان نیست و یکی هم اجزاء ذات است که آن را در فلسفه ذاتی می نامند مانند الانسان ناطق یا الانسان حیوان. ذات به همه ی ذات گفته می شود و ذاتی چیزی است که هرچند خودش ذات نیست ولی با ذات در ارتباط است و ذات را تشکیل می دهد. (البته در منطق به هر دو ذاتی می گویند) در هر دو، باید انسانی باشد تا محمول محقق باشد. حتی وقتی در ذهن قضیه ی الانسان انسان را تصور می کنیم اول باید انسانی در ذهن باشد تا بتواند محمول را دریافت کند. البته معنای آن نیست که آن محمول بر موضوع با قید وجود حمل شود. مثلا انسان در ذهن، انسان است انسان با موجودیت. بنا بر این اگر می گوییم هر محمولی برای ماهیّت اثبات می شود بالوجود است معنایش این نیست که محمول بر خود وجود بار شود، گاه ممکن است مفهوم روی ماهیّت رود ولی ماهیّتی که وجود دارد و تحقق دارد به گونه ای که اگر آن ماهیّت وجود نداشت دیگر ثبوت محمول برای آن معنا نداشت.
قسم دیگر محمول، محمولی است که خارج از ذات است و آن را عرضی می نامند که گاه لازم است و گاه مفارق. عرض لازم بر سه قسم است: گاه لازم الماهیة است (البته اصطلاحا به آن لازم الماهیة می گویند هرچند این اصطلاح باید اصلاح شود.) و این جایی است که خارج از ذات ماهیّت است ولی ماهیّت را هرگز رها نمی کند چه وجود ماهیّت ذهنی باشد و چه خارجی. مانند زوجیت برای اربعه که اربعه نمی تواند بدون زوجیت باشد بنا بر این زوجیت در الاربعة زوج همواره لازم ماهیّت است. ولی ما می گوییم که زوجیت که بر ماهیّت بار می شود، آیا ماهیّت هست یا نه. اگر ماهیّت نباشد، واضح است که زوجیت هم نیست یعنی اگر اربعه وجود نداشته باشد زوجیت که نمی تواند بدون آن محقق باشد. بله از آنجا که اربعه لازم ماهیّت خارجی فقط نیست بلکه بر وجود ذهنی ماهیّت هم بار می شود به آن لازم الماهیه می گویند و حال آنکه حق این است که بگویند اربعه لازم الوجودین یعنی لازم وجود ذهنی و خارجی است. این قول را به محقق دوانی نسبت داده اند هرچند این قول با مبنای ایشان سازگار نیست ولی صدر المتالهین و علامه این قول را قبول دارند و این قول مطابق مبنای هر دو است.
گاه ماهیّت لازم وجود ذهنی است مانند الانسان نوع، که نوع بودن لازمه ی انسان است ولی این لازمه ی وجود ذهنی ماهیّت انسان است زیرا نوع بودن از معقولات ثانویه منطقی است و در ذهن بار می شود و نمی تواند عینیت خارجی داشته باشد.
و گاه فقط لازم وجود خارجی است مانند اینکه می گوییم: یخ سرد است. برودت برای یخ فقط در خارج بر یخ بار می شود. ماهیّت اگر قرار بود سرد باشد چون امری اعتباری است و اعتباری نه سرد است و نه گرم.
محمولات مفارق هم محمولاتی هستند که بر ماهیّت حمل می شوند و لازمه ی آن هم نیستند مانند الانسان کاتب که کتابت گاه بر انسان ثابت نیست و گاه هست. البته واضح است که بر انسانی بار می شود که وجود خارجی داشته باشد.
خلاصه اینکه محمول از این شش قسم خارج نیست و همه هنگامی بر ماهیّت ثابت می شوند که ماهیّت موجود باشد.

يتفرع على أصالة الوجود و اعتبارية الماهية أولا (بر قول به اصالة الوجود و اعتباریة الماهیة چند امر متفرع می شود و امر اول عبارت است از اینکه) أن كل ما يحمل على حيثية الماهية فإنما هو بالوجود (هر چه که بر حیثیت ماهیّت حمل می شود زیرا هر شیء دو حیثیت دارد یکی وجود یکی ماهیّت، اگر چیزی را بر حیثیت ماهیّت حمل کنیم این حمل به سبب حیثیت وجود در ماهیّت است.) و أن الوجود حيثية تقييدية في كل حمل ماهوي (و در هر حملی که بر ماهیّت می شود، وجود، حیثیت تقییدی است یعنی باید در کنار ماهیّت قرار گیرد. حیثیت تقییدیه در اصطلاح به جایی می گویند که آن حیثیت جزء موضوع قرار بگیرد یعنی محمول بر آن حیثیت به تنهایی حمل نشود، مثلا در اکرم الرجل العالم اگر عالم بودن جزء موضوع باشد به آن حیثیت تقییدیه می گویند. یعنی اکرام روی خود رجل نرفته است. ولی منظور علامه از حیثیت تقییدیه این نیست بلکه اعم است از جایی که محمول روی ماهیّت رفته باشد با وجود و در جایی که فقط روی ماهیّت رفته باشد زیرا محمولاتی داریم که فقط بر ماهیّت حمل می شود مانند امکان در الانسان ممکن که بعدا خواهیم گفت: فقط لازمه ی ماهیّت است یعنی ماهیّت با قطع نظر از وجود است که ممکن است یعنی نه وجود برایش ضرورت دارد و نه عدم و الا هر چیز موجودی همواره واجب است و باید موجود باشد. بنا بر این اصطلاح علامه در اینجا اعم از حیثیت تقییدیه ی مصطلح است و حیثیت حینیة مثلا ماهیّت در حینی که وجود دارد. مثلا ماهیّت هنگامی که وجود دارد خودش نوع است نه اینکه ماهیّت با وجود، نوع باشد.) لما أن الماهية في نفسها باطلة هالكة لا تملك شيئا (زیرا ماهیّت فی حد نفسه باطل و پوچ است و معدوم است و نمی تواند مالک چیزی باشد زیرا مالک بودن فرع وجود مالک است. این همان است که می گویند: ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له.) فثبوت ذاتها و ذاتياتها لذاتها بواسطة الوجود (بنا بر این ثابت بودن ذات خود ماهیّت و ثبوت ذاتیات ماهیّت یعنی اجزاء ماهیّت که همان جنس و فصل است برای ماهیّت همه به واسطه ی وجود می باشد.) فالماهية و إن كانت إذا اعتبرها العقل من حيث هي لم تكن إلا هي لا موجودة و لا معدومة (پس ماهیّت هرچند وقتی عقل آن را من حیث هی (یعنی نه وجودش را لحاظ می کند و نه عدمش را) چیزی در ذاتش جز خودش نیست یعنی حتی وجود هم نیست و معدوم هم نیست. البته معنای آن این نیست که وجود ندارد بلکه مراد این است که در ذاتش وجود خوابیده نیست.) لكن ارتفاع الوجود عنها بحسب هذا الاعتبار (لکن ارتفاع وجود از آن بحسب اعتبار مزبور از عقل) و معناه أن الوجود غير مأخوذ في حدها (که معنایش این است که وجود در حد ماهیّت ماخوذ نیست یعنی وقتی ماهیّت را تعریف می کنیم وجود، جزء ذات ماهیّت نیست.) لا ينافي حمله عليها خارجا عن حدها (منافات ندارد که وجود بر ماهیّت حمل شود در حالی که خارج از ذات ماهیّت است.) عارضا لها (و عارض بر آن شده است. مثلا در الانسان من حیث هو لیس الا هو، انسان وجود دارد ولی این وجود خارج از ذاتش است.) فلها ثبوت ما كيفما فرضت. (بنا بر این برای ماهیّت یک ثبوتی هست هر گونه که فرض شود.)
و كذا لوازم ذاتها التي هي لوازم الماهية (و همچنین است در مورد لوازم ذات که نام آن لوازم الماهیة است) كمفهوم الماهية العارضة لكل ماهية (مانند مفهوم ماهیّت که عارض بر هر ماهیّتی می شود مانند الانسان ماهیة) و الزوجية العارضة لماهية الأربعة (یا زوجیت که عارض بر اربعه می شود که اربعه در خارج باشد و هم ذهن) تثبت لها بالوجود لا لذاتها (آن لوازم بر ماهیّت به سبب وجود عارض می شود نه به سبب ذات خودش) و بذلك يظهر (و با این بیان روشن می شود که) أن لازم الماهية بحسب الحقيقة لازم الوجودين الخارجي و الذهني كما ذهب إليه الدواني. (که لازم الماهیة که مصطلح است، در واقع همان لازم الوجودین است یعنی وجود ذهنی و خارجی کما اینکه محقق دوانی اشاره کرده است هر چند این قول با مبنای ایشان سازگار نیستت.) و كذا لازم الوجود الذهني كالنوعية للإنسان (همچنین لازم وجود ذهنی مانند نوعیت برای انسان آن هم به واسطه ی وجود بر ماهیّت حمل می شود) و لازم الوجود الخارجي كالبرودة للثلج (همچنین است لازم الوجود الخارجی مانند سردی برای یخ) و المحمولات غير اللازمة كالكتابة للإنسان (و همچنین در محمولاتی که لازم ماهیّت نیستند مانند کتابت بالفعل برای انسان) كل ذلك بالوجود (همه ی اینها به وجود است.) و بذلك يظهر أن الوجود من لوازم الماهية الخارجة عن ذاتها. (با این بیان یک مسأله ی دیگر روشن می شود و آن اینکه وجود از لوازم ماهیّت است یعنی ماهیّت بدون وجود تحقق عینی ندارد. البته این لازم خارج از ذات است یعنی از آن منفک نمی شود ولی داخل در ذاتش هم نیست. قید (الخارجة عن ذاتها)، می تواند قید توضیحی باشد و این در صورتی است که (لوازم)، به معنای اصطلاحی باشد و می تواند قید احترازی باشد و این در صورتی است که (لوازم) به معنای لغوی باشد یعنی چیزهایی که از ماهیّت منفک نمی شود ولی چون قاعده بر این است که اهل اصطلاح بر طبق اصطلاح صحبت کند (لوازم) به معنای اصطلاحی است و قید (الخارجة عن ذاتها) برای توضیح و برای رفع توهم است یعنی کسی توهم نکند که ماهیّت عین وجود است.)


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo