< فهرست دروس

درس اسفار استاد اسحاق نیا

94/07/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: برهان هفتم و هشتم اثبات تجرد نفس ناطقه
الحجة السابعة: و هي قريبة المأخذ مما تقدم‌
أن كثرة الأفكار (کمّاً) و التعمق في إدراك (کیفاً) المعقولات سبب لتجفيف الدماغ و ذبول البدن لأجل ثوران الحرارة المجففة و سبب لاستكمال النفس بخروجها في تعقلاتها من القوة إلى الفعل و معلوم أن الشي‌ء الواحد- لا يكون سببا لكمال شي‌ء و نقصانه فلو كان موت البدن يقتضي موت النفس لكانت الأفكار التي هي سبب لنقصان البدن أو موته سببا لنقصان النفس أو موتها مع أنها مكملة لجوهر النفس فعلمنا أن النفس غير قائمة بالبدن.
و لقائل أن يقول: إن الممتنع كون شي‌ء واحد سببا لكمال شي‌ء واحد و نقصانه من جهة واحدة و في وقت واحد و أما أن يكون ذلك في وقتين و بحسب اعتبارين فغير ممتنع.
الحجة الثامنة: أن النفس غنية في فعلها عن البدن‌
و كل غني في فعله عن المحل فهو غني في ذاته عنه فالنفس غنية عن المحل أما أنها غنية في فعلها عنه فلوجوه ثلاثة-
أحدها: أنه يدرك ذاتها و من المستحيل أن يكون بينها و بين ذاتها آلة فهي في إدراكها ذاتها غنية عن الآلة
و ثانيها: أنها تدرك إدراكها لنفسها و ليس ذلك بآلة.
و الثالث: أنها تدرك آلتها و ليست بينها و بين آلتها آلة أخرى فثبت أن النفس غنية في فعلها عن الآلة و المحل و كل ما كان كذلك فهو في ذاته أيضا غني عن المحل و ذلك لأن كون الشي‌ء فاعلا متقوم بكونه موجودا فلو كان الوجود متقوما بالمحل لكان الفعل متقوما أيضا به لأن الإيجاد فرع الوجود و الفعل بعد الذات فحاجة الذات و الوجود إلى شي‌ء- يستلزم حاجة الإيجاد و الفعل إليه من غير عكس و لهذا لا يفعل شي‌ء من القوى الجسمانية- إلا بمشاركة الجسم و لأجل كون الحواس و غيرها من القوى الجسمانية الوجود- لا تدرك ذاتها و لا إدراكها لذاتها و لا إدراكها لآلتها فلو كانت النفس جسمانية لتعذر عليها ذلك و قد ثبت أنها ليس كذلك فثبت أنها غير جرمية.

این برهان قریب المأخذ و نزدیک با برهان 6 در اثبات تجرد نفس است از این روی که در برهان 6 بیان شد که اگر نفس مجرد نباشد باید با ضعف بدن ضعف بیابد که چنین نیست در این برهان نیز گفته می شود اگر نفس مجرد نباشد باید کثرت افکاری که سبب ذبول و نقصان و مرگ بدن می شود همان ها باید سبب نقصان نفس هم بشود در حالی که آن افکار باعث کمال نفس می شود
برهان هفتم: این همان برهان 10 در شرح منظومه حاجی سبزواری است «کلال جسمها کمالها الفِکَر»
لها بلا تزاحم کل الصوِر**** کلال جسمها کمالها الفِکر

کثرت تفکر و تعقل باعث خشک شدن مغز می شود و ذبول و کاهیدن بدن را به دنبال می آورد زیرا وقتی کسی خیلی فکر کند باعث شوراندن و برانگیختن حرارتی می شود که آن مُجفف است و مغز را خشک می کند و در نهایت به مرگ می انجامد کما این که مرحوم کمپانی که سکته مغزی کردند پزشکان علت آن را زیاد تفکر نمودن بیان داشت بودند
از طرف دیگر، همین کثرت فکر و تعقل سبب کمال نفس هم هست زیرا موجب می شود تا نفس از قوه به سوی فعلیت خارج گردد مطلبی را انسان نمی داند با فکر و تعقل بدان عالم و دانا شده است و نفس نسبت به آن بالقوه بود و حال که دانا بدان شد نسبت به آن فعلیت می یابد «رنج این تن روح را پایندگی است»
از سوی سوم، یک چیز نمی تواند هم سبب ذبول و نقصان و هم سبب کمال و تعالی همان شیئ شود
خلا صه این که 3 مقدمه وجود دارد؛
1-کثرت فکر سببب ذبول بدن است
2-کثرت فکر کمال نفس است
3-شیئ واحد نمی تواند سبب نقصان و سبب کمال شیئی باشد
در نتیجه: اگر نفس بدن باشد یا بدنی و قائم به بدن باشد در این صورت باید کثرت فکری که سبب ذبول و نقصان و موت بدن می شود باعث نقصان و ذبول نفس هم بشود در حالی که تفکر سبب کمال نفس است بنابرین نفس قایم بر بدن نمی باشد و جسمانی و بدنی نیست
اشکال فخر: شیئ واحد در یک زمان و به یک اعتبار نمی تواند سبب نقصان و کمال چیزی شود اگر زمان متعدد شد و یا اعتبار تغییر کرد در این صورت شیئ واحد می تواند سبب کمال و سبب نقصان گردد مثلا در جوانی سبب کمال و در پیری سبب ذبول گردد و نفس هم مجرد نباشد
یا به دو اعتبار مثلا تفکر سبب ذبول باشد ذاتا و سبب کمال باشد صفتا یعنی اصل آن بدن را از بین ببرد اما با تفکر و تعقل صفتی مانند علم بیابد که کمال نفس است
با وجود این احتمال اشکال که ملا صدرا از مباحث فخر نقل می کند برهان هفتم تمام نخواهد بود
برهان هشتم اثبات تجرد نفس ناطقه: این همان برهان 5 از برهان های ده گانه شرح منظومه سبزواری است که گوید:
کذا الغنا فعلا کدرک الذات****و درک درک الذات و آلات

خلاصه: نفس در برخی از افعال خود احتیاج به بدن ندارد و لذا باید در اصل ذات و وجودش هم به بدن نیاز نداشته باشد و مجرد باشد
توضیح مقدمه 1: این که نفس در برخی از افعالش محتاج بدن نیست در حالی که در تعریف نفس گفته می شود؛ «النفس جوهرٌ مجردٌ عن الماده ذاتا لا فعلا» یعنی نفس در افعالش نیاز به بدن ندارد و اما در این جا گوید فی الجمله و در برخی از افعال نیاز به بدن ندارد این منافاتی با تعریف نفس ندارد
اما در کدام یک از افعال نفس نیاز به بدن ندارد؟ در این باب 3 مورد بیان می شود؛
1-در درک خودش و ذات نفس
2-در درک ادراک خود نفس
3-در درک آلات و قوای نفس
در این 3 مورد، از این جهت که علم نفس حضوری است نیازی به بدن در ادراک این ها ندارد و بدون نیاز به بدن این ادراکات حضوری را انجام می دهد
حاجی سبزواری در تعلیقه، جواب از اشکالی داده است که بیان می داریم؛
اشکال: درک انفعال است نه فعل و در این 3 مورد برای درک به فعل مثال زدید
جواب: اینجا فعل به معنای لغوی است که شامل انفعال هم می شود مراد فعل اصطلاحی در مقابل انفعال نیست
اشکال مهم: این اشکال در متن و حاشیه شرح منظومه هم آمده است و در آنجا نکته ی عرفانی داغی را بیان کرده اند اما علامه در تعلیقه ی خود با تعبیر "کما قیل" بیان فرموده اند که عبارت از این است؛
این 3 درک از جمله ادراکات حضوری می باشند در ادراک حضوری هم عالم و معلوم یکی است بلکه علم و عالم و علوم اتحاد دارند بنابرین درک ذات نفس با ذات نفس یکی است درک ادراک ذات نفس هم با ذات نفس یکی است و این خود نفس می شود نه فعل آن.
یا ذات نفس که مدرِک باشد با ذات مدرَک که معلوم باشد یکی است و این فعل نفس نیست شما ذات نفس رابه عنوان فعل نفس مطرح کرد اید و این اشکال مهمی است.
جواب: حاجی سبزواری در پاسخ می فرماید: درک ذات نفس یا ذات مدرَکه نفس با ذات نفس یکی است اما در مصداق نه در مفهوم و همین اختلاف مفهومی کفایت می کند که درک ذات نفس به عنوان فعل نفس معرفی شود چرا؟
مطلب عرفانی: زیرا بنا بر تحقیق -که مشرب عرفاء است- علیت و فعل داشتن به تشؤُّن و ظهور و تجلی است لذا اختلاف فعل و مفاعل و علت و معلول مصداقی نخواهد بود بلکه اختلاف تعینی می شود پس همین که درک ذات نفس با ذات نفس در مفهوم مختلف باشد برای این که درک ذات نفس فعل ذات نفس گردد کافی می باشد زیرا در نظر و دیدگاه عرفانی که معلول ظهور علت است و از تشؤنات آن می باشد دیگر مصداقا بین علت و معلول و فعل و فاعل تفاوت و اختلافی نمی ماند.
مقدمه 2 برهان: حال که نفس در برخی از افعال بی نیاز از بدن است در اصل وجود و ذاتش هم باید بی نیاز از بدن باشد و نمی شود چیزی در فعلش بی نیاز از چیزی باشد و در وجودش بدان نیاز داشته باشد و مجرد نباشد زیرا ایجاد فرع بر وجود است و فعل بعد از ذات است« الشیئ ما لم یوجَد لم یوجِد» و در این صورت اگر نفس در فعلش محتاج بدن نباشد و در اصل وجودش محتاج بدن باشد زیادتی فرع بر اصل لازم می آید که باطل است.
اما عکس این فرض ایرادی ندارد چیزی در وجودش بی نیاز از بدن باشد امادر فعلش محتاج بدن باشد مانند نفس که در دیدن به چشم و بدن نیاز دارد اما در ذاتش بی نیاز از بدن است.
حواس انسان که قوای جسمانی اند در افعال خود محتاج نفس اند باصره به چشم و سامعه به گوش نیاز دارند حواس جسمانی اند و بدون بدن وجود نمی یابند لذا حواس خود و ارداک خود و آلت و وسیله ی خود را ادراک نمی کنند مثلا باصره نه خود را می بیند و نه ابصار خود را و نه چشم را که محل و آلت آن باشد را ادراک نمی کند
افتادگی از دیده بباید آموخت****دیدن همه کس را و ندیدن خود را

چرا حواس در افعال به بدن نیاز دارند و لذا در وجود هم محتاج بدن هستند؟
از این روی است که نمی شود پیری در فعلش محتاج باشد و در وجودش بی نیاز باشد برخلاف نفس که جسمانی نیست لذا در وجود محتاج ماده نمی باشد همانند حواس که مادی اند و در فعل و وجود محتاج بدن می باشند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo