< فهرست دروس

استاد غلامرضا فیاضی

کتاب اسفار

99/12/25

بسم الله الرحمن الرحيم

موضوع: وحدت و کثرت/فصل چهارم: بعضی از احکام وحدت و کثرت /وحدت در عین کثرت/تشبیه وحدت در عین کثرت به واحد و عدد/بیان و نقد شباهت نهم

 

طلیعه: حدیث اخلاقی-تربیتی

 

رسول خدا صلی الله علیه و آله: من أکثر الاستغفار جعل الله له من کلّ همٍّ فرجاً و من کلّ ضیق مخرجاً و رزقه من حیث لایحتسب؛ کسی که استغفار زیاد بگوید که در دو آیة مبارکة قرآن هست که اسغفار در سحر مربوط به اولیای الهی است(﴿و بالأسحار هم یسغفرون﴾[1] ذاریات ۱۸یا ﴿والمستغفرین بالأسحار﴾[2] آل عمران ۱۷ که بهترین وقت استغفار است) کسی که زیاد استغفار کند خدای متعال از هر تشویشی که دارد، برایش فرجی قرار می‌دهد یعنی هر نگرانی نسبت به آینده دارد خدا برایش راهی باز می‌کند، «من کلّ ضیقٍ مخرجاً»[3] در هر مشکلی که وارد می‌شود راه دررو خدا برایش درست می‌کند «و رزقه من حیث لایحتسب» روزی‌اش هم بی‌حساب می‌رسد از آنجایی که خودش حساب نمی‌کند.

همین مضمون در آیات قرآن هست، یک بخشی از آن در همان آیه هست که «﴿فقلت استغفروا ربّکم إنّه کان غفاراً* یرسل السماء علیکم مدراراً * و یمددکم بأموال و بنین »﴾[4] (نوح ۱۰-۱۱-۱۲) می‌شود این را گفت که خدای متعال به دلیل اینکه ارحم الراحمین است برای بنده‌اش سختی می‌خواد ونه فقر. منتها ﴿«ما أصابکم من مصیبة فبما کسبتْ أیدیکم»﴾[5] (شوری۳۰) غفلت‌هایی که آدم دارد که هر کسی غفلتش با دیگران فرق دارد،‌کسی که روحانی است باید چنان رفتار بکند که متناسب با مولای او است چون سرباز حضرت ولی عصر صلوات الله علیه است و رفتارش به حساب آن حضرت گذاشته می‌شود اگر مراقبت نکند، کار بر او سخت‌تر است «﴿ما أصابکم من مصیبة فبما کسبت أیدیکم»﴾[6] برای این، مصیبت سخت‌تر و سنگین‌تر خواهد بود از آن آدم معمولی‌ای که کارهایش به حساب خودش گذاشته می‌شود، البته محیط‌ها هم فرق می‌کند، یک آدم معمولی مسلمان یا شیعه در یک کشور کفر باز همینطور است که وضعش فرق می‌کند، بالأخره اگر انسان مراقبت نکند مبتلا می‌شود و گرنه خدای متعال فرموده «﴿و من یتّق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لایحتسب﴾[7] »(طلاق ۲-۳) باید وضع دنیای آدم مرتب باشد و همّ و تشویش و اینها نداشته باشد، اگر دارد نسبت به آخرتش باشد.

 

مرحوم آخوند، همان عبارت ابن عربی یا قیصری را دیدند اما طوری تعبیر می‌کنند که می‌توانیم این را وجه دیگری بشماریم.

وجه قبلی این بود که اینکه واحد نصف اثنین است ثلث ثلاثه است مثال است برای آن نسب و اضافاتی که لازمِ ذات واجب است که این نسب و اضافات همان صفات حق‌اند. در عبارت شرح فصوص، تصریح بود که اینها صفات حق‌اند؛

اما آخوند به آن صفات توجه نکردند به این «نسب» توجه کردند لذا تعبیرشان فرق می‌کند.

 

0.1- .شباهت نهم:

وجه نهم در مثال بودن واحد و عدد برای وجود (وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت)

۹. کون الواحد نصف الاثنین و ثلث الثلاثة و هکذا، مثالٌ للنسب و الإضافات اللازمة له تعالی (اینجا کلمه‌ای را اضافه کرده که در عبارت شرح فصوص نیست که این کلمه مهم است:) بالنسبة إلی الممکنات؛

نسبت در اصطلاح فیلسوف همان وجود رابط و معنای حرفی است که قبل از آخوند هم می‌گفتند طرفین متغایر می‌خواهد و در مقولات نسبی خودش را نشان می‌داد، شما و لباستان دو تا وجود دارید یک نسبتی بین لباس و بدن هست، از این نسبتی که بدن با لباس دارد یک وصفی برای شما پیدا می‌شود که اسمش می‌شود «جده» یا «تلبس». یا نسبتی بین زید و والدش هست که از این نسبت دو تا وصف حاصل می‌شود: یکی وصف بنوّت برای زید و یکی هم وصف ابوّت برای والد زید.

بالأخره نسبت در اصطلاح فیلسوف معلوم بود چیست، اما عارف وقتی می‌گوید نسبت، چون اصلاً کثرتی قائل نیست که نسبتی قرار باشد باشد، نسبت یعنی شأن یعنی تعیّن یعنی همان صفت. لذا در عبارت شرح فصوص گفته بود: «للنسب و الإضافات اللازمة للواجب تعالی اللتی هی صفاته» نسب و اضافاتی که خودشان صفات واجب‌اند. اصلاً نسبت به کار می‌رود به معنای نسبت. اما آخوند «نسب» در عبارت شرح فصوص را به معنای فلسفی فهمیده است، لذا فرموده اینکه واحد با اثنان رابطه نصف بودن دارد با سه رابطه ثلث بودن دارد و همینطور، اینها مثال است برای آن رابطه‌های لازمی که خدا دارد نسبت به ممکنات؛

 

فراجع أسفار ج۲ ص۸۷-۸۸: تلویحٌ: و من جملة المضاهاة[8] اللواقعة بین الوحدة و الوجود(از جمله مشابهت‌هایی که بین وحدت هست که محل بحث ما است با وجود که همان بحث تشکیک است که وحدت دارد در عین کثرت و کثرت دارد در عین وحدت) ... و کون الواحد نصف الاثنین و ثلث الثلاثة و ربع الأربعة إلی غیر ذالک مثالٌ للنسب و الإضافات اللازمة للواجب بالقیاس إلی الممکنات؛ (این نسبت‌هایی که واحد با مراتب عدد دارد که نسبتش به ۲ این است که نصف آن است و نسبتش به ۳ این است که ثلث آن است، اینها مثال می‌شود برای آن نسبت‌هایی که لازمة واجب است یعنی واجب از اینها منفک نمی‌شود. نسب و اضافاتی که واجب با کی دارد؟ با خودش که معنا ندارد، با ممکنات دارد «إلی الممکنات» یعنی بالقیاس الی الممکنات در عبارت شرح فصوص نبود، آخوند آورده لذا وجه فرق می‌کند، محور کلام آخوند می‌شود «نسب» در حالی که محور کلام شرح فصوص، صفات بود.

 

توضیحٌ: النِسَب و الإضافات الثابتة للواجب بالقیاس إلی الممکنات تنقسم إلی النسب و الإضافات اللتی فی الحقیقیة ذات الإضافة من صفاته الذاتیة و إلی النسب و الإضافات التی فی صفاته الفعلیة؛

این نسب و اضافات دو نحو است:

۱) یکی نسب و اضافاتی است که از معنای صفات ذاتیه در می‌آید؛‌چون یک قسم از صفات ذاتیه، صفات حقیقی ذات الاضافه بود. وقتی می‌گویی خدا عالم است، یک وقت می‌گویید عالم به خودش است، اینجا به ممکنات نیست، اما یک وقت می‌فرمایید عالم است به ماسوا، اینجا نسبت به ماسوا دارد. خدا قدرت دارد، قدرت بر خودش که معنا ندارد، پس باید بگویی قدرت دارد بر هر ممکنی، پس اینجا هم نسبت دارد با ممکنات؛ علم ضرورت ندارد که نسبتش به ممکنات باشد اما قدرت حتماً باید نسبتش به ممکنات باشد.

۲) دیگری نسب و اضافاتی که در صفات فعل هست. گفتیم که یک اسم دیگر صفات فعلیه، صفات اضافیه هست که در همة آنها اضافه هست، حالا گاهی در معنایش فعل هم هست مثل خالق و رازق،‌گاهی در معنایش فعل نیست مثل «قریب» «﴿فإذا سألک عنی عبادی فإنّی قریب﴾[9] » . قریب از صفات ذات نیست چون نمی‌شود خدا خودش باشد بعد «قریب» معنا داشته باشد، قریب احتیاج دارد به اینکه یک نسبتی باشد بین یک موجودی با یک موجود دیگر که وقتی آن نسبت برقرار بود، دو تا وصف پیدا می‌شود، این متصف می‌شود به قریب، آن هم متصف به می‌شود قریب.

پس این نسب و اضافاتی است که در صفات فعلیه است و دیگر نسب و اضافاتی که برای واجب تصویر می‌شود از این دو حال خارج نیست؛ چون صفات حقیقیه محضه در معنایش نسبت نیست، خدا حی است جمیل است کامل است، اما حقیقیة ذات الإضافه اگر اضافه‌اش به غیر باشد (برخی از آنها اضافه دارند اما اضافه‌اش ممکن است به غیر نباشد مثل علم) مثال است برای مانحن فیه. صفات فعلیه هم یعنی باید فعلی باشد و نسبتی بین ذات خدا با آن فعل برقرار می‌شود تا آن صفت معنا پیدا کند. حالا خود آن صفات را کار نداریم، بلکه آن نسب و اضافات را کار داریم.

پس نسب و اضافات دو دسته‌است، حالا کدام یک لازم است؟

یکی از شاگردان: در صفات حقیقی ذات الاضافه گفتیم ممکنات اصلاً وجود ندارند.

استاد: سؤال: خدا وقتی خلق می‌کند قدرت پیدا می‌کند یا قبل از خلق قدرت دارد؟ قدرت از صفات ذات است دیگر. قدرت بر چه چیزی دارد؟ بر همة ممکنات. پس نسبت در معنایش هست [و لازمه است].

 

ما اینجا نسبت خارجی نمی‌خواهیم، بلکه نسبتی می‌خواهیم که لازمة‌واجب است،‌حالا این نسبت یک وقت خارجی است مثل صفات فعل و یک وقت نسبت لازمة معنای این وصف است. تا می‌گویی خدا قادر است طرف می‌گوید قادر بر چه چیزی است؟ باید بگویی «إنّ الله علی کلّ شیء قدیر» حالا آیا «کل شیء» موجود است؟ نه خیر؛ اصلاً قدرت دارد که بعد آنها موجود می‌شوند اگر قدرت نمی‌داشت آنها اصلاً موجود نمی‌شدند.

 

سؤال: نسبت چه سنخی است؟ آیا تحلیلی است؟

استاد: نسبت در معنا است یعنی در مفهوم قدرت نسبت هست، در معنای قدرت نسبت هست.

بله در عالم اعتبار است یعنی می‌گوییم خدا قدرت دارد بر چه چیزی؟ قدرت بر ایجاد همة ماهیات و همة ممکنات. همان ممکناتی که نیستند. این همان است که شبیهش در بحث متعلق امر آمده است که آخوند می‌گوید متعلق امر نمی‌شود طبیعت من حیث هی باشد. نه خیر؛ متعلق امر طبیعت من حیث هی است منتها مفاد امر ایجاد آن طبیعت است «صلّ» یعنی أوجِد طبیعت صلات را. کدام طبیعت؟همان طبیعتی که نیست. همان طبیعتی که در عالم اعتبار است به نظر ما، شما می‌فرمایید یک معنا است، حالا هرجا می‌خواهد باشد که مفهوم می‌خواهد از آن حکایت کند، آن را می‌گوید به وجود بیاور.

 

والقسم الأول (یعنی نسب و اضافاتی که در صفات حقیقیه ذات الإضافه است.) لازمٌ لذات الواجب (آن قسم نمی‌شود ذات واجب باشد اما آن نباشد، چون نمی‌شود قدرت باشد اما اضافه‌اش نباشد، قدرت از صفات ذاتیه است که موجودند به عین ذات، واجبند به وجوب ذات پس آن نسبتی که در معنایشان است لازمة ذات است، آنها از لوازم ذاتند.) پس نسب و اضافاتی که لازم ذات واجب است این مصداقش روشن است.

اما آنکه در صفات فعلیه است:

و أمّا القسم الثانی فقد مرّ أنّه علی القول بالضرورة أی ضرورة المعلول بالعلة أو بالقیاس إلیها تکون بعض النسب و الإضافات لازمةً لذاته تعالی و هی نسبه إلی المُبدَعات؛

گفتیم که اگر قائل به ضرورت [غیری] به سبب علت یا ضروت بالقیاس معلول به علت شدید، باید بفرمایید که بعضی از نسبی که لازمة فعل است لازمة ذات واجب است چون ذات واجب علت تامة تمام موجوداتی است که به فاعل اکتفا می‌کنند که موجودات مجرد است که مکتفی به فاعل‌اند،‌اگر واجب هست پس آنها باید باشند، اگر باید باشند، پس این نسبت بین واجب و ان ممکنات اینچنینی لازمة ذات واجب است همانطوری که در عالم ماده،‌خود هیولی و صورت جسمیه و اولین صورت نوعیه همین وضع را دارد چون آنها هم مکتفی به فاعل‌اند، دیگر هیولا مسبوق به یک هیولای دیگر نیست، صورت جسمیه هم همینطور که با هیولا با هم به وجود می‌آید ولو علامه فرموده صورت حادث است بعد از هیولا( اینها معقول نیست اما فرمودند).

 

بالأخره اگر آن ضرورت را گفتید (که اگر کسی آن ضرورت را گفت باید بگوید اختیار معنا ندارد،‌چون معنای اختیار «تمکن الفاعل من الفعل و الترک» است و این یک صفت ذاتی برای فاعل مختار است یعنی یک آن پیدا نمی‌شود، ذات فاعل مختار اینچنین هست که می‌تواند فعل را انجام بدهد می‌تواند انجام ندهد.

این اختیار به معنای انتخاب صفت فعل است که ما با آن کار نداریم، آنچه در مقابل جبر است اختیار به معنای «تمکن الفاعل من الفعل و الترک» است، اگر اختیار به معنای «تمکن الفاعل من الفعل و الترک» بود، پس علت تامه وقتی موجود شد، باز هم فاعل این صفت ذاتی را دارد، متمکن از فعل و ترک است، اگر متمکن از فعل و ترک است پس واجب نیست، فعل می‌شود ممکن. باید ممکن باشد تا تمکن از فعل و ترک معنا داشته باشد، اگر واجب باشد که کار تمام است ضرورتاً می‌آید.

در این صورت برخی از نسب و اضافات برای ذات واجب لازم‌اند و آن‌ها مبدعات هستند. مبدَع: یعنی احتیاج به مادة سابق ندارد، مبدع در مقابل مُکَوَّن است، مکوّن یعنی چیزی که از مادة سابقی به وجود می‌آید، مبدع یعنی لامن شیء به وجود می‌آید، نسبت به مبدعات آن رابطه ضروری هست، پس این نسب و اضافات می‌شوند لازم.

و أمّا علی ما هو الحقّ من عدم الضرورة فلیس فیها نسبةٌ لازمة لذاته تعالی ناشئة من الصفات الفعلیه.

ما می‌گوییم هیچکدام از ادله ضرورت درست نیست، بلکه این دلیلی که ما می‌آوریم حاکم بر همة آنها است: «اختیار یک امر وجدانی است و یک کمال است برای فاعل و خدای متعال هم این اختیار را باید داشته باشد».

اگر اینطور باشد حتی یک نسبتی که لازمِ ذات خدا باشد، ندارد.

این با دید فلسفی است که در دید فلسفی، واجب برای خودش یک موجود است افعالش هم هرکدام برای خودشان موجودات دیگری هستند، «مباین». مباین یعنی جدا، نه اینکه مباین یعنی حقیقتشان با همدیگر فرق دارد و اگر خدا وجود است، آنها عدمند. نه خیر؛ مباین یعنی جدا. و ابن سینا که قائل به تباین بوده به این معنا قائل بوده است نه به آن معنا که به او نسبت می‌دهند و می‌گویند «تباین بتمام الذات» یعنی وجود واجب با وجود ممکن هیچ سنخیتی ندارد، وجودها با هم فرق دارد، بعد آن را با اشتراک معنوی رد می‌کنند، می‌گویند اگر حقیقتش فرق می‌کند پس معنایش هم باید فرق کند و مفهومش هم باید فرق کند در حالی که ما یک مفهوم داریم. می‌گویند وحدت مفهوم دلیل است بر وحدت معنا. حرفشان درست است، اما ابن سینا همچنین چیزی نمی‌گفت که بگوید معنای وجود در الله موجودٌ با معنای وجود در «الانسان موجودٌ» دو تا است. ابن سینا گفته وجود خدا با وجود زید مباین است، جدا است این یک وجود است آن یک وجود دیگر.

ما هم همین را می‌گوییم که حرف حق همین است که ابن سینا گفته است.

اگر اینطور گفتیم دیگر ما یک نسبتی که لازمة لذاته که ناشی از صفات فعلیه باشد، نخواهیم داشت.(البته بالاتفاق نسبت لازمی که ناشی از صفات ذات باشد داریم)

 

أمّا علی ما ذهب إلیه الآخوند و العرفاء من الوحدة فی عین الکثرة، فهی بأجمعها نِسَبٌ لازمة له تعالی و من هنا حَکَم بأنّ قاعدة «واجب الوجود بالذات واجبُ الوجود من جمیع الجهات» تشمل الصفات الفعلیة.

اما همة‌اینها بر اساس همین تفکر فیلسوفانه است اما بنابر آنچکه ملاصدرا از عرفان به فلسفه‌اش آورد و حکمت متعالیه را با آن درست کرد، و آن اینکه مخلوق به عین وجود خالق موجود است، اگر این است، همة موجودات (خودش هم فرموده) نسبت به خدا واجب‌اند. یعنی خودشان را فی‌حدنفسه در نظر می‌گیرید اصلاً وجود ندارند «لا موجود و لا معدوم»، اما نسبت به خدا که در نظر می‌گیرید، همان وجود خدا وجود آنها است. اگر این است پس نسبت‌هایشان می‌شود لازم واجب.

این نسبتی را که ملاصدرا به عرفاء می‌دهد به نظر ما این نسبتش درست است، وجود واحد شخصی است در عین حال افراد کثیره دارد و افراد کثیره به همین واحد شخصیِ بسیط موجودند. خودش که معتقد است هیچ شبهه‌ای در آن نیست، نسبتش هم به عرفاء به نظر ما درست است و حقیقتاً آنها همین را می‌گویند، و گاهی تصریح می‌کنند به «وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت».

 

نکته: تشکیک چیزی است که آخوند می‌گوید. آن خودش اصطلاحی است که در تفسیرش حرف‌های مختلف است.

لذا یک قانون هست که در بحث «مواد ثلاث» بحث می‌کنند که واجب الوجود بالذات واجب الوجود است من جمیع الجهات. آیا آن جهات یعنی صفات ذاتیه و کمالات؟ یا صفات فعلیه را هم شامل می‌شود؟ در حالی که می‌دانیم صفات فعلیه کمال برای واجب نیستند، ناشی از کمال‌اند؛ یعنی خدا چون کامل است خالق است نه اینکه خلق کردنش کمال برای او باشد. آن قاعده مربوط به چیست؟

یک عده از فلاسفه می‌گویند این قاعده مخصوص صفات ذاتی است؛ چون دلیلش می‌گوید خدای متعال به دلیل اینکه اگر بخواهد کمالی از کمالات را نداشته باشد می‌شود وجود ناقص، وجود ناقص محدود خواهد بود و وجود محدود ممکن خواهد بود پس با وجوب وجود سازگار نیست، اما صفات فعلیه کمال نیستند، پس آن دلیل، آنجا جاری نیست.

اما ملاصدرا اصرار دارد که واجب الوجود واجبٌ من جمیع الجهات، هم صفات ذات را می‌گیرد هم صفات فعل را. چرا؟ چون فعل هم چیزی جز وجود خودش نیست، او اگر علمش واجب است، خالقیت و رازقیتش هم واجب است، چون خالقیت و رازقیت و مخلوق و مرزوق به همان وجود واحد بسیط موجودند. بر این اساس می‌گوید این قاعده همه را در بر می‌گیرد.

این هم توضیح بیانات ایشان که فرمودند شما ببینید واحد با مراتب عدد نسبت دارد، این مثال است برای نسبت‌هایی که واجب با ممکنات دارد. این مثال را آوردیم تا آن نسبت‌ها را بتوانیم بفهمیم. واجب با ممکنات نسبت دارد در عین اینکه ممکنات عین واجب‌اند.

در وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدتِ آخوند، وجود واجب عین همة ممکنات است و در عین حال با آنها نسبت دارد. یک نسبت‌های لازمی هم دارد. می‌گوید این نسبت‌های لازم، اگر می‌خواهی بفهمی چطور می‌شود که یک وجود است و در عین حال یک نسبت‌هایی دارد که لازم‌اند با چیزی که عین خودش است، برو مسأله واحد و عدد را ببین که این را حل می‌کند.

نقد شباهت نهم

 

و فیه: أنّ المثال إنّما یکون مقرِّباً للمثّل إلی الذهن لو قلنا (می‌گوییم «لو»، چون ما هرگز نمی‌توانیم بپذیریم اما آخوند قائل است) بأنّ العدد فی الحقیقة لیس إلا ظهورَ الواحد بمعنی أنّ العدد لیس إلا تکرّر الواحد بعینه.

شما می‌گویید عدد چیزی جز ظهور واحد نیست، می‌گوییم ظهور کرد یعنی چه؟ یعنی تکرر پیدا کرد، تکرر پیدا کرد «بمثله»؟ می‌گوید اگر «بمثله» باشد ظهور آن نمی‌شود، بلکه باید بگویی «بعینه».

اگر ما هم مثل شمای آخوند می‌توانستیم این را بگوییم که «این قلم» ظهورش دو است. می‌گوییم ظهورش ۲ است یعنی چه؟ یعنی این قلم تکرار می‌شود، می‌شود می‌گوییم تکرار می‌شود یعنی چه؟ یعنی یک قلم دیگر می‌آید کنارش؟ می‌گوید نه خیر؛ این (که یک قلم دیگر کنارش بیاید تکرر الشیء بمثله است. این قلم با تکرر بعینه می‌شود یعنی همینی که اینجا هست، دو تا است، بلکه ۳ تاست، ۴ تاست و بی‌نهایت عدد است، اگر این حرف، قابل فهم و روشن بود، نه تنها قابل فهم بلکه در مثال باید مسأله روشن باشد تا شما بگویید من آن ممثل، را می‌خواهم برای تو بفهمانم می‌گویم به این مثال نگاه کن. این کجای اش روشن است؟!

پس این حرف مبتنی است بر اینکه عدد فی الحقیقه ظهور الواحد باشد که عرفاء می‌گویند شما هم می‌گویید؛ به معنای اینکه عدد تکرر الواحد بعینه است.

 

و قد تقرّر فی محله أنّ تکرر الواحد بعینه محالٌ؛ لأنّ العدد لیس إلا تکرر الواحد بمثله. و أما علی ما هو الحق، فلیس نسبة الواحد إلی العدد مثالاً لنسبة الواجب إلی الممکنات؛ لأنّ الواحد جزءٌ لکلّ مرتبة من مراتب العدد خارجاً، فالنسبة اللازمة لهما خارجیة بینما نسبة الواجب إلی الممکنات فی الممثَّل‌له تحلیلیٌّ.

تکرر واحد بعینه محال است؛ چون تا می‌گویی تکرر، یعنی دومی است و غیر آن است، تا می‌گویی «بعینه» یعنی دومی نیست بلکه خودش است و این تناقض است که هم دومی باشد هم نباشد، هم مغایر باشد هم نباشد.

پس نسبت واحد به عدد، مثالی برای نسبت واجب به ممکنات نیست؛ چرا؟ چون مرکب جزء خارجی هر مرتبه‌ای از مراتب عدد است، (جزء تحلیلی مثل جنس و فصل نیست) جزء خارجی است، یعنی این(قلم الف) یکی و این (قلم ب) یکی، این دو تا که باشند آن وقت کثرت درست می‌شود. واحدها جزء خارجی کثرتند، در نتیجه آن نسبت، لازمه، نسبت خارجیه است، در حالی که در ممثل نسبت خارجی نیست. آنجا دیگر اینطور نیست که ابن سینایی که به قول شما محجوب بود و چشمش باز نبود، می‌گفت (ابن سینای محجوب! می‌گفت وجود خدا یک وجود است وجود هر موجود دیگر برای خودش یک وجود است. شما که اینها را محجوب می‌دانید) آن کسی بصیر است که می‌گوید اینها عین هم‌اند. اگر عین هم‌اند که مثال واحد و عدد نمی‌تواند این را تقریب به ذهن کند، چون در مثال نسبت خارجی است و در ممثل له، نسبت تحلیلی است.

مگر اینکه بگویید این حرف‌هایی که می‌زنیم فوق عقل است که در این صورت چون فوق عقل است نباید بفهمد. البته آخوند می‌گوید همة اینها معقول است. «لبعض الفقراء» همین‌ها از نظر عقلی ثابت شده است که ما به آن مرحله از فقر نرسیدیم، چون آن، فقری است که باید خود آدم نباشد.

سؤال: اگر بخواهیم مثال بزنیم، نفس مثال بهتری است؟

استاد: بله نفس مثال بهتری است. نفس و قوا (قوة باصره و سامعه و ذائقه و عالمه و عامله و ..) همة این قوا چیزی جز همان وجود نفس نیستند، اینها معانی مختلفی‌اند که به آن وجود واحد موجودند. ولی این مثال نفس، مثال است برای وحدت و جود و کثرت موجود، نه کثرت وجود. آنها معانی حقیقتاً موجود به همان وجود‌اند.

این بر می‌گردد به همان قانونی که معانی مختلف می‌توانند به وجود واحد موجود باشند. این مسأله نفس کجا با آنکه آخوند قائل است که می‌گوید وجودات متکثر، موجودند به وجود واحد. وجودها کثیرند، اگر بخواهی کثرتش را انکار کنی هم خلاف عقل است هم خلاف ضرورت وحی است(از ضروریات وحی این است که کثرت هست) لذا می‌گوید وجود افراد دارد کثرت دارد، وجودات کثیره داریم اما در عین حال می‌گوید این وجودات کثیره، یک وجود واحدند؛ چون همان وجود بسیط الحقیقه، وجود همة این وجودات کثیره هست. اینی که آخوند می‌گوید چیز نامعقولی است و مثال ندارد، در مسألة نفس، معانی کثیره به وجود واحد موجودند نه اینکه وجودات کثیره به وجود واحد موجود باشند. اگر بگویید «همة عالم، معانی متکثری‌اند که به وجود واحد موجودند» معقول است.

البته ما این معنای معقول را قبول نداریم. معقول هست که اینطور باشد، اما نیست. در مورد نفس هست. اما شما اینطوری هم نمی‌گویید، نمی‌خواهی بگویی معانی کثیره به وجود واحد موجودند، بلکه می‌خواهی بگویی وجودات کثیره هستند، چون می‌خواهی قائل بشوی به وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت، محور وحدت و کثرت هم وجود است و می‌گویید «وحدت وجود در عین کثرت و جود و کثرت وجود در عین وحدت وجود».

[وحدت وجود و کثرت موجود حرف معقولی است که در مورد نفس چنین است که معانی کثیره به جود واحد موجودند، لذا چند معنا و موجودداریم اما یک وجود. اما در مخلوقات و خالق چنین نیست، یعنی چنین نیست که معانی کثیره به وجود واحد موجود باشند. اما وحدت وجود در عین کثرت وجود،‌اصلاً حرف معقولی نیست که بخواهد مثالی داشته باشد.]

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo